🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_سی_وششم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روبه روی پارسا پشت میز نشسته ام. سیگارش را آتش می زند و می گوید :
_گوشم با تواه بگو
+از کجا بگم ؟
_هرجا و هرچی که باعث شده این شکل و قیافه ای بشی
انقدر پرم که فقط می خواهم خودم را خالی کنم نگاهم روی شیشه های رنگی پنجره خیره می ماند و زبانم به حرف می آید :
+از وقتی یادم میاد غصه ی قلب مریض بابا و درد بی درمونی رو خوردم که ناغافل افتاده بود به جون مامان بیچارم خیلی بچه بودم که تنها سرگرمیم شده بود سرسره بازی روی سنگ های مرمر کف مطب دکترا و درمانگاه ها بیشتر از بوی پیازداغ و سبزی خورد شده ، بوی تند الکل و داروهای مامان بود که توی خونه و دماغ من می پیچید
مریض بود که من به دنیا اومدم ، می گفت تو پناه من شدی تو که هستی تو که می خندی دردام یادم میره دلم می سوزه وقتی یادم میاد چقدر درد می کشید .
شبا برام از فردا می گفت ، از روزایی که قرار بود بازم با هم شب کنیم ... نمی دونم شاید به خودش امیدواری می داد که فردا هم زنده می مونه !
اما خب ، آدم چه می دونه دو دقیقه ی بعدش چی میشه ! بالاخره رسید وقتی که من منتظرش نبودم یه روز که دیگه مامان شبش رو ندید ، تمام زندگیم زیر و رو شد شدم مثل نهالی که هنوز قد نکشیده تبر خورده یه چیزی شد عقده و گره شده موند بیخ گلوم .
بی مادری کم دردی نبود برای منی که جز صبوری ها و خنده ی پر دردش چیزی ندیده بودم حتی عزیزم نمی تونست جای خالیش رو برام پر کنه با مهربونی هاش بی قراری هام بابا رو بی قرار کرده بود خودشم حال و اوضاع خوبی نداشت ...
یکی دوسال تحمل کردم و تحمل کرد اما بعدش گفت زندگی ای که زن توش نباشه همین آشه و همین کاسه می دیدم که عزیز هم یه جاهایی کم میاره ، بابا هم دست تنهاست ، منم قوز بالا قوزم !
می فهمیدم که یه جای خالی پررنگ هست که همه رو اذیت می کنه اما منم بدتر می کردم
به خیالم مامان فقط مال من بوده و غم نبودنش روی دل خودم بود که سنگینی می کرد بچه بودم خب ! حتی وقتی که افسانه دست تو دست بابام با یه عروسک پر زرق و برق اومد خونه هم بچه بودم هنوز
ولی از همون روز ، از همون لحظه که اولین لبخند آبکیش رو دیدم فهمیدم این نیست اونی که من می خواستم از زندگی . پووووف اما دیر شده بود ! افسانه رو خود عزیز انتخاب کرده بود . باهاش عهد و شرط کرده بود که به دختره دخترم باید مثل اولاد خودت برسی ، عزیز می گفت بچه از داغ مادره که یتیم میشه نه پدر !
خلاصه افسانه اومد درست وسط زندگی و دنیای کودکانه ی من بسط نشست . شد همه کاره ی پناه بدبخت ! همه چیز بد بود اما از موقعی که عزیز مرد بدتر شد. دیگه نمی تونستم بند خونه ای باشم که صبح تا شب فقط خودم بودم و یه زن غریبه ...
لجمو در می آورد ، مدام خبرچینی منو پیش بابا می کرد . سر بیدار شدن نماز صبح تو خونه یجور غوغا به پا می کرد ، سر قضا نشدن نماز مغرب یجور دیگه .
می گفت تو به بابات نرفتی که اینطوری خدانشناسی !
دلمو می سوزند تا قبل از اون همیشه کنار عزیز سجاده پهن می کردم ، اما همین که دیدم روی نماز و خدا و پیغمبر حساسه همه رو بوسیدم گذاشتم کنار می خواستم بچزونمش !
+صبر کن پناه ! قصه حسین کرد می گی برای من ؟
انگار کسی به شیشه ی خاطراتم سنگ می زند و ناغافل خوردم می کند . دوباره بر می گردم به فضای دود گرفته ی کافی شاپ و حواسم جمع پارسا می شود .
