eitaa logo
هیأت انصارامیرالمؤمنین(ع)یزد
1.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
451 ویدیو
29 فایل
السَّلَامُ عَلَيْكُمْ يَاأَنْصَارَأَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ استان یزد_شهر یزد هیئت هفتگی جمعه شبها ساعت ۲۰ انتقادات و پیشنهادات: @khadem_ansar ارتباط با مسئولین هيئت: https://zil.ink/ansareamir_ir عضویت در سامانه پیامکی: ارسال ۱۱۰ به شماره 90008248
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣ ا‌‌ز بدنیا آمدن هفت روز گذشته بود که اسماء دوباره بردش پیش محمد. برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هم‌وزن موهای سرش داد. باز هم گریه‌ی را دید این‌بار طاقت نیاورد و نتوانست نپرسد. پرسید:" این برای چیست؟ هم هم ؟" گفت:" گریه می‌کنم برای نوه‌ام روزی می‌آید که یک عده از او را می‌کشند." آفتاب بر سر بر نی خانم زینب عطایی @ansareamir
3⃣ ح‌سین را فاطمه شیر نداد. نه فاطمه، و نه هیچ زن دیگری. وقتی‌که بدنیا آمد‌، شیر نداشت که به او بدهد. هیچ زنی هم پیدا نشد که دایه‌اش بشود. محمد را در دهان حسین می‌گذاشت. او می‌مکید و این مکیدن برای دو سه روزش کافی بود. گوشت و می رویید از و خون محمد. آفتاب سر بر نی زینب عطایی @ansareamir
4⃣ ف‌اطمه است. می‌کند. یک‌دفعه شروع می‌کند به تکان خوردن. صدای لایی لایی شنیده می شود. حسین می‌گیرد. ماجرا را که برای محمد می‌کنند، می‌گوید:" جبرئیل بوده، ." آفتاب بر سر نی زینب عطایی @ansareamir
5⃣ ح‌سین زبان باز نمی کرد. کمی دیر شده بود. محمد می خواست بخواند. گفت. حسین هم خواست بگوید اما نتوانست. محمد دوباره تکبیر گفت. حسین باز هم نتوانست بگوید. محمد بار تکبیرش را تکرار کرد تا حسین توانست بگوید . از آن روز هفت تکبیر برای شروع شد. آفتاب بر سر نی زینب عطایی @ansareamir
6⃣ خ‌لیفه با دستپاچگی گفت: 《این حرف‌ها را کی بهت یاد داده؟ بابات؟》 گفت: 《 به فرض که بابایم یادم داده باشد مگر خود شما، زمان پیامبر، قول ندادید حرف بابایم را همیشه گوش کنید؟!》 حسین گفته بود: 《از منبر بابای من بیا پایین، برو بالای منبر بابای خودت! آفتاب سر نی زینب عطایی @ansareamir
7⃣ پ‌یر مرد داشت وضو می گرفت، صدای دو پسر بچه را شنید. بحث می کردند که وضوی کدامشان درست است. پیرمرد توجهی نکرد. آمدند. پیش او گفتند:"ما وضو می گیریم؛ شما ببینید وضوی کداممان درست است." وضو گرفتند. صحیح و کامل. پیرمرد خنده اش گرفت. گفت: 《وضوی هر دوتان حرف ندارد. این منم که با این سن و سال اشتباهی وضو می گیرم》 . آفتاب سر نی زینب عطایی @ansareamir
یک لباس کهنه و زبر آورد، پاره‌پاره‌اش کرد. پوشید زیر لباس‌هایش. می‌دانست لباس‌هایش را غارت می‌کنند، حتی انگشتش را قطع می‌کنند به‌خاطر انگشتر. کسی که آن لباس کهنه را برد، از آن به بعد زمستان‌ها از دست‌هایش چرک و خون می‌آمد، تابستان‌ها دست‌هایش مثل چوب خشک می‌شد. آفتاب بر سر نی زینب عطایی @ansareamir
یک نکته را مرکز قرار داده بود از آن جا حمله می‌کرد، وقتی هم دور می‌شد دوباره برمی‌گشت همان‌جا. بلند می‌گفت: " لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم." زن و بچه‌ها صدا را که می‌شنیدند می فهمیدند هنوز زنده است. گفته بود از خیمه‌ها بیرون نیایند. آفتاب بر سر نی زینب عطایی @ansareamir
حسین می‌جنگید؛ یک‌تنه و تنها. از پسش برنمی‌آمدند. حمله کردند به‌ خیمه ها، به خانواده‌ها. فریاد زد: " ای پیروان ابوسفیان! اگر دین ندارید. لااقل آزاده باشید. شما با من جنگ دارید. با من بجنگید. چی‌کار دارید به من و بچه‌ها؟" شمر گفت:" راست می گویی پسر فاطمه." و دستور داد برگردند. آفتاب بر سر نی زینب عطایی @ansareamir
پ‌رسید:" آن کسی که آن‌جا وسط مسجد نشسته کیست؟" گفتند: "حسین پسر علی" پیش خودش گفت بروم قربةالی‌الله کمی به او فحش بدهم. آمد ایستاد روبه‌رویش. تا می‌توانست فحش داد و لعنت کرد. هم خودش را هم پدرش را . گفت شما منافقید، شما اسلام را خراب کردید و از این حرف‌ها. وقتی خسته شد دهانش را بست. حسین گفت:" اهل شامی؟" مرد گفت:" بله." گفت:" می‌دانم." شامی‌ها این‌طوری هستند. پس حتماً غریبی جایی هم نداری. بیا برویم خانه‌ی ما. مهمان ما باش. غذایی بخور. استراحتی بکن." مرد بعداً می‌گفت:" دوست داشتم آن موقع زمین شکافته شود و من را ببلعد." آفتاب بر نی زینب عطایی https://zil.ink/ansareamir
اول تن به تن با می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ هر که می‌رود می‌شود. عمر سعد فریاد زد:" این کشنده است. در اوست. یکی یکی به نروید." دسته کردند به او. با ، با ، با ، با . آفتاب بر نی زینب عطایی @ansareamir