#داستانک |•📖
#عشق
#ازنظرائمه
👈روایتی مفضل بن عمر
از حضرت صادق(ع) پرسید :
•|عشق|• چیست ❓
🔅 حضرت فرمودند :
"° قلوب خلت من ذکر الله
فاذاقها الله حب غیره °"
دل💓هایی که از یاد خدا خالی باشد
خدا عشق غیر از خود را
به آنها می چشاند.😔
تابه وسیله آن عشق،
دل به #خدا💫برگردد... !👌
#دلحریمخـداست🌸
📖| بحارالانوار
.
💌🍃| @ansar_velayat_313
#داستانک
او درسش که تمام شد من دبیرستان بودم. بزرگ تر که شده بودم مادر برایم از یک سری مسائلی که در این سن برای دخترها پیش می آید از مزاحمت پسرها حرف زده بود. مادرم با من دوست بود و می توانستم همه حرف هایم را به او بزنم. پدر و مادر ، خودشان فرهنگی بودند. سرم را می انداختم پایین و تند تند از مدرسه می آمدم خانه. حجاب آن موقع هم با الان فرق می کرد. چادری بودم. ولی چادری آن موقع. بعد از مدت ها متوجه شدم این جوانی که زیر چشمی می دیدم همیشه موقع برگشتنم کنار کوچه ایستاده، عباس است. دم درِ خانه شان که بین خانه ی ما و مدرسه ی من بود، منتظر می ایستاد، کوچه را قرق می کرد، تا کسی مزاحم من نشود. صبر می کرد تا من بیایم و رد شوم. بی هیچ حرفی. وقتی می رفتم توی خانه خیالش راحت می شد.
برگرفته از مجموعه آسمان-شهید عباس بابایی به روایت همسر شهید
🌿 @ansar_velayat_313
#داستانک
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش ها و تجمل ها... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است، خوشش می آید. بچه ها می توانند هر ساعتی که می خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خودِ او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاهکار بود؛ غافل گیر کننده و جذاب.
نیمه پنهان ماه 1/ چمران به روایت همسر شهید
🌿 @ansar_velayat_313
#داستانک
برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من دقت می کند. به لباس پوشیدنم، غذاخوردنم، کتاب خواندنم. می گفت«تو کنارِ من و همراهِ منی، اما خودت هم باید یک مسیری داشته باشی که مال خودت باشد و در آن رشد کنی؛ پیش بروی.» در یکی از نامه هایش نوشته بود«از فرصت دوری من استفاده کن.بیشتر بخوان. بخصوص قرآن. چون وقتی باهم هستیم من افتم. نمی گذارم تو به چیز دیگری نزدیک شوی.»برشی از نیمه پنهان ماه3. حمید باکری به روایت همسر شهید
🌿 @ansar_velayat_313
#داستانک
مرد هنوز در را باز نکرده بود که کارتون تلویزیون رنگی را پشت در دید. زن گفت که اهدایی یکی از مقامات است. بچه ها از صبح منتظرند تا او بیاید و بازش کنند. بچه ها را نگاه کرد. چشم های سلما هنوز همان قدر درشت بود و نیش خندی به شیطنت گوشه لب های حسین مانده بود. با دیدن آنها طعم باروتی را که یک مرد جنگی همیشه ته ریه خود می چشد، از یاد برد. سرو صدای بازی جنگ همان بهتر که پشت در بماند، اگر که می توان در این کوچکترین جای جهان خانه، لحظه ای از آن چیزی که باید لذت ببری. گفت که بچه ها بعضی خانواده ها هستند که نه پدر دارند، نه تلویزیون رنگی. شما که پدر دارید بگذارید تلویزیون را به آن ها بدهیم. قبولاندنش زیاد سخت نبود.
برگرفته از آسمان1- بابایی به روایت همسر شهید.
🌿 @ansar_velayat_313
#داستانک
به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سرتاپایش را ورانداز کرد و "مبارک باشد"ی گفت. برایش عیدی، شلوار لی خریده بود. اما منوچهر معذب بود. می گفت:" فرشته، باور کن نمی توانم تحملش کنم." چه فرق هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمی پوشید. ادکلن نمیزد. فرشته یواشکی لباس های او را ادکلنی می کرد. دست به ریشش نمی زد. همیشه کوتاه و آنکادر شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود دستش نمی کرد. حتا حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند. اما فرشته این چیزها را دوست داشت.
مادر گفت:" الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده." و دایی حرفش را تایید کرد. فرشته از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود، قند در دلش آب شد.
برگرفته از کتاب اینک شوکران 1- منوچهر مدق به روایت همسر شهید
🌿 @ansar_velayat_313
#داستانک
زن می دانست که مرد دوباره مجابش می کند. برایش منطق و استدلال می کند. قربان صدقه اش می رود و می خنداندش. این بار اما خنده به لب هایش نمی امد. مرد داشت میگفت که او این مدت این همه زجر کشیده، قدرت تحملش برای پذیرفتن این یکی هم زیاد شده. می گفت وقتی تابوتش را دید گریه و زاری نکند. از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن میگفت که می رود حج وان جا حج از خدا می گیرد و بعد... قبولش مشکل بود. همه ی عمر یازده ساله زندگی شان از این ترسیده بود و حالا مرد داشت دقیقا راجع به همین صحبت می کرد.هر چقدر هم که مرد برایش حرف می زد این یکی را نمی توانست بپذیرد.
برگرفته از مجموعه اسمان-بابایی به روایت همسر شهید
🌿 @ansar_velayat_313
#داستانک
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند.چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبال شان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها. منوچهر رو به رویش، دست به سینه، ایستاد و گفت«من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم.» فرشته گفت«خب، نمانید» گفت«نمی دانم چطور بگویم.» دلش می خواست آدم ها حرفشان را رُک بزنند. از طفرره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بوذ آن آدم شریک زندگی اش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت«پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید.» منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت.
برگرفته از اینک شوکران 1- منوچهر مدق به روایت همسر شهید.
🌿 @ansar_velayat_313