اشک های روی گونه ام را پاک می کنم و می گویم :
_خودت گفتی بگم
+آره اما نه از عنفوان طفولیتت! یه کلمه بگو امروز چی شده که آشوب شدی نفسم را فوت می کنم بیرون ، چرا توقع داشتم پای درددل بیست و چند ساله ام بنشیند ؟! شانه ای بالا می اندازم و می گویم :
_منو با کیان دیدن
+کیا ؟
_پسر خاله ی ناتنیم ، یعنی خواستگار قبلیم
+خب ؟
_خب ! رفته صاف گذاشته کف دست بابام
+نمی فهمم
_رفته گفته من با یه پسره میام و میرم ، که تو کافی شاپ دیدم و هزارتا چیز دیگه !
+منو گرفتی ؟
متعجب نگاهش می کنم
_یعنی چی ؟
+اینایی که گفتی کجاش عجیب بود ، بگو داستان اصلی چیه !
_یعنی اگه به تو بگن خواهرت رو با یکی دیدن برات طبیعیه ؟!
+من خواهر ندارم اما اگه داشتم و با کسی دوست نمی شد برام طبیعی نبود
انگار توقع چنین جوابی ندارم که شوکه می شوم !
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_سی_وهفتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_منظورت
+منظورم واضحه پناه!هر دختر و پسری می تونن باهم دوست باشن اما خب شرط داره
_چه شرطی؟
+به حقوق هم احترام بذارن و به اسم وابسته شدن آویزون نشن!الان مدل دوستی ها اصلا متفاوته هیچ حسی هیچ عشقی هیچ عمقی نیست.همه چیز مثل کف دسته طرف میاد با تو دوست میشه خودشم میگه که به من وابسته نشو .این اوج آزادی و احترام متقابله! یجور توافق دو طرفه که به بچه بازی های الکی ختم نمیشه و خیالت رو آسوده می کنه می فهمی چی میگم؟
_نه ...
دستی به موهای بالا زده اش می کشد و تکیه می دهد به صندلی چوبی
+احتمالا مغزت هنوز هنگه
_اوهوم،شاید
+خب ببین در واقع این داستانی که پسرعموت ...
_پسرخاله ی ناتنی
+حالا همون،دیده و رفته و تعریف کرده چیز تاپ و جدیدی نیست!اصلا مگه میشه بابات فکر کنه دختری که روشن فکره و توی سن شماست و تو تهران داره دانشگاه میره بعد کلاس سرشو بندازه پایینو مستقیم بیاد بره خوابگاه؟...خوابگاه میری دیگه نه؟
_نه،مستاجرم
+عجب!
_خانواده ی من مذهبین آقا پارسا.این چیزا براشون بی آبروییه
می خندد و می گوید:
+بیخیال پناه.بی آبرویی مال دزدا و کلاهبردارا و اختلاس گراست!نه تو که فقط دنبال روابط اجتماعی سالمی و چندتا سوشال فرند خوب می خوای که اوقاتت رو باهاشون بی دغدغه سپری کنی حداقل تو مخت رو با این چیزای آبکی شستشو نده
_ببین،ممکنه من حرفتو بفهمم اما اونا نه!بابام قلبش ناراحته،گیج شدم،نمی دونم چیکار کنم
+زنگ بزن ...حاشا کن!دیوار حاشا بلنده، نه؟
_آخه...
چشمک می زند و می گوید:
+همیشه هوچی گری جواب میده
به این فکر می کنم که خیلی هم بد نمی گوید.هر وقت که بیشتر جیغ و داد می کردم،افسانه زودتر ساکت می شد و عقب نشینی می کرد!
دستم را زیر چانه ام می زنم و به فنجان نیم خورده ی قهوه ام نگاه می کنم
_اصلا از تلخیش خوشم نمیاد
هنوز دهانم را نبسته ام که ناغافل شوکه ام می کند گرمای دستی که خیمه می زند به دست مشت شده ی روی میز مانده ام.هیچ حرکتی نمی توانم بکنم،انگار همه چیز کشدار شده.قلبم بیشتر از هر وقتی می کوبد.
