eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:ریحانه غیبی 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _دولت وظیفه دارد... صدای گوشیم بلند شد.با فکر اینکه حلما پیام داده،لبخند زدم.سریع گوشی رو برداشتم و روشنش کردم.امین پیام داده بود.با کنجکاوی پیامشو باز کردم.نوشته بود:گفتم تقاص کارتو میدی.جدی نگرفتی.اینم نتیجش... تنم یخ زد.سریع شماره حلما رو گرفتم.جواب نداد.دوباره گرفتم،بازم جواب نداد.داشتم پس میفتادم.زنگ زدم به جواد.خبری ازش نداشت.از خونه زدم بیرون.رفتم طرف جایی که محفل داشتن.دوستاش میگفتن نیم ساعت پیش از اونجا رفته.مدام شمارشو میگرفتم.اما جواب نمیداد.یکم جلوتر رفتم،دیدم مردم تو خیابون جمع شدن.یه ماشین خورده بود به تیر چراغ برق.مثه اینکه یه نفرم تصادف کرده بود.راه بسته بود.پیاده شدم ببینم میتونم راهو باز کنم یا نه.رفتم جلو.یه نفر داشت به آمبولانس زنگ میزد.یه دختر چادری وسط خیابون افتاده بود و خونش رو زمین ریخته بود.یهو قلبم وایساد.حلما بود.بلند داد زدم:حلماااااااااا... و سریع به طرفش دویدم.سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم به گریه کردن.یه آقایی اومد گفت:آقا میشناسیش؟...آقا؟ _زنمه. _زنگ زدیم آمبولانس،الان میاد. _کی زد بهش؟ _اون ماشین.بعدم خودش خورد به تیر چراغ برق. رفتم طرف ماشین.سهیلا پشت فرمون بود که سرش شکسته و بیهوش شده بود.امینم کنارش.اونم بیهوش بود.گریه کنان رفتم پیش حلما... ادامه دارد... 🌹 t.me/ansar_velayat_313 🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313 🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تند می شوم و می گویم : _حرکت جالبی نبود +چه حرکتی؟ _قصدت فقط مسخره کردن من بود نه؟ +نه،دلیلی برای مسخره شدن نیست.اما تو این شهر و این جامعه بخوای انقدر نازک نارنجی باشی کلاهت پس معرکست همرنگ جماعت باش بلند می شوم و کیفم را بر می دارم.دوست دارم خودم را به آن راه بزنم... نمی خواهم سوژه بشوم! _خب،مرسی بابت همه چیز،من باید برم +نمی فهممت _هان؟ +این گیج بازیات رو،ولی خب هر آدمی یه لمی داره _چه لمی؟کدوم گیج بازی؟ +یه چیزی با یه چیزی جور درنمیاد پناه!میشه برام توضیح بدی که روشن بشم؟ _خب؟ +تو که با من و کیان قرار می ذاری ،تو که میای پارتی،تو که تیپ و آرایش به روزی داری و ادعای شبیه ما بودن رو می کنی چرا موقع دست دادن میشی مثل راهبه و قدیسه ها؟داریم چنین چیزی اصلا؟ سکوت می کنم عمیق و طولانی.جوابی دارم؟نه او هم انگار مصرانه منتظر پاسخ است که سکوت را نمی شکند. می دانم که نمی شود با این تیپ و قیافه بود و تظاهر به باحیا بودن هم کرد!چیزی که پدرم بارها گفته بود! حق داشتند اگر مسخره ام می کردند یا برایشان باورپذیر نبودم اما +ولش کن،برسونمت؟ _نه ...خودم میرم ممنون پارسا +اوکی،فعلا _فعلا حتی بلند نمی شود تا بدرقه کند!از کافی شاپ بیرون می زنم.خودم هم می فهمم که گیجم،حس می کنم هم کیان و هم پارسا را مسخره کرده ام. دبیرستانی هم که بودم دقیقا دچار همین خود درگیری مزخرف شده بودم.وقتی یکبار با یکی از پسرهایی که تازه شماره داده بود،با هزار ترس و لرز توی پارک قرار گذاشتم و او هنگام خداحافظی ناغافل و فقط برای چند ثانیه دستم را گرفت. دلم هری ریخت و بعد از چند لحظه با صدای کسی به خودم آمدم. بهزاد همان موقع ها هم مثل کنه دنبالم بود و مثل لولوی سرخرمنی که از همه ی دنیا بی آزارتر بود و ترسوتر ، فقط سایه ی اضافه بود و بس ! انقدر شوکه شده بودم که تنها ری اکشنم فرار کردن بود از ترس اینکه بهزاد ندیده باشد. اما هنوز قشرقی که آن شب بابا راه انداخت را به یاد دارم...بهزاد کار خودش را کرده بود و من تا مدت ها علاوه بر سرکوفت شنیدن و زیر نظر بودن مدام، تحریم هم شده بودم انقدر بی دست و پا بود که حتی با پسرک دعوا هم نکرده بود!همیشه ی خدا حرصم را در می آورد... حالا دوباره حرف بهزاد بود و بعد از چندسال اتفاقی مشابه! وارد ایستگاه مترو می شوم،چشمم که به آب سردکن سفید کنار سالن می افتد خوشحال می شوم.دستم را زیر آب سرد می گیرم و محکم می شورم و انقدر نگه می دارم که سرخ می شود. نفس راحتی می کشم و با گوشه ی مانتو خشک می کنمش . ادامه دارد... 🌹 @ansar_velayat_313