eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 لیلی دوید سمت آمبولانس و شهرزاد را دید که روی بارانکارد به داخل آمبولانس برده می شود. اشک، چشمانش را پر کرده بود. نگاهش به ارشا افتاده که شوکه شده بود و گوشه ای ایستاده بود. آن دو خیلی آزارش داده بودند اما دلش به غم هیچ کدامشان رضا نبود. آمبولانس که رفت، مردم پراکنده شدند. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و با مرتضی تماس گرفت. _ سلام جان دل. چطوری؟ _ سلام مرتضی. خوبم تو خوبی؟ کجایی؟ میای دنبالم؟ _ چرا صدات این جوریه خانم؟ چیزی شده؟ _ تو بیا دنبالم می فهمی چی شده. _ چشم وایسا جلو دانشگاه اومدم. لیلی منتظر مرتضی ماند. صورت غرق در خون شهرزاد همش جلوی چشمش بود. دستان سرد و بی روح و بدن لمسش که توسط دو خانم به روی بارانکارد قرار می گرفت، از ذهنش لحظه ای پاک نمی شد. ارشا همان جا ایستاده بود و به زمین خیره شده بود. مرتضی رسید و با دیدن ارشا خواست پیاده شود و سرش داد بزند که لیلی گفت: مرتضی؟ _ چیه؟ _ حالش خوب نیست. _ بمنچه من باید بهش بفهمونم که دیگه دور و اطراف تو نپلکه. مرتضی باز سمت ارشا رفت که ایندفعه لیلی صدایش را بالا تر برد. _ مرتضی مگه با تو نیستم؟ _ چیه؟ چی می گی؟ برگشت سمت لیلی. لیلی با آرامش گفت: دو دقیقه به حرفای من گوش بده بعد هر کار خواستی بکن. _ خب بگو. _ شهرزاد.. شهرزاد.. _ حساب اونم صبح گذاشتم کف دستش. لیلی عصبی شد و گفت: شهرزاد تصادف کرد بردنش بیمارستان. فکر کنم.. دیگه.. نتونه نفس بکشه. بغضش را خورد و سوار ماشین شد. مرتضی با حیرت نگاهی به ارشا انداخت و سوار شد. _ چرا لیلی؟ چجوری؟ اصلا چرا یهویی؟ _ صدای لاستیک چرخ که اومد همه از کلاس زدن بیرون. اومدیم دیدیم آمبولانس اومده و.. همه جمع شدن. رفتم جلو دیدم شهرزاده. صورتش پر خون بود مرتضی. دستان لمس بود، انگار که.. روحش رفته بود. بغضش ترکید و گریه کرد. مرتضی باز نگاهی به ارشا انداخت که لیلی گفت: می بینی حالشو؟ از وقتی بردنش همین طوری همون جا وایستاده تکون نمی خوره. _ الله اکبر! چی شد یه دفعه خدایا!؟ _ تو که.. نفرینشون نکرده بودی مرتضی؟ _ نه اصلا. لیلی اشک هایش را پاک کرد و گفت: مرتضی؟ برو پیشش. خیلی حالش بده. با این که دل خوشی از او نداشت اما مرگ شوخی بردار نبود. از این حال ارشا هم می توانست بفهمد به شهرزاد علاقه داشته. از ماشین پیاده شد و به سمت ارشا رفت. دستی روی شانه اش گذاشت و سلام کرد. جوابی نشنید. _ چرا نرفتی بیمارستان؟ _ اون دیگه برنمی گرده. _ از کجا میدونی؟ انقدر تصادفی بوده که برگشته و.. _ اما شهرزاد برنمی گرده. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: دوسش داشتی؟ _ قبل این که ماشین بزنه بهش، گفتم که دوسش دارم. با حالت تاسف باری، ارشا را در آغوش گرفت و گفت: متاسفم ارشا. واقعا متاسفم. دعا میکنم خوب بشه. ارشا هیچ حرکتی به خودش نمی داد. همان طور که ایستاده بود گفت: دعا نکن خوب نمیشه. تو و خدات هیچ کاری نمی تونین بکنین. فقط ازم دور شین. تا جایی که می تونین هم تو هم زنت هم خدای بالا سرت ازم دور بشین و کاری به کارم نداشته باشین. من همیشه انقدر آروم نیستم. اونم بعد مرگ شهرزاد. _ ارشا کفر نگو. خدا همیشه هوات و داشته و بازم داره. چرا باورش نداری؟ چرا قبول نمی کنی که... _ برو مرتضی تا یه بلایی سرت نیاوردم. فقط برو. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313