انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_نودونهم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_ آقای دکتر چیشد؟ خانومم سالمه؟
_ دقیقا حدسی که می زدم درست بود.
_ چه حدسی؟ توروخدا بگین به من دارم نگران میشم.
_ یه خبر خوبه یه خبر تقریبا بد.
_ حاضرم بگین آقای دکتر.
دکتر باز نگاهی به جواب آزمایش ها انداخت و گفت: خبر خوب این که خانوم شما بارداره و باید به شدت تحت مراقبت باشه. خبر بد این که بخاطر اتفاقی که برای ایشون افتاده و اون جنازه رو دیده، تحت تاثیر قرار گرفته و برای همین هیچکدوم از علائم بارداری در ایشون رخ نداده. اون ترس و وحشت و دیدن اون جنازه و تکرار بارها و بارها در ذهنش ایشون رو شوکه کرده. همین هم باعث شده هم مادر استرس داشته باشه و بتونه بچه رو قبول کنه در رحم و هم این که اگر ادامه پیدا کنه جنین هم تاثیر میگیره و بعد از به دنیا اومدن کم کم رفتار های خاصی ازش سر میزنه.
مرتضی که هنوز شوک زده بود و نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت، گفت: فقط بگین.. فقط بگین چیکار کنم آقای دکتر که خانومم برگرده به حالت قبلیش؟
_ من یک سری دارو نوشتم تو نسخه ایشون که حتما تهیه کنین و یا در غذاشون و یا به بهانه غلظت خون و از این قبیل بهانه ها به خوردشون بدین.
مورد دوم به این موضوع باید دقت کنید که خانوم اون تحت هیچ شرایطی نفهمه که با این وضعیت بارداره و مثل همه خانوما خودش با علائمی مثل حالت تهوع و رنگ پریدگی و حساسیت به غذا بفهمه که بارداره.
_چشم آقای دکتر.
_ و مورد سوم این که حتما باید سفر برین یا اگر میتونین هر روز ببریدشون بیرون و سعی کنین کمکم اون صحنه رو از ذهنشون پاک کنین.
_ بازم چشم.
_ انشالله که نتیجه بگیرین.
_ به امید خدا حتما. بازم ممنونم ازتون آقای دکتر. خیلی لطف کردین.
_ این چه حرفیه جوون؟ تو هم مثل پسر من. مراقب خودت و خانومت باش.
_ چشم. با اجازتون خداحافظ.
دارو ها را گرفت و در راه برگشت به لیلی زنگ زد و گفت که حاضر شود تا او را به سینما ببرد. شاد ترین فیلم را انتخاب کرد و آن شب را با لیلی حسابی خوش گذراند.
_ بریم آبمیوه بخوریم؟
_ آره مرتضی من عاشق شیرموزم.
_ چشم خانم جان.
خودش به تنهایی برای سفارش رفت و همان جا قرصی که باید کمی خورد را در شیر موزش حل کرد.
آخرشب لیلی با آرامش خوابید و این کور سوی امیدی برای مرتضی بود. از این که قرار است پدر بشود خیلی خوشحال بود اما فعلا سلامت لیلی برای او مهم ترین چیز بود.
صبح زود به خانواده خودش و خانواده لیلی زنگ زد و به همه قضیه را گفت. از آن ها درخواست کرد که لیلی را تنها نگذارند.
وقتی به دفتر رفت خیالش راحت بود که مادر لیلی به خانه آن ها می آید و مراقب هست که به چیز های بدی فکر نکند. مرتضی این روزها سرش شلوغ بود و وقت مسافرت نداشت مگر نه خودش دلش برای دریا رفتن پر می زد.مجبور بود هرشب و هرشب خاطره ای خوش با همسرش بسازد و نگذارد لحظه ای به چیزهای بد فکر کند. دو هفته ای گذشته بود و لیلی که حسابی به این گردش ها عادت کرده بود، داشت برای شبی هیجان انگیز دیگر آماده میشد که ناگهان سرگیجه گرفت و مرتضی به سمتش دوید.
