2⃣ از بدنیا آمدن #حسین هفت روز گذشته بود که اسماء دوباره بردش پیش محمد.
#پدربزرگ برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هموزن موهای سرش #نقره #صدقه داد. #اسماء باز هم گریهی #محمد را دید اینبار طاقت نیاورد و نتوانست نپرسد. پرسید:" این #گریه برای چیست؟ هم #امروز هم #روز #تولد؟" گفت:" گریه میکنم برای نوهام روزی میآید که یک عده #ستمکار از #بنیامیه او را میکشند."
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب بر سر بر نی
خانم زینب عطایی
@ansareamir
3⃣ حسین را فاطمه شیر نداد. نه فاطمه، و نه هیچ زن دیگری.
وقتیکه بدنیا آمد، #فاطمه شیر نداشت که به او بدهد.
هیچ زنی هم پیدا نشد که دایهاش بشود. محمد #انگشتش را در دهان حسین میگذاشت.
او میمکید و این مکیدن برای دو سه روزش کافی بود. گوشت و #خون #حسین می رویید از #گوشت و خون محمد.
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب سر بر نی
زینب عطایی
@ansareamir
5⃣ حسین زبان باز نمی کرد. کمی دیر شده بود. محمد می خواست #نماز بخواند. #تکبیر گفت. حسین هم خواست بگوید اما نتوانست. محمد دوباره تکبیر گفت. حسین باز هم نتوانست #درست بگوید. محمد #هفت بار تکبیرش را تکرار کرد تا حسین توانست بگوید #اللهاکبر. از آن روز هفت تکبیر برای شروع #نماز #مستحب شد.
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب بر سر نی
زینب عطایی
@ansareamir
6⃣ خلیفه با دستپاچگی گفت:
《این حرفها را کی بهت یاد داده؟ بابات؟》
گفت:
《 به فرض که بابایم یادم داده باشد مگر خود شما، زمان پیامبر، قول ندادید حرف بابایم را همیشه گوش کنید؟!》
حسین گفته بود: 《از منبر بابای من بیا پایین، برو بالای منبر بابای خودت!
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب سر نی
زینب عطایی
@ansareamir
7⃣ پیر مرد داشت وضو می گرفت، صدای دو پسر بچه را شنید. بحث می کردند که وضوی کدامشان درست است.
پیرمرد توجهی نکرد. آمدند. پیش او گفتند:"ما وضو می گیریم؛ شما ببینید وضوی کداممان درست است."
وضو گرفتند. صحیح و کامل. پیرمرد خنده اش گرفت. گفت: 《وضوی هر دوتان حرف ندارد. این منم که با این سن و سال اشتباهی وضو می گیرم》 .
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب سر نی
زینب عطایی
@ansareamir
یک لباس کهنه و زبر آورد، پارهپارهاش کرد. پوشید زیر لباسهایش.
میدانست لباسهایش را غارت میکنند، حتی انگشتش را قطع میکنند بهخاطر انگشتر.
کسی که آن لباس کهنه را برد، از آن به بعد زمستانها از دستهایش چرک و خون میآمد، تابستانها دستهایش مثل چوب خشک میشد.
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب بر سر نی
زینب عطایی
@ansareamir
یک نکته را مرکز قرار داده بود از آن جا حمله میکرد، وقتی هم دور میشد دوباره برمیگشت همانجا.
بلند میگفت:
" لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم."
زن و بچهها صدا را که میشنیدند می فهمیدند هنوز زنده است.
گفته بود از خیمهها بیرون نیایند.
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب بر سر نی
زینب عطایی
@ansareamir
حسین میجنگید؛ یکتنه و تنها. از پسش برنمیآمدند. حمله کردند به خیمه ها، به خانوادهها.
فریاد زد: " ای پیروان ابوسفیان! اگر دین ندارید. لااقل آزاده باشید. شما با من جنگ دارید. با من بجنگید. چیکار دارید به من و بچهها؟"
شمر گفت:" راست می گویی پسر فاطمه."
و دستور داد برگردند.
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب بر سر نی
زینب عطایی
@ansareamir
پرسید:" آن کسی که آنجا وسط مسجد نشسته کیست؟"
گفتند: "حسین پسر علی"
پیش خودش گفت بروم قربةالیالله کمی به او فحش بدهم. آمد ایستاد روبهرویش. تا میتوانست فحش داد و لعنت کرد. هم خودش را هم پدرش را .
گفت شما منافقید، شما اسلام را خراب کردید و از این حرفها. وقتی خسته شد دهانش را بست.
حسین گفت:" اهل شامی؟"
مرد گفت:" بله."
گفت:" میدانم." شامیها اینطوری هستند. پس حتماً غریبی جایی هم نداری. بیا برویم خانهی ما. مهمان ما باش. غذایی بخور. استراحتی بکن."
مرد بعداً میگفت:" دوست داشتم آن موقع زمین شکافته شود و من را ببلعد."
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب بر نی
زینب عطایی
https://zil.ink/ansareamir
اول تن به تن با #حسین میجنگیدند. دیدند نمیشود؛ هر که میرود #کشته میشود.
عمر سعد فریاد زد:" این #پسر کشنده #عرب است. #خون #علی در #رگهای اوست. یکی یکی به #جنگش نروید."
دسته #جمعی #حمله کردند به او. با #شمشیر ، با #تیر ، با #سنگ ، با #نامردی.
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب
آفتاب بر نی
زینب عطایی
@ansareamir