🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_ام
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حال خوبی نداشتم.احساس میکردم میخوام پس بیفتم.زنگ درو زدیم و بعد وارد شدیم.بعد از حال و احوال،مشغول گپ و گفتگو شدیم.بچه ها به من و حلما تبریک میگفتن و خودشونو معرفی میکردن.گه گاهی ام با من شوخی میکردن.
امید:یاسین...
_جانم؟
_چیشده؟چرا تو خودتی؟
_یکم حالم خوب نیست.ولش کن.خودتو درگیر نکن.
_باش.
آواخانم:آقایون محترم،تشریف بیارید شام حاضره.
حسین:پاشین،پاشین بچه ها.
همه به طرف سفره حرکت کردیم.منو حلما کنار هم نشستیم.تا قاشق اولو گذاشتم دهنم،حالم بهم خورد و به طرف دستشویی دویدم.احساس میکردم معدم داره میجوشه.اصلا نتونستم شام بخورم.مهمونیرم خراب کردم.بچها نگران شده بودن.اصرار داشتن که بریم بیمارستان.ولی من میگفتم که مسمومیت سادس.بعد از جمع کردن سفره،رضا اصرار داشت که منو حلما رو برسونه.که حلما گفت گواهینامه داره و خودش میتونه منو برسونه.تو این موقعیت من کلا وا رفته بودم و حالم افتضاح بود.چهار پنج بار حالت تهوع داشتم.بعد از خراب کردن مهمونی،با حلما راهی خونه شدیم.وقتی رسیدیم،حلما کمکم کرد تا برم تو اتاق.مامانم با دیدنم هول کرد.من تو اون حال،داشتم مامانمو دلداری میدادم تا حالش بد نشه.مادرم زود تختو مرتب کرد و من با کمک پدرم روش خوابیدم.نفسم تنگ شده بود و به سختی تنفس میکردم.
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_ویکم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مادرم رفته بود برام آبلیمونمک درست کنه.حلما با چهره نگران کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.بودنش واسم دلگرمی بود.اینکه نگرانم بود،تنها چیزی بود که تو اون شرایط حالمو خوب میکرد.حتی از آبلیمونمک مامانمم قوی تر بود.پدرم اومد بالاسرم و گفت:چیشدی پسر؟توکه عصر خوب بودی.
انقد حالم بد بود،نتونستم جواب بابامو بدم،حلما کمکم کرد:الان تقریبا دو ساعته که اینجوره.نمیدونم چش شده!؟
_ای بابا.دخترم،تو آماده شو برسونمت خونه،یا میخوای شب بمونی پیش یاسین؟
_اگه شما اجازه بودین میمونم پیش یاسین.دلم نمیاد اینجوری تنهاش بذارم.
_باشه.فقط به خانوادت خبر بده نگران نشن.
_چشم.
_چشمت بی بلا.
مادرم وارد اتاق میشه و لیوانو به دهنم میچسبونه.چند قطره ازش میخورم.ولی باز حالم بد میشه و به طرف دستشویی میدوم.خلاصه،تصمیم گرفتیم بخوابیم.مادرم کنار تختم برای حلما رختخواب پهن میکنه و خودش از اتاق میره بیرون.سه دقیقه بعد،قبل اینکه خوابم ببره،گوشیم زنگ خورد.حسین بود.من نمیتونستم حرف بزنم.بخاطر همین حلما جواب داد.حالمو براش گفت و بعد خداحافظی کرد.چراغ رو خاموش کرد و اومد کنار تختم خوابید.فکر کنم ساعت دو و نیم،سه نصفه شب بود...