_حالت خوبه عزیزم؟
_ آره خوبم سرم یکم گیج رفت.
و مرتضی خوشحال شد که اولین علائم، بروز داده بود و لیلی از این که مرتضی لبخند بر لب داشت متعجب شد.
_ چرا می خندی؟
_ آخه یاد یک خاطره خنده دار افتادم.
_ چی؟
_ بشین برات تعریف کنم.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_صدم(قسمت آخر)
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کم کم حال لیلی بهتر می شد و علائمی بارداری در او شکل می گرفت. حالت تهوع ها و حساسیت ها و رنگ پریده اش، مادر و مادر شوهرش را خوشحال می کرد.
آن ها با این که قضیه بارداری او را می دانستند اما بسیار خوشحال بودند که لیلی خودش داشت می فهمید که باردار است.
_ مامان؟ من چند روزه که..
_ آره می بینم دخترم. خب برو دکتر ببین خبریه یا نه.
_ یعنی.. ممکنه باردار باشم؟
فریده خانم دستش را روی شانه دخترش گذاشت و گفت: دختر خوشگلم هر چی خدا بخواد همون میشه. چرا نگرانی؟
_ آخه می ترسم از پسش.. برنیام.
_ تو همین فکرم راجع به ازدواج می کردی. دیدی چیشد؟ یه پا کدبانویی شدی برا خودت.
_ ممنون مامان جون.
_ پس نگران نباش. خدا خودش صلاح بنده هاش و از همه بهتر میدونه.
آن روز لیلی و مادرش به آزمایشگاه رفتند و لیلی وقتی فهمید باردار است نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط خودش را زود به خانه رساند. غذای خوشمزه ای درست کرد و لباس قشنگی پوشید. از مادرش خواست کسی را با خبر نکند تا خودش به مرتضی بگوید.
مرتضی که به خانه آمد از آن همه شادابی لیلی تعجب کرد و گفت: چی شده خانم خانما؟ خبریه؟
لیلی خندید و گفت: شام بخوریم میگم.
میز شام را چید و با هم مشغول غذا خوردن شدند. مرتضی که می دانست چقدر باید خوشحالی کند که لیلی باور کند که خبر ندارد، حس خوبی داشت.
_ مرتضی؟
_ جان دلم؟
_ تو... تو داری پدر میشی.
_ چی؟ دروغ نگو!
_ چرا دروغ؟ امروز رفتم آزمایشگاه. جواب تست بارداریم و که گرفتم فهمیدم که باردارم. باور کن مرتضی.
مرتضی با حیرت از صندلی بلند شد و دستش را جلوی دهنش گرفت. با خوشحالی فریاد زد: وای لیلی.. لیلی باورم نمیشه خدایا یعنی من.. من دارم صاحب یه بچه خوشگل مثل مامانش میشم؟
روی زمین نشست و گفت: خدایا شکرت.. خدایا شکر.
لیلی خندید و با ذوق گفت: مرتضی؟ بسه دیوونه.
_ آره من دیوونم. دیوونه تو، دیوونه بچه قشنگم.. ممنون که زندگیم و بهشت کردی. با اومدنت همه غم و غصه ها رو بردی و یه عالمه شادی آوردی برام.
شادی که قابل وصف نیست.
لیلی لبخندی زد و دستان مرتضی را گرفت.
_ منم خوشحالم که تو زندگیم دارمت. فقط ببین مرتضی.. ارشا..
_ هیس. دیگه حرفی نشنوم لیلی جان. تو باید از الان به بعد فقط به سلامتی خودت و بچه آن فکر کنی نه هیچ چیز دیگه.
آن شب هم گذشت...
روز بعد و روز های بعد هم گذشت...
آن قدر گذشت و گذشت که دیگر پیدا نشدن ارشا و غیب شدنش به ضرر هیچکس نبود.
