🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_شصت_وهشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مقابلش می ایستم و می گویم:
_بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما.مثلا گفتم باهات درددل کنم
+خودتو بذار جای من آخه!
_هر آدمی می تونه تغییر کنه
+تغییر مثبت آره،ولی تو منفی عقب گرد کردی
_از نظر کی؟تو یا من؟
+ما همیشه هم نظر بودیم پناه
_تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله
+برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه می کنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچه ها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟
_نه
+خدا بی نوبت شفات بده،فعلا
همین که می رود،بالاخره بغضم می ترکد و شروع می کنم به گریه کردن.
روی چمن ها می نشینم و به بدبختی هایم فکر می کنم.شاید خیلی هم بی ربط نمی گفت سوگند!حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود...
دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر می شد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟
چقدر جایم خالی می ماند!
آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب!
خدایا...حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید!
آن وقت من باید به چه امیدی تصور می کردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟
از دل برود هرآنکه از دیده برفت.
بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه می کند می گوید:
_چیزی شده؟پکری
+رفته بودم دیدن سوگند
_همون دختره که من باهاش لجم؟
+اوهوم
_خب؟
+تحویلم نگرفت
_جهنم...ولی چرا؟!
+تا می تونست ریخت و قیافم رو کوبید
_الحمدالله
با تعجب نگاهش می کنم.سیبش را گاز می زند و با دهان پر می گوید:
+یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده،اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل.ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟
_نمی دونم.دارم شک می کنم
+به چی؟
_به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم
+خب؟
_هه...بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره...حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده
+تو الان کور شدی؟
_دچار خوددرگیری شدم.فکر می کنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر می کنم...مثل خدا نمی گم خوبه یا بده ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه،دلت رو به
خدا نزدیک می کنه.
_حرفات برام سنگینه
+عزیزدلم تو که می دونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج می ذاشتی هم گیر می دادم بهت!اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه می شی و خودت حواست نیست!
_ولی من دنبال دلیل محکم می گردم لاله
+برای چی؟
_اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم
+پیشنهاد می کنم که اول تکلیفت رو حداقل با خودت و دلت روشن کنی بعد دیگرانم توجیه میشن
_چجوری؟
بلند می شود و می گوید:
+بسم الله.تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار
_مثلا؟
دستم را می گیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش می ایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب می کند و می چپاند توی بغلم
+خدمت شما،مطالعه بفرمایید
_داری ادای شهابو در میاری؟
+ول کن توام هی شهاب شهاب...خجالتم خوب چیزیه ها!دخترم دخترای قدیم.عاشقم می شدن دیگه اینجوری جار و زار نمی زدن بخدا...اینا رو بخون مهماشو ازت می پرسما
می خندم و به کتاب ها نگاه می کنم.
ساعت از 12 شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم.چه کسی بهتر از فرشته!
هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت!شماره اش را می گیرم.
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_شصت_وهشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی با خانواده هایشان، پا در خانه خود گذاشتند حس آرامش عجیبی پیدا کردند. آرامشی که ناشی از خانه دنج و دو نفره شان بود. مادر پدر ها برایشان آرزو خوشبختی کردند و آغاز زندگی مشترکشان را تبریک گفتند.
وقتی تنها شدند، مرتضی دست لیلی را گرفت و گفت: بیا همین جا زیر سقف همین خونه، همین روز اول زندگیمون، یه قولی بهم بدیم. قولی که اگر بزنیم زیرش نباید خدا ما رو ببخشه.
لیلی لبخندی زد و گفت: چه قولی؟
_ این که.. همیشه به هم اعتماد داشته باشیم و لحظه ای به هم دروغ نگیم و پنهون کاری نداشته باشیم.
لیلی سرش را خم کرد و گفت: چشم، قول.
مرتضی خم شد و روی زمین نشست.
_ چی.. چیکار می کنی؟
مرتضی دستانش را سمت کفش های لیلی برد و آن ها را از پای همسرش در آورد. با لبخند همیشگی اش، سرش را سمت لیلی بلند کرد و گفت: به خونه من خوش اومدی بانوی من.
امیدوارم بتونم خوشبختت کنم و مرد خوبی برات باشم.
لیلی اشک گوشه چشمش را پاک کرد و جلوی مرتضی نشست. دستانش را گرفت و گفت: هستی.. تو برام بهترینی مرتضی.
_ خب خانوم زود یه ناهار ردیف کن که گشنمه.
لیلی چشم غره ای رفت و گفت: پررو مگه من بچه ام خواستی گولم بزنی با حرفات؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حالا!
و این گونه زندگی دو نفرشان را شروع کردند. سختی ها را گذراندند تا به هم برسند، تا دستان هم دیگر را لمس کنند، تا اسم های یک دیگر را در شناسنامه هایشان ثبت کنند.
تا عاشقانه زندگی کنند و زندگی ببخشند.. به کسانی که دستشان از مال دنیا کوتاه بود. خانه ای کوچک و جمع و جور و وسایل اندکشان، برای آن ها برترین انتخاب و بهترین زندگی بود.
چیزی که حاضر نبودند با همه دنیا عوضش کنند.
آن دو به روز های خوب فکر می کردند. به دنیایی متفاوت از گذشته هایشان.. به دنیایی که حاضر نبودند با هیچ چیز عوضش کنند.
دنیایی پر از عشق و حال خوب و خدایی که همیش مراقب آن هاست.
اما کاش می دانستند که زندگی همیشه روی خوشش را نشان نمی دهد و درست وسط خوشحالی آدم ها، با امتحانی سخت به سراغ ان ها می آید و آزمایشی می گیرد تا بفهمد توان و صبر هر کس چقدر است.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313