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_ودوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فکر کنم ساعت دو نیم،سه نصفه شب بود.معدم میجوشید.از شدت دردش از خواب بیدار شدم.چندثانیه بعد،احساس کردم دارم بالا میارم.تا بخودم بجنبم،رو فرشِ زیر تخت بالا آوردم.حلما از خواب پرید.خیلی خجالت کشیدم.به سختی از جام بلند شدم و با حلما فرشو جمع کردیم و انداختیم تو بالکن تا بعدا بشورمش.به سختی اون شبو صبح کردم.نماز صبحم قضا شد.خیلی از این بابت ناراحت بودم.صبح با بابا رفتیم پیش متخصص معده.حالتمام اصلا شبیه مسمومیت نبود.بخاطر همون نگران شدیم و رفتیم دکتر.
دکتر:پسر شما معدش حساسه.مگه نمیدونستید؟
پدرم:چرا میدونستیم.ولی این موضوع مربوط به چند سال پیشه.بعد از یه دوره درمانی،فکر کردیم مشکلش حل شده.
_نه پدرجان،معده پسر شما حساسه.باید خورد و خوراکشو کنترل کنه.
و بعد خطاب به من گفت:دیروز چیزی که به معدت ضرر کرده باشه خوردی؟
یکم فکر میکنم و میگم:بعد از اینکه پیتزاپیراشکی خوردم،اینجور شدم.
_پس از اول بگو دیگه.فست فود به معده تو نمیسازه.باید از برنامه غذاییت حذفش کنی و یه سری خوراکی دیگه که برات مینویسم.الانم برید بیمارستان و معدتو شستشو بدین.
_چشم.
نیم ساعت بعد،رسیدیم بیمارستان.وقت گرفتیم و نشستیم تو نوبت.خیلی حالم خراب بود.هنوز معدم میجوشید.بالاخره بعد از یک و نیم ساعت،نوبتم شد.بعد از اینکه عمل شستشوی معده رو انجام دادیم،به طرف خونه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،دیدیم خانواده حلما اومدن خونمون.بعد فهمیدیم که برای عیادت من اومدن.با کمک جواد و پدرم،روی تخت نشستم.هنوز معدم درد میکرد.دکتر گفت چند ساعت طول میکشه تا دردش بیفته.دو ساعت بعداز رفتن حلما و خانوادش،دوستای با وفام اومدن به عیادت.حالم واقعا خوب شد با دیدنشون.هرکاری کردن تا من سرگرم و حالم بهتر بشه...
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_وسوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دو ماه گذشت.درسمو مرتب دنبال میکردم.تقریبا هم تونسته بودم یه پس اندازی جمع کنم.تو این مدت با کمک حلما تونسته بودم ایمانمو کامل برگردونم.حتی بهتر از قبل هم شده بودم.دیگه هم مورد قبول حلما شده بودم،هم خودمو به جواد ثابت کرده بودم.بعد از صحبت و مشورت خانواده ها،قرارشد اول فروردین عقد کنیم.یعنی چهارروز دیگه...هممون تو تکاپو و تدارک دیدن برای عید بودیم.خوشحال بودم از اینکه دیگه حلما تا ابد مال من میشد.
...
سر سفره عقد نشسته بودیم.دو ساعت از تحویل سال گذشته بود.عاقد داشت خطبه رو میخوند.اضطراب و خوشحالیم قاطی شده بود.انگشتام میلرزید.معمولا دخترا سر عقد استرس میگیرن،اما من...😅داشتم میمردم.با بله گفتن حلما،اشکام سرازیر شد.دم گوش حلما گفتم:دیگه مال خودم شدی،به هیچکسی نمیدمت😊.
دلبرانه خندید و مستم کرد.زیر لب گفت:الهی شکر،بابا ممنونم ازت.
میخواست گه من این حرفارو نشنوم ولی نمیدونست که گوشام تیزه.مادروپدرم،خانواده حلما رو هم بخاطر عید،و هم بخاطر عقد ما،برای نهار دعوت کردند.بعداز نهار،منو حلما رفتیم تو اتاق.
