eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆حاج حسین یکتا : 🌷وقتی خرمشهر رو که دست عراقیا بود آزاد کردیم، کل جمعیت ایران ۳۶ میلیون بود. کل شهید ما تو جنگ چند نفره؟ من همه خاطراتم حول همین آماره! برای چی آمار گفتیم؟ کل شهید ما در جنگ، در نبرد تن به تن با عراقیا ۱۸۰ هزار تاست که یه دونه ش هم خیلیه ... عزیز دردونه ی مامانا و سرمایه های نظامن ... 🌷۲۰_۳۰ هزار نفر هم تو موشک بارون شهرا شهید شدن، دویست و ده پونزده بیست هزارتا؛ تقسیم کن به کل روزای جنگ میشه روزی ۷۲ نفر !!! کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ... 🆔 @ansar_velayat_313
آهای بچه شیعه‼️📣 تویی که میگی حجاب من نسبت به خیلیا ساده است😶 خودتو دلت،خودت باش و انصافت‼️ اگه بگن امام زمان(عج) الان تو مسجد جمکران نشسته میخواد تو رو ببینه،تو روت میشه با این پوشش بری پیشش!؟😞 اون موقع هم میگی مهم دلمه که پاکه!؟ اگه روت نمیشه اینجوری بری یعنی میدونی اون حجاب ساده ای که امام زمان عاشقشه این نوع حجاب نیست. باور کن اگه کمی روسری تو جلوتر بکشی از ارزشات کم نمیشه،تنها تفاوتش با قبل اینکه یه لبخند رو لب اونی که عاشقشی و منتظر ظهورش مینشونی.😊 اگه واقعا دلت میخواد آقا ظهور کنه: یا علی✋ 🆔 @ansar_velayat_313
عشق🌧 +ما هر ڪاری توی هیئت مےڪنیم برای پیشرفت خودمونه و گرنه ڪار امام حسین هیچوقت روی زمین نمیمونه...😊🎈 این رو باید آویزه گوشم ڪنم ڪه یادم نره...❗️ 💕@ansar_velayat_313💕
انصار ولایت ۳۱۳
دل برآید..🎙 این شَب ها ترسِ من اربَعینیست... که اِمضاء نَشَود...😢💔 🌹| @ansar_velayat_313
🕊🍃 میدانی آقاجان❗️ خواب مانده ایم😔 ازهمان روز اول همان روز در سقیفه🙁 همان موقع کنار در خانه😭 میدانی اگر خواب نبودیم😔 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ◄کار به پهلوی مادر نمیرسید😭😭 ◄به خار در چشمان پدر نمیرسید😭 ◄به جگرِ سوخته مجتبی😭 ◄به ظهر عاشورا😭😭 ◄به زندان😭 ◄به زهر😭 ◄به غربت یتیمی نمیرسید😭😭 اگرخواب نبودیم❗️ کار به انتظار شما نمیرسید...😔😔😔 🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺 این مداد دست من است✏️ و پاکن دست شما🖱 خط خطی کردن کارمن است 😥 و رو سفید کردن کار شما😌 اگر شما نبودی آبرویم آب میشد بازهم مراببخش 🙏 سربه زیر سلامت میکنم 🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅 الســلام عــلــیــک یــا ابـــاصـــالـــح الــمـــهــــدی جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون 🆔 @ansar_velayat_313
🌹دل ڪندن سخت است اما خونِ تو رنگین‌تر از « #علی_اڪبر_حسین » نیست دلم را از تو ، برای #حسین و #آقازادهٔ_حسین ڪندم #شهید_علی_خلیلی #مادران_عاشق_پرور #وداع ❤️💚 @ansar_velayat_313 💚❤️
#چـادرݥ را باد نیاورده ڪه باد ببره...😏 چــادرݥ پرچم #غیرتِ همه ے مردان سرزمینم است ڪه سرخـ❤️ـے خونشان را به سیاهے آن بخشیده اند...☺️☝️ #چادرم_را_عاشقم 😌💗 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ بزنم به بهزاد،هرچه از دهانم در می آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله اش را هم ندارم! توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب می دهد،با دیدنم شیر را می بندد و می گوید: _سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟ +سلام.چیزی نیست _بابات خوبه؟ +آره می نشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی های کوچک و بزرگ نگاه می کنم.می نشیند کنارم و دستم را با مهر می گیرد،همان دستی که هزار بار توی مترو شستمو هنوز انگار پاک نشده. خجالت می کشم از پاکی فرشته،دوست ندارم کثیفی دستم به او هم سرایت کند. بلند می شوم که می پرسد: _چته پناه؟گریه می کنی؟ +هیچی... اعصابم خرابه _بخاطر بابات؟ +نه! _پس دلت گرفته فقط...بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز +نه مرسی _نمیای یعنی؟ +نه _مگه قرص نه خوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟ دلم می خواهد حواسم را پرت کنم،خیلی پرت جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا! +دوست دارم _پس بزن بریم دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می آورم.دیس های گل سرخی را روی میز می چینیم. +بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها _اینهمه برای چی می پزین؟شب جمعه هم که نیست... +نه،زن عمو سفره ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا می پزه چون دستپختش عالیه _انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید... +نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم می خندم و شیشه ی گلاب را بو می کشم. _وای من عاشق عطر گلابم +آخی،میگم حیف شد آش نیستا _چطور؟ +خب هم می زدی بلکه حاجت روا می شدی و بختت وا می شد . با شیطنت می خندد،همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین می کنم به طعنه می گویم: _ببینم این زن عموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟ محکم می کوبد روی پایم و به مادرش اشاره می کند. +چرا همونه خیلی مهربونه _پناه جان +جانم زهرا خانم؟ _شما هم دعوتی،باید حتما بیای +دستتون درد نکنه من کلاس دارم دست روی شانه ام می گذارد و با صدایی آرام نجوا می کند: _اصرار نمی کنم اما بدون آدم اگر لایق نباشه چنین مجلسی دعوت نمیشه،اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن.شفا بخواه و شفاعت ... اومدن به دله،نه به حرف من و دعوت زن عمو. چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟چرا هر لحظه منتظر بهانه ای هستم تا خودم را به آن ها وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟هرچه بیشتر در حقم خوبی می کنند بدتر وابسته می شوم برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب می کنم.از خیر آرایش نمی گذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم می رسم. خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که می بینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج می دهد،تمایلم برای سرک کشیدن به خانه ی پدری دلداده اش بیشتر می شود! در می زنم و فرشته در حالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز می کند. _به به چه خوشگل شدی +راستکی؟ _باور کن +پس دیگه نرم سراغ آینه؟ _دل بکن عروس خانوم! مامانت می فهمه ها +هیس،باشه بریم _پس زهرا خانوم؟ +پایین تو ماشینه _خوب شد اومدم دنبالت بریم می دانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه اش می کنم از بس پرس و جو می کنم.و تنها چیز مهمی که می فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است ... 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از همان لحظه ی اولی که وارد می شوم زیبایی خانه دلم را می برد.فرش های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون،شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و ...همه جا هستند.انقدر همه چیز با ظرافت و زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار می مانم.باورم نمی شود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه های سنتی پیدا می شود. فرشته با دست به پهلویم می زند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم می کند می دهم و می گویم: _سلام +سلام،خوش اومدی عزیزم _مرسی فرشته شروع می کند به معرفی کردن +ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان شیدا را با کنجکاوی برانداز می کنم.چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می آید اولین ویژگی خاص بودنش است.با مهربانی خوش آمد می گوید و تعارفم می کنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.تعجب می کنم که چرا فرشته نگفته بود "داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست"! کار دنیا برعکس شده...حتما شهاب الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا می گذارد.زیر نگاه های سنگین و لبخند های یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد می شوم و کنار فرشته می نشینم. نگاهم که به محتویات سفره می خورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا می خواند،پرتم می کند به چند سال پیش.به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه ی کارش را بکند؛رو به بابا و با استیصال گفت: _آخه صابر جان مگه من حرف بدی می زنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم.چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.صدای بابا بلند شد: +افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت _ده ساله نذر دارما +حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته می کنم بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد!از آن روز حداقل چهار سال می گذرد.یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.قطره های خوشبویی که روی صورتم پاشیده می شود به زمان حال برم می گرداند. شیدا با لبخند ببخشیدی می گوید و گلاب پاش را نشانم می دهد.من هم بیخودی می خندم! احساس می کنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم تشخص دارد...فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند: _حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که با دست می زنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی می خندیم،خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان می کند و با مهربانی سر تکان می دهد. انگار دیوانه شده ام!منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین می بینم! هرکاری می کنم دعایی به ذهنم نمی رسد،فقط سلامتی پدرم را می خواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم مراسم تمام می شود و زن ها یک به یک خداحافظی می کنند.عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می نشینم که شیرین می گوید: +فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا _چه خبره مگه؟ +شام دیگه زهرا خانم می گوید: _نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم +اِ چرا زن عمو؟! _ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد می گوید: +تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان _آخه شیدا با ذوق می گوید: +وقتی زن عمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله!من خودم زنگ می زنم به عمو می گوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من می زند و می خندد.. ادامه دارد... 🌹 @ansar_velayat_313
👌🔨 تلنگـــر 👈 😔 👈بزرگے مےگفت : دخترها و خانم هایے ڪه توے ایام عزادارے ماه محرم آرایش مےڪنن😔 میان روضه یا میرن ڪنار خیابون تماشاے دسته هاے عزادارے منو یاد زن هاے شامے مےاندازن ڪه وقتے بهشون خبر رسید ڪاروان اسراے ڪربلا و سرهاے بریده به شام رسیده😞 😔آرایش ڪردن و خلخال به پاهاشون بستن و هلهله ڪنان به تماشا رفتن، هیچ وقت این حرفش رو فراموش نمےڪنم😭... @ansar_velayat_313
#قرار_عاشقی با نام حسیـن سینہ زدن معراجیسٺ ارباب برای نـــوکرِ خود ناجیسٺ هر کس کہ بہ کربلا مُشَرّفْ بشود در مَمْلِکٺ حَضرَٺ زَهـرا حاجیسٺ #سلام_حضرت_عشق @ansar_velayat_313