دختر لیلی و مرتضی هم به دنیا آمد. دختری با چهره سفید و چشمانی مشکی که شباهت عجیبی با لیلی داشت.
مرتضی از این که ثمره زندگیش بی اندازه شبیه عشق زندگیش بود خیلی خوشحال بود.
سر از پا نمی شناخت و با خوشحالی همسر و فرزندش را روی سرش می گذاشت.
یک زندگی آرام و پر از عشق..
"ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت بادهای در جام مینایی
آه،بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره،بسی دور است لیک در پایان این ره
قصر پر نور است"
🌱پــــــایــ🌸ـــان🌱
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313
°| #حرفاے_خودمـونے😊✋ |°
همہ نوکرهاے سیدالشهدا همیشہ
هر ڪارے میکنن ، نگاه میکننــ👁
ارباب ازشون راضےهست یا نہ؟!
اینا اگہ بدونن ، سیدالشهدا(ع) از
کارشون راضیہ☺️هیچوقت نظر
بقیہ براشون مهم نیستــــ😒
همینا هستنــ👆 ڪہ همہ جا ، آقا
حواسشون بهشون هستـــ😇
موقعے کہ میخوان کار پیدا کننـ،
موقعے کہ میخوان ازدواج کننـ،
موقعے کہ میخوانبرندانشگاهـ،
حتے
موقعے کہ میخوانبرنپیشخدا😓
آقا میاد استقبالشونـــــ💔
🌹🔘
ــبیخیال ـــهمہ ـــمردم ـــشهر😒
ــچشم امید ــندارم ــبہ ــکسے،
ــــــغیر ـــــــــــــحسینــــــــــــــــــــــــــــــــــــ💛
🌹🔘
🍃:🌸| @ansar_velayat_313
🌸
دلم ﻣــﮯ ﺧــﻮﺁﻫَــﺪ ﺁﺭاﻡ ﺻـِـﺪﺍﻳَﺖ ﮐُــﻨَــﻢ:
" ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ ﯾـﺎ ﺷـﺎﻫـِﺪَ ﮐُـﻞِّ ﻧـَﺠْـﻮﻯ "
ﻭ ﺑـِـﮕـــــــــﻮﯾَــﻢ ﺗــﻮ ﺧــﻮﺩ ِ ﺁﺭاﻣـِـــــــــﺸــﮯ
ﻭ ﻣـَـﻦ ﺧــﻮﺩ ِ ﺧــﻮﺩ ِ ﺑــﯿــﻘَــﺮﺁﺭ...
ﺧﺪﺍﯾــــــﺎ !
ﺧــــﺮﺍﺑﺖ ﻣﯽ ﺷــــﻮﻡ
ﻣﺮﺍ ﻫﺮ ﮔــــﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧـــــﻮﺍﻫﯽ ﺑﺴـــــﺎﺯ ...
" ﺍِﻟﻬـــــﯽ ﻭَ ﺭَﺑـّــــﯽ ﻣَﻦْ ﻟـــــﯽ ﻏَﯿْﺮُﮐـْـــ "
🍃| @ansar_velayat_313
°| #حرفاے_خودمـونے😊✋ |°
🍃🌺🍃🌸🍃
🌺 زندگے مثل قہوه است
😉 میگن قہوه تلخِ
من امتحانش نڪردم
شما رو نمے دونم.
😊 من ڪہ میگم زندگے چاے شیرینِ
چاے شیرین😋
از اوّلش ڪه شیرین نبوده
از یہ جایے بہ بعد شیرین میشہ.
🍃🌸 زندگے من از ۹ سالگے
شیرین شده 😋
اونم با طعم عــــــسل🌸🍃
✨ شما ڪِے زندگے تون
شیرین شده؟🤔
🍃🌸🍃🌺🍃
🍃:🌸| @ansar_velayat_313
میتَوانِست زیباییَش را بِه حَراج بُگذارَد...
اَما باور داشت که اَرزان نیست:)♥️✨
#چادرانه
@ansar_velayat_313