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_وچهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حلما روی صندلی میز کامپیوترم نشسته بود و مشغول شیطنت بود.تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم و لذت میبردم.متوجه نگاهم شد و پرسید:چیه؟چرا زل زدی به من؟
_دارم کیف میکنم.نگاه کردنتو دوست دارم.لذت میبرم.
_ولی یاسین خوشم میاد منظمی.شوهر مرتبی نصیبم شده.
_خواهش میکنم.چاکر شمام هستیم.
_چقد کتاب شعر داری!
_آره.شعر خیلی دوست دارم.
_إممممم...یدونه از شعرای قشنگی که بلدی برام میخونی؟
_بله.چرا که نه...بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک/بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
_احسنتم،آفرین👏
و برام کف زد.
_میگم حلما جواد تنها موند.صداش کنم بیاد اینجا؟
_باشه،بگو بیاد.
تا عصر باهم گفتیم و خندیدیم.قشنگ ترین عید عمرم بود.پنج روز از عید رو با هم رفتیم شیراز.اینم قشنگترین مسافرت عمرم بود.کلا بعد از حلما،زندگی قشنگتر شده.بعد از عید،زندگی روال عادیشو طی میکرد.
...
15اردیبهشت بود.فردا تولد حلما بود.میخواستم براش دیوان حافظ بخرم.بعد از ساعت کاری به سمت کتاب فروشی رفتم.دیوان حافظ رو خریدم و به سمت خونه حرکت کردم.یه کاغذکادوی خوشگل خریدم و کادوش کردم و گذاشتم تا شب بهش بدم.بخاطر اینکه فردا خانوادش جشن میگرفتن،شب دعوتش کردم.یکی از بهترین رستورانهای تهران،تا بهش شام بدم.سر راه یه شاخه گل رز خریدم و زدم رو کادوش.
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_وپنجم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_به به!سلام حلما خانم.
_سلام آقای من.
_خوبی شما؟
_ممنون،شما چطوری؟
_الحمدالله.
_خب ولخرجی امشب به چه مناسبته؟
_سِکرِته.😛
_اوو،بله.پس من دخالتی نمیکنم.
_من ممنون میشم از شما.
وقتی غذای مورد علاقمونو سفارش دادیم و منتظر بودیم،کادو و کیک کوچولویی رو که برای حلما گرفته بودم،رو کردم.خیلی ذوق و ازم تشکر کرد.بعد از شام،تا نصفه های شب تو خیابونا گشتیم.میخواستم یه شب به یاد موندنی ای برای حلما بسازم.آخرشب،جلوی در خونه حلما،ماشینو نگه داشتم و از هم خداحافظی کردیم.سه روز بعد،حلما اومده بود خونمون.تو اتاق داشتیم حرف میزدیم که یهو حرف یادگاری ای که بابام بهم داده بود،وسط اومد.
من:وایسا تا الان میارم نشونت میدم ببینیش چقدر خوشگله!
_باشه.
هرچی کشومو زیر و رو کردم،قفسمو گشتم،پیداش نکردم.یهو یادم افتا که جاش گذاشتم خونه امین.اصلا دوست نداشتم بازم برم اونجا.اما نمیشد.اون یادگاری خیلی برام عزیز بود.از پدر پدربزرگم به پدرم رسیده و از پدرم به من رسیده.موضوع رو به حلما گفتم.حلما پیشنهاد داد که با هم بریم،زود برداریمش و بیایم.بدم نیومد.آماده شدیم و راه افتادیم.
...
زنگ درو زدم.امین آیفون رو برداشت.
_کیه؟
_منم یاسین.درو باز کن کار دارم.
_به به!ببین کی اومده.راه گم کردی آقا یاسین؟
_کار دارم.درو باز کن دیگه.
_باشه باشه،چرا میزنی؟بیا تو.
