ا❤️🌺🌸💕⚜✨
ا🌺💛🌿🕊
ا🌸🌿🕊
ا🌿🕊
ا💕
ا✨
السلامﻋﻠﻴڪ یااباصالح المهدی
وصف چشمان تو،سخت است زبس زیبایی
یوسف هم نیست به این ماهی و آقایی
درمقام تو، همین بس که همه میگویند
تو گل سر سبد فاطمه ی زهرایی
️أللَّھُمَ ؏َجِّلْ لِوَلیِڪْ الفرج
@ansar_velayat_313
✨
💕
🌿🕊
🌸🌿🕊
🌺💛🌿🕊
❤️🌺🌸💕⚜✨
انصار ولایت ۳۱۳
کپشن رو بخونید🍃💜👇 @ansar_velayat_313
🍃🌸
@ansar_velayat_313 🍃 💌
.خواهرم وبرادرم🙂
زندگی فقط پیدا کردن همسر نیست
بدان که چه همسفر ی را برای ادامه زندگیت و برای کامل کردن دینت پیدا میکنی .💍
هر کسی ، نمیتواند تو را به تکامل برساندو دینت را کامل کند .
پس بدنبال همسر مومنی باش که درد دین داشته باشد...
دینداری و درد دین داشتن فقط چادر سر داشتن و ریش داشتن و طلبه بودن نیست...
یافقط روزه گرفتن و نماز خواندن....
بعضیها فقط ادعاش رو دارند و اداش رو در میارن...
کمی که بهشون نزدیک میشی؛تو قلبشون خبری نیست...✋
🍃💍
.بقول حاج آقا پناهیان :
در دین داری اگه * پخته * شدین....خام نخواهید شد...
ولی اگه *داغ* شدید....احتمالا سرد خواهید شد... ..
🍃 آیتالله بهجت قدسسره:
ایکاش میدانستیم صلاح دین و دنیای ما،
.در تمسک به انبیا و اولیا و تمسک به #قرآن و عترت است! ..
(در محضر بهجت، ج٢، ص٣٨۱)
🌱
.چه خوب از زندگی را با شهدا شروع کردن
.سلامتی؛عاقبت بخیری؛آسان شدن مشکل کاروازدواج همه جوونها صلوات .🌹#اللهم_صل_علی_محمدﷺ_وآل_محمدﷺ_وعجل_فرجهم
💓#اللهم_ارزقنا_کربلا_دونفره 💓
#مذهبی_ها_عاشقترند
روزی همه مجردا همسر دین دار
#بگین_آمین
@ansar_velayat_313 🍃 👑
#آهـ_ڪربلآ💔
زنده ام مـن بہ هـواےتو
یآاباعبـدلله💚●°
جانِ عآلم بہ فـداےتـو
یااباعبـدلله✨🌱
نکُند،بُگـذردامـسال و
بِمـاند،در،دِل{💓}
حـسرت ڪربلاےتـو
یااباعبـدلله❥🍃
#اربعیـن_داغ_حرم_رابہ
#دلم_نگذاری😭🏴
@ansar_velayat_313
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#ڪمےتفڪـــر👌😒
🔹گاهے از من "مذهبے"؛
تنها یڪ تیپ مذهبے باقے مےماند؛♀
🔹گاهے من "مذهبے" آنقدر درگیر پست ها و متن هایم در صفحات مجازے مےشوم؛
ڪہ از خواندن روزانہ چند خط قرآن یا ڪُتب روایے ،غافل میشوم؛😔
.
🔹و در پایان روز،میبینم ڪہ حتے یڪ دهم وقتے ڪہ در فضاے مجازے بودیم،در فضاے قرآن و حدیث نفس نڪشیدم...😓
.
🔹آنقدر ڪہ آنلاین بودم و اولین نفر پست هاے دیگران را تائید ڪردم؛
بہ فڪر نماز اول وقت نبودم...😓
.
🔹آنقدر درگیر جذب حداڪثرے شدم ڪہ فراموش ڪردم "اخلاص" و "عبودیت" رمز برڪت در ڪارهایمان است...😔
🔹 آنقدر ڪہ بہ فڪر آبروے خود،و برانگیختن تشویق دیگران و تائید ڪردن هایشان بودم،
بہ فڪر رضایت صاحب زمانمان نبودم...😓
@ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_شصت_وچهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد...من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟
سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است.
چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش...بغلم می کند و حرفی نمی زند.
دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم...
دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم.
انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم!
_کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم.
لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم...پس خواب دیده بودم؟!
+کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه
دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم.
+صدای چیه؟
_گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم
+باورم نمیشه
_چرا؟همچین بی سابقه هم نیست
+خواب دیدم
_خیره
+نمی دونم
_تعریف کن ببینیم
+عزیز بود و من ...وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم
_ا خب کو؟
+مسخره
_شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها
صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم...
زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم...
انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا!
+خوش اومدی پناه جان
افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی...روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم: مرسی
+خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که...
حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم:
_خوش گذشت؟
+به تو چی مادر؟خوش گذشت؟
تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش!
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_شصت_وپنجم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یاد قول و قرارهایی می افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.چیزی نمی گویم اما او حرف می زند:
_جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی.
چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت می کردم!لباس هایم را از چمدان بیرون می ریزم بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما
کلافه نشده ام،برعکس...
خوشحالم که برای کسی مهم هستم.می دانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می آید و همانطور که باحوصله لباس های مچاله شده ام را جمع می کند می گوید:ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریااز صبح ده بار می خواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم،گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم دست خالی اش را به زانو می زند و با یاعلی گفتن بلند می شود.چهره اش را درهم می کشد.می پرسم:پات بهتر نشده؟
لبخند می زند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم!
_خوب میشه
+دکتر نرفتی؟
_میگه عمل
+خب عمل کن
_نمیشه که
+چرا؟می ترسی ؟
_نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟
از حرف های جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده می کنم:
+خدای اونام بزرگه
می فهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من می کند و می پرسد:
_راستی،می خوای برگردی باز؟
چه سوال سختی!و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام...
+نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم.وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم.خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم ...
سری تکان می دهد.بلند می شوم و لباس ها را از دستش می گیرم.
_باید فکر کنم،الان نمی دونم
+خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟
_خودم می ریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو
می خندد و بغلم می کند.زهرا خانم می گفت"مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده"
شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم،بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم می شد حتما..
سر سفره لاله از مراسم دیشب می پرسد.افسانه خیلی محتاط می گوید:
+والا فعلا هیچی معلوم نیست
_چرا؟
+بهزاد بهونه میاره
لاله با آرنج به پهلویم ضربه می زند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ می کند. و بعد می گوید:
_خب شاید از دختره خوشش نمیاد زن دایی!پوریا اون زیتون رو بده
+آخه جلسه اول گفته بود خوبه
_اگه قسمت هم باشن حتما
جور میشه
+هرچی خدا بخواد
و من به این فکر می کنم که چقدر بهزاد مهم شده!
دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج رضاست.امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد.
کاش می دانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود!همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام.
از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش
کاش دیرتر به مشهد آمده بودم.کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم سوگند ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده "سلام چطوری بی معرفت؟رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا"
بهتر از توی خانه نشستن است!
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_شصت_وششم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قرار می گذاریم و آماده می شوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.روی نیمکت چوبی نشسته و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش می دهد و آدامس می جود.
شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی...چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت می گیرم.
_خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟پناهی
مثلا می خندم و دست هایم را بر می دارم.بلند می شود و جیغ می کشد...اما همین که چشمش به صورتم می افتد دهانش باز می ماند و یک قدم عقب می رود.تیپم را با کنجکاوی نگاه می کند و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش می پرسد:
+خودتی پناه؟؟؟چرا این شکلی شدی دختر؟
_بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند
و خودم بغلش می کنم...بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد:
+جان من دوربین مخفیه؟
شانه بالا می اندازم و می گویم:
_یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟
+مسخره بازیه؟
_چی؟
+بابا تو این مدلی نبودی که
دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم:
_فقط چون اینو کشیدم جلو؟
خودش را پرت می کند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش بر می دارد.
+بیا بشین ببینم،چرا چرت میگی؟شوک شدم جان تو
_لوسی دیگه،جای احوال پرسیه
+باورم نمیشه،رفتی تهران امل شدی برگشتی؟
چشمم را گرد می کنم و می پرسم:
_چی میگی؟امل کجا بود؟
+تو کی روسری قواره دار می نداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!!وای باورم نمیشه...انقدر ساده آخه؟
تسبیح دور مچم را که می بیند از خنده ریسه می رود.
_خر مهره م که انداختی نکنه تهران مد بود؟
چشمکی می زند و آهسته می پرسد:
+ببینم نماز جمعه های دانشگاه تهرانم می رفتی؟
سوگند،دوست دوران دبیرستانم تا کنون هست و هیچ وقت از شوخی های هم رنجیده نشدیم.اما حالا طوری از حرف های پر طعنه اش ناراحت شده ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت می کند
+داره بهم بر می خوره سوگند!
_چته پناه؟لال که نشدی خب یه چیزی بگو،جواب بده تا بفهمم چه خبره
روی دیوار سیمانی کوتاه می نشینم و می گویم:
+من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ می کنی همه چی رو
_مزخرف میگیا!مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران ،اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی!بعد میگی فرقی نکردی؟سوژه کردی ما رو ها
جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری !
نفس عمیقی می کشم تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد می کند.لب هایم به لرزه افتاده
شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام!آستین مانتوام را پایین می کشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود.
+خوب شد حالا با یلدا و بچه ها جمع نبودیم!وگرنه به مخت رسما شک می کردن.پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که می دونی لوازم آرایشم همیشه هست،یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده.بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده
بلند می شود و عینکش را با وسواس می زند.خوب نگاهش می کنم شبیه چند ماه پیش خودم!شاید حتی مهم ترین الگوی من...
یاد فرشته می افتم،حرف های زهرا خانوم،اخم شهاب...کتاب هایی که خوانده بودم،تعریف های لاله از تیپ جدیدم.ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون می زدم.
_میگم یه دردیت هست نگو چرا!مجسمه شدی منو نگاه می کنی که چی؟
دسته ی کیفم را فشار می دهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟بلند می شوم ...
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313