+تلخیش به مذاقت خوش نمیاد چون خودت شیرینی
آهسته می خندد و دستش را پس می کشد.صدای خنده اش توی سرم می پیچد.مثل سکته زده ها خشک شده ام،نمی فهمم چرا !نمی فهمم ناراحتم یا بی تفاوت! نمی فهمم خواب بود یا واقعیت...اما با حرفی
که می زند مطمئن می شوم خواب نبوده ماتت برده پناه؟چیه نکنه واقعا پاستوریزه ای و به حریم شخصیت اهانت کردم؟ یاد حرف های افسانه می افتم"انقدر سیم کارت عوض می کنی و دو روز با این و دو روز با اون دوست میشی که چی؟چی می خوای از جون این پسرای تازه پشت لب سبزه شده که هنوز فرق مردی و نامردی رو نمی دونن پناه؟بخدا پشیمون میشی...
یکی از اینا اگه بهت وفا کرد بیا تف بنداز تو صورت من...ول کن پناه این سربه هوا بودن های دو روزه رو،بچسب به درس و زندگی و خونه و بابات.یه کاری کن بابای مریضت پس فردا بتونه تو این محل سرشو بالا بگیره،پسرای بیست و دو سه ساله ی امروزی یه سر دارنو هزار سودا،تو یکی از اون هزار سودایی.بخدا بهشون رو بدی جفت پا می پرن وسط حد و حریمت.ببین کی گفتمو گوش نکردی"
دستم را می کشم و زیر میز پنهان می کنم.هنوز درگیرم با این حس جدیدی که میان آسمان و زمین گیرم انداخته.
می دونی از چیت بیشتر خوشم میاد؟
دستم را باید بشورم!نگاهش می کنم،لبخند کجی میزند
+اینکه واقعا پاستوریزه ای !
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_سی_وهشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تند می شوم و می گویم :
_حرکت جالبی نبود
+چه حرکتی؟
_قصدت فقط مسخره کردن من بود نه؟
+نه،دلیلی برای مسخره شدن نیست.اما تو این شهر و این جامعه بخوای انقدر نازک نارنجی باشی کلاهت پس معرکست همرنگ جماعت باش
بلند می شوم و کیفم را بر می دارم.دوست دارم خودم را به آن راه بزنم... نمی خواهم سوژه بشوم!
_خب،مرسی بابت همه چیز،من باید برم
+نمی فهممت
_هان؟
+این گیج بازیات رو،ولی خب هر آدمی یه لمی داره
_چه لمی؟کدوم گیج بازی؟
+یه چیزی با یه چیزی جور درنمیاد پناه!میشه برام توضیح بدی که روشن بشم؟
_خب؟
+تو که با من و کیان قرار می ذاری ،تو که میای پارتی،تو که تیپ و آرایش به روزی داری و ادعای شبیه ما بودن رو می کنی چرا موقع دست دادن میشی مثل راهبه و قدیسه ها؟داریم چنین چیزی اصلا؟
سکوت می کنم عمیق و طولانی.جوابی دارم؟نه او هم انگار مصرانه منتظر پاسخ است که سکوت را نمی شکند.
می دانم که نمی شود با این تیپ و قیافه بود و تظاهر به باحیا بودن هم کرد!چیزی که پدرم بارها گفته بود!
حق داشتند اگر مسخره ام می کردند یا برایشان باورپذیر نبودم اما
+ولش کن،برسونمت؟
_نه ...خودم میرم ممنون پارسا
+اوکی،فعلا
_فعلا
حتی بلند نمی شود تا بدرقه کند!از کافی شاپ بیرون می زنم.خودم هم می فهمم که گیجم،حس می کنم هم کیان و هم پارسا را مسخره کرده ام.
دبیرستانی هم که بودم دقیقا دچار همین خود درگیری مزخرف شده بودم.وقتی یکبار با یکی از پسرهایی که تازه شماره داده بود،با هزار ترس و لرز توی پارک قرار گذاشتم و او هنگام خداحافظی ناغافل و فقط برای چند ثانیه دستم را گرفت.
دلم هری ریخت و بعد از چند لحظه با صدای کسی به خودم آمدم.
بهزاد همان موقع ها هم مثل کنه دنبالم بود و مثل لولوی سرخرمنی که از همه ی دنیا بی آزارتر بود و ترسوتر ، فقط سایه ی اضافه بود و بس !