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_وششم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از پله ها رفتیم بالا.زنگ واحدشو زدم.چند لحظه بعد،سهیلا با تاب و شلوارک جلو در ظاهر شد.شوکه شدم،هم از دیدن سهیلا تو خونه امین،هم از دیدن وضعیتش.تا حالا با این وضع جلوی من نیومده بود.با لحن طعنه آمیز گفت:سلام...
همونطورکه سرم پایین بود،گفتم:سلام.یکی از وسایلمو جا گذاشتن اینجا.اومدم برش دارم.
خودشو کنار کشید و گفت:بیا تو.
با تردید وارد خونه شدم.امین رو کاناپه لم داده بود و داشت کانالای تلوزیونو این ور و اون ور میکرد.سلام دادم و به طرفش رفتم.صورتشو به طرفم چرخوند و گفت:سلام.
و دوباره مشغول کارش شد.ادامه داد:چیکار داری؟
_انگشتری که بابام بهم داده بود،جا مونده اینجا.اومدم ببرمش.
_برو برش دار.
وارد اتاقم شدم.دیدم وسایلای سهیلا با نظم تو اتاق چیده شده.سریع انگشترو از جای مخصوصش برداشتم و برگشتم.میخواستم هر چه زودتر،از این لونه شیطون برم بیرون.سریع از اتاق خارج شدم و به طرف در خروجی رفتم.به سهیلا گفتم:برو کنار،میخوام رد شم.
اما سهیلا جلو راهو گرفت.امین از جاش بلند شد و با تُن صدای بالا،گفت:قدر داشته هاتو بدون.ممکنه یه روز از دستت بره.
و در ادامه با لحن معناداری،گفت:عروسیتم مبارک باشه.
و با چشم و ابرو به حلما اشاره کرد.
بدون جواب قصد رفتن کردم.سهیلا از سر راه کنار رفت و پشت سرم در و بست.تو این لحظه یه نفس عمیق کشیدم و خدایاشکری زمزمه کردم.
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_وهشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_دولت وظیفه دارد...
صدای گوشیم بلند شد.با فکر اینکه حلما پیام داده،لبخند زدم.سریع گوشی رو برداشتم و روشنش کردم.امین پیام داده بود.با کنجکاوی پیامشو باز کردم.نوشته بود:گفتم تقاص کارتو میدی.جدی نگرفتی.اینم نتیجش...
تنم یخ زد.سریع شماره حلما رو گرفتم.جواب نداد.دوباره گرفتم،بازم جواب نداد.داشتم پس میفتادم.زنگ زدم به جواد.خبری ازش نداشت.از خونه زدم بیرون.رفتم طرف جایی که محفل داشتن.دوستاش میگفتن نیم ساعت پیش از اونجا رفته.مدام شمارشو میگرفتم.اما جواب نمیداد.یکم جلوتر رفتم،دیدم مردم تو خیابون جمع شدن.یه ماشین خورده بود به تیر چراغ برق.مثه اینکه یه نفرم تصادف کرده بود.راه بسته بود.پیاده شدم ببینم میتونم راهو باز کنم یا نه.رفتم جلو.یه نفر داشت به آمبولانس زنگ میزد.یه دختر چادری وسط خیابون افتاده بود و خونش رو زمین ریخته بود.یهو قلبم وایساد.حلما بود.بلند داد زدم:حلماااااااااا...
و سریع به طرفش دویدم.سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم به گریه کردن.یه آقایی اومد گفت:آقا میشناسیش؟...آقا؟
_زنمه.
_زنگ زدیم آمبولانس،الان میاد.
_کی زد بهش؟
_اون ماشین.بعدم خودش خورد به تیر چراغ برق.
رفتم طرف ماشین.سهیلا پشت فرمون بود که سرش شکسته و بیهوش شده بود.امینم کنارش.اونم بیهوش بود.گریه کنان رفتم پیش حلما...
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
هدایت شده از انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_سی_ونهم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بیست دقیقه بعد،آمبولانس اومد و سه تاشونو بردیم بیمارستان.با ماشین دنبالشون میرفتم.بلند داد میزدم و گریه میکردم و به خدا میگفتم:خدایا نفسمو نجات بده.خدایا نفسمو نگیر.خداااااا...خداااااا...
