eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #حورا 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روز اعزام مهرزاد رسید. قرار بود با اتوبوس بروند. آقای یگانه و خانواده اش همراهش آمده بودند تا ترمینال. حتی حورا و امیر مهدی هم آمده بودند. مهرزاد داشت از تک تکشان خداحافظی میکرد. جلوی پای مادرش زانو زد و پایش را بوسید. برخواست و به اشک های مادرش لبخندزد. _ عه مامان قرار نبود گریه کنیا. _نمی تونم مادر.. نمی تونم رفتن دردونه پسرمو ببینم و گریه نکنم. اصلا چرا اجازه دادم بری؟ نمیخوام بری بیا برگردیم خونه. _ نمیشه قربونت بشم همه کارامو کردم الانم اتوبوس منتظرمه باید برم. صورت مادرش را با دست گرفت و بوسید. _قول بده خودتو اذیت نکنی. _نمیتونم قول بدم... سخته مهرزاد. مهرزاد مادرش را بغل کردو در آغوشش اشک ریخت. با این که مادرش در حق او و حورا بدی زیاد کرده بود اما باز هم مادرش بود.نمی توانست او را دوست نداشته باشد. با بغض از او جدا شد و پدرش را در آغوش گرفت. _ دلم براتون تنگ میشه بابا. اگه.. اگه برنگشتم نمی خوام مراسم آنچنانی برام بگیرین و خودتونو به زحمت بندازین. فقط یه وصیت دارم.. که جنازم برنگرده ایران. تو همون خاک سوریه دفن بشه. آقا رضا اشک می ریخت و به حرف های پسرش گوش می داد. اگر او بر نمیگشت حتما همسرش دق می کرد. چرا راضی شد به رفتنش؟ چرا تعهد داد که هیچ وقت از اجازه دادنش پشیمان نمی شود؟ پسر یکی یک دانه اش داشت به معرکه جنگ می رفت.ممکن بود باز نگردد. مهرزاد را سخت در آغوشش فشرد و گفت: بسه دیگه از این حرفا نزن. نزار پشیمون شم. مهرزاد از آغوش پدرش جدا شد و با لبخند به سمت مارال رفت. جلو پایش زانو زد و گفت: آبجی کوچیکه مواظب خودت باش هوای مامانم داشته باش. مارال سری تکان داد و گفت: چشم.. به شرطی که برگردی. مهرزاد با لبخند گفت:هرچی خدا بخواد. صورت مارال را بوسید و به مونا رسید. خواهری که هنوزم که هنوز بود روسری اش فرق سرش بود و لجبازی از چهره اش می بارید. مهرزاد به رویش خندید و دست پیش برد و روسری اش را جلو تر کشید. _آبجی من دارم برای دفاع کردن از حرم میرم شما هم اینجا مدافع حریم خودت باش. نزار خوشگلیاتو کسی ببینه. نزار نامحرم چشمش به موهای قشنگت بیفته. من میشم مدافع حرم تو هم مدافع حریمت باش‌. صورت مونا را هم بوسید و به سمت امیر مهدی رفت. از خجالت سرش بالا نمی آمد. او در حق این پسر خیلی بدی کرده بود. یاد دعوای دانشگاه که می افتاد ناخودآگاه رنگ صورتش سرخ می شد و شرمش می شد که به چشمان معصوم امیر مهدی نگاه کند. _ داداش.. من.. شرمندتم. گفتم دم رفتن حلالیت بگیرم ازت. درسته من حورا خانم رو دوست داشتم اما.. مقطعی بود. وقتی عشق خدا تو دلم جا گرفت.. هر چی جز خودش بود رو شست و بیرون کرد. من تو رو از خودم رنجوندم.. صورتتو زخمی کردم.. اذیتت کردم داداش... منو ببخش. امیر مهدی دست گذاشت زیر چانه مهرزاد و سرش را بالا آورد. _ این حرفا رو نزن مهرزاد که خیلی ازت دلخور میشم. تو مثل برادر برام عزیزی. گذشته هم گذشته من فراموشش کردم. حلالت می کنم داداش برو به سلامت. خیلی به حالت غبطه می خورم. کاش منم جرات دل کندن از دنیا رو داشتم. کاش بی بی منم می طلبید. امیر مهدی گریه اش گرفته بود و مهرزاد هم همینطور. دست روی شانه امیر مهدی گذاشت و گفت: مواظب خودتون باشین. دوست دارم همیشه خوشبخت باشین. به حورا که رسید سرش را پایین انداخت. خیلی وقت بود که به او فکر نمی کرد. حالا حسی برادرانه به او داشت. _ امیدوارم خوشبخت بشین حورا خانم. شما هم مثل مونا و مارال برام عزیزین. قدرخودتون و شوهرتون و زندگی عاشقانتون رو بدونین. خیلیا حسرت چنین زندگی هایی رو دارن. _ خیلیام آرزو دارن مثل شما مدافع حرم بشن. خوش به سعادتتون. ما رو هم یاد کنین. _به روی چشم، حتما. اگر اذیتی کردم تواین مدت منو ببخشین و حلالم کنین. _ گذشته ها گذشته. ان شالله به سلامت برین. نفر آخر آقای یگانه بود که با خوشی و لبخند او را بدرقه کرد و التماس دعا فراوان گفت. مهرزاد ساک کوچکش را برداشت و به یک خداحافظی کوچک به سمت اتوبوس رفت. آقا رضا و مونا به سختی مریم خانم را تا ماشین بردند. حورا و امیر مهدی هم با خداحافظی از آنها جدا شدند و رفتند. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313