فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقـامونه🍃🌺
رهبــر انقلاب
خطاب به👇
دشمنـان و خائنین👊
تــا جــان در بــدن دارم
نمےگذارم به مقصود💪
خــود برسیــد👊
#اشڪ_هاے_ســـردار_سلیمـانے👊
#عمـــار_داره_ایــن_خــاڪ
👊 @ansar_velayat_313
هدایت شده از KHAMENEI.IR
970712_بیانات رهبر انقلاب در همایش دهها هزارنفری «خدمت بسیجیان» در ورزشگاه آزادی.mp3
24.47M
🎙بشنوید| صوت سخنرانی امروز رهبرانقلاب در همایش دهها هزارنفری «خدمت بسیجیان» در ورزشگاه آزادی
💻 @Khamenei_ir
4_5934030488074191467.mp3
3.42M
•••→🍃🍂←•••
🌷#ثمینه 🌷
✨چشم منو و امر ولی(😌😇)
✨جان منو سید علی(☺️😇)
#حاج_میثم_مطیعی
#تا_ظهور_حضرت_حجه_ان شاءالله_با_سیدعلی😌😇
•••→🍃🍂←•••
@ansar_velayat_313
🏴 #تلنگرانه
🔆حاج حسین یکتا:
🔸بچه ها بگردید یه #دوست_خوب پیدا کنید...
#شهدا وقتی یه تیپ و یه دست میشدن باید میدیدیشون...
میگشتن هم کر و هم تیپ خودشون رو پیدا می کردن،
بعد با هم رفیق میشدن دیدنی...
صیغه #عقد_اخوت میخوندن خواستنی...
الان خیر سرش بچهه برا من دوست دختر، دوست پسر پیدا میکنه!!
🔹تو بیا من دوستی یادت بدم؛ #ندید #بدید
دوستی #صادقانه یادت بدم؛
داری یه همچین رفیق و دوست صادقی که وقتی یه دست شدید، یه تیپ شدید، وسط میدون مین #گناه دستتو بگیره؟
یا یه ذره دیگه هم هولت میده؟!
🔸بچه ها بگردید یه دوست خوب پیدا کنید
دوستیای الآن واسه اینه که بریم با یکی حال کنیم...
بچه ها برید یه دوست گیر پیدا کنید!!
گیر بده...
گیر سه پیچ بده...
🔹بچه ها به خودتون سخت بگیرید که اون دنیا بهتون سخت نگیرن...
به خودتون سخت بگیرید که خدا راحت بگیره...
به خودتون سخت بگیرید تا راحت زندگی کنید...
بچه ها به این دلهای مرده شور برده سخت بگیرید...
این دلا رو سخت بگیرید...
🔸بذارید رنگین کمون هفت رنگ #خدایی تو دلتون تجلی کنه...
نه این #عشقای الکی...
نه این رنگای الکی که با یه آب بارون پاک میشه میره!
رنگ خدایی به دلاتون بزنید...
یه تیپ و یه دست بشید مثل شهدا...
#رفیق_خدایی_پیدا_کنید...💚
@ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_هفتاد_ودوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به این اعتقاد رسیده ام که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل می کند!کیفم را بر می دارم و از خانه ی عمه بیرون می زنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند می زند.لااقل دل او را شاد می کنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمی دهم.بی تفاوت بودن را ترجیح می دهم.از پارکینگ که بیرون می آییم حس آدمی را دارم که بعد از سال ها قرار است به دیدن عزیزی برود که حالا شک دارد حتی او را بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی می ایستم و از روی عادت بسم الله می گویم.لاله دست دور شانه ام می اندازد و کنار گوشم می گوید:
+خدمت شما،بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دست های خیسم را به کنار مانتو می کشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را می گیرم.از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده ام.
توی هوا بازش می کنم و می اندازم روی سرم.آینه ی کوچکی می گیرد و می گوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم.ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد.می پرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه...راحته که
+آخه سر می خوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
از بازرسی که می گذریم و وارد حیاط می شوم دلم هری می ریزد.از بلندگوها صدای مناجات پخش می شود.به روی خودم نمی آورم و هم قدم لاله می شوم.
انگار با هر گامی که بر می دارم چیزی از دلم کنده می شود و سرعتم تغییر می کند!
نمی فهمم من ناآرامم یا همه؟به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم می گذرند.زمزمه می کنم:
"حال همه خوب است
من اما نگرانم..."
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_هفتاد_وسوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
لبه های چادر را با دست نگه داشته ام و مثل بچه ها دنبال لاله راه می روم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا وارد صحن می شویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله می گوید:
_چرا وایسادی؟بریم تو دیگه همونجا هم نماز می خونیم
+تو برو
_باز لوس...
+یادم رفت وضو بگیرم
_ای بابا!خب حداقل زودتر می گفتی
+میشینم همینجا که دارن فرش پهن می کنن.تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده
انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی می رود سمت کفشداری ها
گوشه ای می نشینم و به همه جا با دقت نگاه می کنم.به پسرهای جوانی که فرش های لوله شده را تند و تند پهن می کنند و مردمی که با عشق همراهیشان می کنند.
به صف هایی که بسته می شود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند.صدای اذان پخش می شود و به این فکر می کنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟!منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچ وقت روبه قبله هم نمی کردم.
زنی کنارم نشسته و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانه ای با امام رضا درددل می کند.طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته...
دلم می خواهد که من هم حرف بزنم اما بلد نیستم!زبانم انگار الکن شده واژه ها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.
صدای پیامک گوشیم بلند می شود.بازش می کنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده می خوانم:
"سکوت کرده ام و خیره بر ضریح تو ام
که بشنود دلتان التماسِ باران را..."
و بالاخره قفل دهانم باز می شود
"سلام،رو سیاه اومدم ولی توقع ندارم ببخشیم.نمی دونم حاجتی دارم یا نه ولی وسط یه دوراهی گیر کردم.اگه میشه کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم!
میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟میشه حاجتمو بدی؟میشه معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو می بینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه.خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا!سپردم دست خودتتون..."
می گویم و نفس عمیقی می کشم.انگار سبک شده ام.جماعت که تمام می شود لاله هم می رسد و می گوید:
_قبول باشه
+من که نماز نخوندم
_زیارتت رو گفتم
+هه...خوبه تو حیاط بودم!
_مهم دله در ضمن اگه لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمی تونستی بیای. حاجت روا ان شاالله
حتی او هم عجیب شده این روزها!هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار...
شب شده و هیچ معجزه ای نبود!روی تختم جابجا می شوم و از پشت پنجره به ماه نگاه می کنم.نیشخندی می زنم و می گویم:
+بهش گفتم سستم،گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره...نخواست
و پتو را می کشم روی سرم.ویبره ی گوشی که صدا می دهد کلافه چشم باز می کنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه می گویم.پیام را باز می کنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی می زنم.
"سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد،چند ساعت بیشتر نمی مونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره،زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟"
گوشی از دستم سر می خورد،بغض می کنم.دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه می کنم:
"شهاب داره میاد مشهد...
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود!
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود!!
و حس می کنم اولین گره ای که دلم را بند گرمای آفتاب امامم می کند!
به فرشته می نویسم "سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟"
و جواب می دهد:"خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمی گذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟"
و من با ذوق می نویسم!"نه عزیزم هرجور خودت صلاح می دونی..."
هنوز هم احساس می کنم که نخوابیده رویا می بینم!
دلم می خواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را می بندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم می برد به امید فردا...
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313