سریع بردنش اورژانس.دکترا میگفتن وضعیتش خوب نیست.نذر کردم اگه حلما خوب بشه،هر سال محرم،روز عاشورا💔،به دسته ناهار بدم.از استرس و اضطراب داشتم میمردم.انقدر راه رفتم فشارم افتاد و پخش زمین شدم.پرستارا منم بستری کردن و سرم بهم وصل کردن.همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم،گریه میکردم و از خدا میخواستم حلما رو نجات بده.بعد از اینکه سرم تموم شد،تو راهرو بازم قدم میزدم.دکتر اومد بهم گفت که سهیلا تو اتاق عمل از دنیا رفت و امکان فلج شدن امین هم وجود داره.ذهنم درگیر حلما بود و به امین و سهیلا فکر نمیکردم.بعد از عمل،حلما رو به ccu بردن.دکترا میگفتن تو کماست و معلوم نبود کی بهوش بیاد.دو سه ساعت پشت در ccu گریه میکردم و دعا میخوندم.نمی دونستم چجور باید به خانواده حلما خبر بدم.شماره بابامو گرفتم.موضوع رو براش تعریف کردم و گفتم که به جواد و مادرش هم بگه.یک ساعت بعد،هم خانواده من و هم خانواده حلما اومدن بیمارستان.جواد خیلی حالش بد بود.مادرش بلند بلند گریه میکرد.خیلی جوّ بدی بود.یک هفته از تصادف میگذره.امین قطع نخاع از کمر به پایین شد و شهرداری هم سهیلا رو تشییع کردن؛چون خانواده ای نداشت.
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
هدایت شده از انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_چهلم(قسمت آخر)
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تو این مدت،حلما بهوش نیومد و تو کما بود.این یه هفته مدام پشت در ccu بودم و مناجات میکردم.ساعت 1:30 شب بود.رو صندلی بیمارستان نشسته بودم.خوابم میومد.از رفت و آمد پرستارا فهمیدم که یه اتفاقی افتاده.بلند شدم و تا جایی که اجازه داشتم جلو رفتم.بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون.وقتی چهره نگران منو دید،قضیه رو فهمید و گفت:خدا صداتو شنید جوون.خانومت بهوش اومد.
_راست میگین خانم دکتر؟
_بله.چند دقیقه پیش بهوش اومد.
_میتونم ببینمش؟
_فعلا نه.بذار بره تو بخش.بعد میتونی ببینیش.
_کی میبرینش؟
_باید ببینیم حالش کی خوب میشه.
_ممنونم.
صبح فردا برام خبر آوردن که امین خودکشی کرده.از عاقبت امین و سهیلا ترسیدم.یعنی عاقبت ما چی میشه؟
دو روز بعد حلما رو بردن بخش.رفته بودم براش گل بخرم.
...
با یه دسته گل رز خوشگل وارد اتاق شدم.با دیدن من لبخند زد.به طرفش قدم برداشتم و رفتم دستشو محکم گرفتم...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
_حسین جان،اون دیگو بیار...امیر بیا کمک کن این عدسا رو پاک کنیم.
حلما:بفرما آقا یاسین.چایی بخور خستگیت در بره.
_دست شما درد نکنه خانوم.اجرت با امام حسین(ع)♥️.به بچه هام بده بی زحمت.
_چشم.
...
دو ماه بعد از ترخیص حلما،جشن عروسیمونو گرفتیم.الان هم محرم،روز عاشوراست.داریم نهار درست میکنیم بدیم به دسته.نذر حلماست.خداروشکر عاقبتمون ختم به خیر شد.آرزو میکنم برای همه جوونا که إن شاألله بحق امام حسین(ع) خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.
«پایان»
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313