انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودوسوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ تا اینکه یه روز اومد دانشگاه پیشم. تو سلف بودم و با امیرعباس مشغول صحبت کردن که اومد سر میز ما و سلام داد. جوابش و دادیم.
_ مرتضی کارت دارم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چیکار داری؟
_ تو بیا بریم بهت میگم.
_ کجا؟
_ همون جا که واجبه. انقدر سوال نکن پسر بیا حتما واجبه دیگه.
از امیر عباس عذرخواهی کردم و همراه ارشا رفتم. وارد محوطه سر سبز دانشگاه شد و روی نیمکتی نشست. به ناچار کنارش نشستم و گفتم: خب؟
_ اونجا رو نگاه.
و با چشم و ابرو به سمتی خیره شد که تو نشسته بودی. اخم هامو تو هم کشیدم و گفتم: که چی؟
_ همونه که میگفتم. حالا شناختیش؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: خفه شو ارشا.
اونم بلند شد و گفت: چته تو؟ چرا یهو رم کردی؟
_ حرف دهنت و بفهم. خجالت نمی کشی به ناموس مردم چشم داری؟
پوزخندی زد و گفت: بی خیال عمو ما قصدمون ازدواجه. واسه دختر بازی که نمیرن سراغ یک خانم چادری.
برای این که خشمم رو کنترل کنم ازش دور شدم اما دنبالم اومد. همین طور که پشت سرم میومد حرف می زد.
_ نمی دونم چجوری بهش بگم مرتضی. توروخدا کمک کن. برو اسم و آدرسش و بگیر. من نوکرتم هستم.
با خشم برگشتم سمتش و گفت: یه بار دیگه اسمش و بیاری من میدونم و تو.
انگار فهمیده بود تو دلم چه خبره چون گفت: به به چشمم روشن. چه جانب داریم می کنه از ناموس مردم. اصلا به تو چه مگه چیکارشی؟ برو بابا من و بگو رو دیوار کی یادگاری می نویسم. خودم می رم جلو.
اومد بده که بازوش و گرفتم و با غیض دم گوشش گفتم: یه قدم به اون خانوم نزدیک بشی قلم پاهات و میشکنم.
بازوش و فشار دادم و ول کردم. با قدمایی محکم و عصبی ازش دور شدم و تا خونه با خودم غر زدم و دق و دلیم روشر گاز ماشین خالی کردم. رسیدم خونه دیدم بابا یه جوری نگاهم میکنه. عذر خواهی کردم و رفتم اتاقم. می دونستم بابا میاد و ازم سوال می پرسه که چیشده منم براش یه داستان الکی سر هم کردم تا اونو بگم.
اما انگار بابا حرفم و باور نکرد و رفت. خیلی با خودم اون شب کلنجار رفتم. از سر نادونی پیامکهای تهدید آمیز به ارشا دادم که اگر نزدیک تو بشه همه زندگیش و میریزم وسط و به تو میگم.
خلاصه مدتی گذشت و فهمیدم علاقه ام جدیه. برای همین پا پیش گذاشتم و بهت اون نامه رو دادم. وقتی دیدم تو هم نسبت به من بی میل نیستی تصمیم جدی تر شد.
ارشا از اون روز دیگه دانشگاه نیومد و از بابام شنیدم رفته سرکار و سرش گرمه.
ترس از دست دادن آبروش باعث شده بود ازت دل بکنه.
منم که میدون و خالی دیدم اومدم جلو و بالاخره به دستت آوردم. ارشا وقتی فهمید کینه ای که از من داشت تو سینه اش، پر رنگ تر شد. تا جایی که اون روز تو مهمونی هی جلو من سوسه میومد و حرفای بی خود میزد.
نمی تونستم درکش کنم. اسم حسی که به تو داشت، علاقه نبود.. یک حس مالکیت و چطوری بگم.. رویایی بود. یه حسی که فقط تو رویا فکر می کرد اسمش عشقه. برای همین سعی میکرد مضخرف بگه و من و از تو دور کنه. این اواخرم رو دور افتاده بود تا بهم بفهمونه یکی قراره زندگیمون و خراب کنه.
یکی که به تو دیگه و من و دوست داشته. خیلی بهم میگفت که مواظب زندگیتون باش اما من احمق نفهمیدم.. چیزی که باعث شد از تو دور بشم فقط و فقط.. حرفای ارشا بود.
لیلی با جدیت و نگرانی، با گل های رومیزی بازی می کرد و پوست لبش را با دندانش می جوید.
_ همین بود.
_ اون کیه؟
مرتضی با تعجب پرسید: کی؟
_ اونی که ارشا ادعا می کرد تو رو دوست داره کیه مرتضی؟
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313