انقدر شوکه شده بودم که تنها ری اکشنم فرار کردن بود از ترس اینکه بهزاد ندیده باشد.
اما هنوز قشرقی که آن شب بابا راه انداخت را به یاد دارم...بهزاد کار خودش را کرده بود و من تا مدت ها علاوه بر سرکوفت شنیدن و زیر نظر بودن مدام، تحریم هم شده بودم
انقدر بی دست و پا بود که حتی با پسرک دعوا هم نکرده بود!همیشه ی خدا حرصم را در می آورد...
حالا دوباره حرف بهزاد بود و بعد از چندسال اتفاقی مشابه!
وارد ایستگاه مترو می شوم،چشمم که به آب سردکن سفید کنار سالن می افتد خوشحال می شوم.دستم را زیر آب سرد می گیرم و محکم می شورم و انقدر نگه می دارم که سرخ می شود.
نفس راحتی می کشم و با گوشه ی مانتو خشک می کنمش .
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313
✅ #تلنگرانه
🔆حاج حسین یکتا:
بچهها بیایید یه کاری کنید که #امام_زمان(عج) برنامههای خودشو روی ما پیاده کنه؛ ما اون #مأموریتِ_خاصِّ آقا رو انجام بدیم!
👈این یه رابطه خصوصی با امام زمان (عج) میخواد. این یه نصفِ شب گریه کردنهای #خاص میخواد.
🆔 @ansar_velayat_313
#خاطره
#تربت_کربلا
تربت سیدالشهدا دستم بود.آماده بودیم برای نماز.تربت رو انداختم بالا دوباره گرفتم دستم.
علی با ناراحتی برگشت و با تشر بهم گفت.تربت امام حسین(ع) حرمت داره،شیخ جعفر(مجتهدی)تو اتاقی که تربت سیدالشهدا بود پاهاشو دراز نمیکرد،ماها همین کارا رو میکنیم که از قافله عقبیم.
به نقل از آقا وحید جلالوند
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_غیرت
#دفاع_از_ناموس
🆔 @ansar_velayat_313
✅ #تلنگرانه
🔆حاج حسین یکتا :
🌷وقتی خرمشهر رو که دست عراقیا بود آزاد کردیم، کل جمعیت ایران ۳۶ میلیون بود.
کل شهید ما تو جنگ چند نفره؟
من همه خاطراتم حول همین آماره!
برای چی آمار گفتیم؟
کل شهید ما در جنگ، در نبرد تن به تن با عراقیا ۱۸۰ هزار تاست که یه دونه ش هم خیلیه ...
عزیز دردونه ی مامانا و سرمایه های نظامن ...
🌷۲۰_۳۰ هزار نفر هم تو موشک بارون شهرا شهید شدن، دویست و ده پونزده بیست هزارتا؛
تقسیم کن به کل روزای جنگ میشه روزی ۷۲ نفر !!!
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ...
🆔 @ansar_velayat_313
آهای بچه شیعه‼️📣
تویی که میگی
حجاب من نسبت به خیلیا ساده است😶
خودتو دلت،خودت باش و انصافت‼️
اگه بگن امام زمان(عج) الان تو مسجد جمکران نشسته میخواد تو رو ببینه،تو روت میشه با این پوشش بری پیشش!؟😞
اون موقع هم میگی مهم دلمه که پاکه!؟
اگه روت نمیشه اینجوری بری یعنی میدونی اون حجاب ساده ای که امام زمان عاشقشه این نوع حجاب نیست.
باور کن اگه کمی روسری تو جلوتر بکشی از ارزشات کم نمیشه،تنها تفاوتش با قبل اینکه یه لبخند رو لب اونی که عاشقشی و منتظر ظهورش مینشونی.😊
اگه واقعا دلت میخواد آقا ظهور کنه:
یا علی✋
🆔 @ansar_velayat_313
#شرحـــہ عشق🌧
+ما هر ڪاری توی هیئت مےڪنیم برای پیشرفت خودمونه و گرنه ڪار امام حسین هیچوقت روی زمین نمیمونه...😊🎈
این رو باید آویزه گوشم ڪنم ڪه یادم نره...❗️
💕@ansar_velayat_313💕