#دخترانه
خواهرم
فاطمه باش نه برای آمدن #علی !!
فاطمه باش به خاطر خوشنودی #خدا
اگر اینگونه باشی مطمئن باش خدا علی را در دامانت میگزارد...
@ansar_velayat_313
#عبرت_تاریخ
⭕️ قسمت اول
🎬 پلان اول ...
مختار: میخواهم فرماندهی سپاه را در جنگ با زبیریان خود بر عهده بگیرم.
کیان: این کار را نکنید امیر
مختار: برای چه؟
کیان: چون وقتی شما وارد عرصه ی نبرد شوید، دشمن میفهمد که ما برای مقابله با او با تمام قوا به میدان آمده ایم و این روحیه آنها را بالا میبرد[و ضعف ما را نشان میدهد]
🎬 پلان دو :
عمار در میانه های جنگ صفین به شهادت میرسد .
علی علیه اسلام تنها شده ،
در میان لشکریان قدم میزند ،
اشک میریزد و ندا میدهد :
«أین عمار؟ ...... أین عمار؟»
عمار کجاست؟
عمار کجاست تا تنهایی علی را در بین این همه حیله و نیرنگ معاویه و عمروعاص از بین ببرد .
تا وقتی عمار بود ، با خطبه ها و روشنگری هایش راه را بر گزافه گویی های سپاه نفاق میبست ، اما حالا ..
🎬 پلان سه :
چند سال قبل حضرت آقا حمله دشمن را اعلام میکنند ؛
❗️حمله فرهنگی ،
❗️ناتو فرهنگی ،
❗️شبیخون فرهنگی ،
همه را میگوید اما ما فقط نگاه میکنیم .
⛔️ کار به جایی میرسد که ندای
«أین عمار» شان به آسمان میرود ،
اما باز هم فقط نگاه میکنیم .
حالا خودش یک تنه به میدان می آید ،
حرف های اشتباه همه را بیان میکند و پاسخ میدهد ،
برجام دو و سه و چهار ،
دنیای گفتمان .
همه را رد میکند ،
ما هم کلی ذوق میکنیم که آقا دارد روشن گری میکند .
اما ....
حواسمان نیست ، که وقتی «ولی» خودش به میدان آمده یعنی دیگر از وجود «عمار» در بین ما ناامید شده .
تنها شده ،
خودش یک تنه به جنگ میرود .
خودش میگوید من سالهاست دارم شمشیر میکشم .
میدانی وقتی فرمانده ، ولی ، خودش به میدان می آید یعنی چه ؟
یعنی حال و اوضاع لشکر خرااب است .
💌 کاش به جای خوشحالی از حرف های این چند مدت حضرت آقا ، کمی گریه میکردیم که به خاطر بی حالی و بی عرضگی ما و تنها شدن رهبر ، دیگر خودش مجبور است جواب اراجیف نااهلان را بدهد ...
@ansar_velayat_313
💖❤💜
عمری نگران خیره
به خورشید ظهـور
ای کاش به زودی
برسد عید ظهـور
هرهفته سه شنبه ها
دلم پر زد و رفت
تامسجد جمکران
به امید ظهـــــور
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
@ansar_velayat_313
💖❤💜
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #پناه 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:ال
پارت اول رمان #پنـاه 😍
اعضای جدید خیلی خوش اومدین 🌺❤️
شنیده ها حاکی ازاین است که
💵 دلار از تاریخ ۹۷/۸/۱ از مبادلات ایران به کلی حذف و ازرهای یورو-یوان چین - فرانک - پوند -ین ژاپن و دینار جایگزین آن خواهد شد و دلار بعد از تاریخ فوق از معاملات و چرخه اقتصادی ایران خارج شده و هیچ ارزش دیگری نخواهد داشت
جالب که صرافی ها هم دیگر دلار نمیخرند
تنها راه فروش دلارهای خانگی به بانکهای ملی مرکزی باقیمت 4200 تومان امکان پذیر است.
درغیر اینصورت ازتاریخ ۹۷/۰۸/۰۱ دلار به عنوان یک برگ نقاشی اعتبار دارد
🌹 @ansar_velayat_313
#حاجاسماعیلدولابے:👤
بہ
•|تربتـ امامـ 💛حسینـ ع|•
زیــــاد🎈
سجده ڪردنـ💕
اخلاقـ را✨
عوض مےڪند :)❣
@ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_شصت_وهشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مقابلش می ایستم و می گویم:
_بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما.مثلا گفتم باهات درددل کنم
+خودتو بذار جای من آخه!
_هر آدمی می تونه تغییر کنه
+تغییر مثبت آره،ولی تو منفی عقب گرد کردی
_از نظر کی؟تو یا من؟
+ما همیشه هم نظر بودیم پناه
_تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله
+برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه می کنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچه ها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟
_نه
+خدا بی نوبت شفات بده،فعلا
همین که می رود،بالاخره بغضم می ترکد و شروع می کنم به گریه کردن.
روی چمن ها می نشینم و به بدبختی هایم فکر می کنم.شاید خیلی هم بی ربط نمی گفت سوگند!حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود...
دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر می شد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟
چقدر جایم خالی می ماند!
آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب!
خدایا...حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید!
آن وقت من باید به چه امیدی تصور می کردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟
از دل برود هرآنکه از دیده برفت.
بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه می کند می گوید:
_چیزی شده؟پکری
+رفته بودم دیدن سوگند
_همون دختره که من باهاش لجم؟
+اوهوم
_خب؟
+تحویلم نگرفت
_جهنم...ولی چرا؟!
+تا می تونست ریخت و قیافم رو کوبید
_الحمدالله
با تعجب نگاهش می کنم.سیبش را گاز می زند و با دهان پر می گوید:
+یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده،اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل.ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟
_نمی دونم.دارم شک می کنم
+به چی؟
_به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم
+خب؟
_هه...بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره...حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده
+تو الان کور شدی؟
_دچار خوددرگیری شدم.فکر می کنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر می کنم...مثل خدا نمی گم خوبه یا بده ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه،دلت رو به
خدا نزدیک می کنه.
_حرفات برام سنگینه
+عزیزدلم تو که می دونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج می ذاشتی هم گیر می دادم بهت!اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه می شی و خودت حواست نیست!
_ولی من دنبال دلیل محکم می گردم لاله
+برای چی؟
_اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم
+پیشنهاد می کنم که اول تکلیفت رو حداقل با خودت و دلت روشن کنی بعد دیگرانم توجیه میشن
_چجوری؟
بلند می شود و می گوید:
+بسم الله.تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار
_مثلا؟
دستم را می گیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش می ایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب می کند و می چپاند توی بغلم
+خدمت شما،مطالعه بفرمایید
_داری ادای شهابو در میاری؟
+ول کن توام هی شهاب شهاب...خجالتم خوب چیزیه ها!دخترم دخترای قدیم.عاشقم می شدن دیگه اینجوری جار و زار نمی زدن بخدا...اینا رو بخون مهماشو ازت می پرسما
می خندم و به کتاب ها نگاه می کنم.
ساعت از 12 شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم.چه کسی بهتر از فرشته!
هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت!شماره اش را می گیرم.
🌹 @ansar_velayat_313