#چهارشنبه_های_شهدایی
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
#روایت ١
💠 شکستن نفس 💠
باران شدیدی در تهران باریده بود.🌧خیابان17شهریور را آب گرفته بود.🌊
چند پیر مرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند، مانده بودند چه کنند.😣
در همان موقع ابراهیم از راه رسید.☺️
پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیر مردها،آنها را به طرف دیگر خیابان برد.😲
ابراهیم از این کار ها زیاد انجام می داد.🙃هدفی هم جز شکستن نفس خودش
نداشت.👏مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود.🥰
راستی!!!
ما برای شکستن نفسمون حاضریم از این کار ها بکنیم؟! 🤔
✍واحد نوجوانان هیأت انصارالزهرا مهریز(س)
╭━━━⊰💠⊱━━━╮
@ansarmehriz_n
@ansarmehriz
╰━━━⊰💠⊱━━━╯
#چهارشنبه_های_شهدایی
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
#روایت ٢
💠 کیسه گردو 💠
همراه ابراهیم راه می رفتیم.🚶♂🚶♂
عصر یک روز تابستان بود.🌞 رسیدیم جلوی یک کوچه.
بچه ها مشغول فوتبال بودند.⚽️
به محض عبور ما، پسربچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به
صورت ابراهیم خورد.🤪 به طوری که ابراهیم لحظه ای روی زمین نشست.
صورتش سرخ سرخ شده بود.😰
خیلی عصبانی شده بودم😡 به سمت بچه ها نگاه کردم.
همه در حال فرار بودند😨🏃♂ تا از ما کتک نخورند.
ابراهیم همین طور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش.پلاستیک گردو را برداشت. 🌰
داد زد:بچه ها کجا رفتید!بیایید گردو هارا بردارید!🤤
بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم
توی راه با تعجب گفتم:داش ابرام این چه کاری بود!؟😲
گفت:بنده های خدا ترسیده بودند.از قصد که نزدند.😌
بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد.اما من می دانستم انسان های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند. 👏🌹
راستی بچه ها!!!
اگه چنین اتفاقی برای شما افتاده بود، چه رفتاری از خودتون نشون میدید؟!! 🤔
✍ واحد نوجوانان هیات #انصارالزهرا (س)
╭━━━⊰💠⊱━━━╮
@ansarmehriz
@ansarmehriz_n
╰━━━⊰💠⊱━━━╯
#چهارشنبه_های_شهدایی
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
#روایت ٣
💠 چشمان پاک 💠
در باشگاه کشتی بودیم.آماده می شدیم برای تمرین.ابراهیم هم وارد شد.🤼♂
چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بی مقدمه گفت:ابرام جون تیپ وهیکلت خیلی جالب شده! 😎💪
تو راه که می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند و مرتب داشتند از تو حرف می زدند! 😉
بعد ادامه داد:شلوار وپیراهن شیک که پوشیدی ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری! 🤼♂
به ابراهیم نگاه کردم.👀 رفته بود تو فکر.ناراحت شده بود.😞
انگار توقع چنین حرفی را نداشت. 😕
جلسه بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت.😝
پیراهن بلند پوشیده بود وشلوار گشاد!
به جای ساک ورزشی لباس هارا داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود!
از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد!😳
بچه ها می گفتند:بابا تو دیگه چه آدمی هستی!
ما باشگاه می یایم تاهیکا ورزشکاری پیدا کنم.😏💪 بعد هم لباس تنگ بپوشیم.ا
ما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم آخه این چه لباس هایی که می پوشی! 🤔
ابراهیم به حرف های آنها اهمیت نمی داد.به دوستانش هم توصیه می کرد که:اگر ورزش برای خدا بود، اون موقع میشه عبادت🙌
.اما اگه به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین... 🤔
راستی بچه ها!!!
شما به چه نیّتی ورزش میکنید؟! 🙄
✍ واحد نوجوانان هیئت #انصارالزهرا (س) مهریز
╭━━━⊰💠⊱━━━╮
@ansarmehriz
@ansarmehriz_n
╰━━━⊰💠⊱━━━╯
#چهارشنبه_های_شهدایی
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
#روایت۴
💠 معلم نمونه 💠
ابراهیم می گفت:اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند. باید در مدارس فعالیت کنیم.
می گفت:بهترین و زبده ترین نیروهای انقلابی باید در مدارس و خصوصا دبیرستانها باشند!
برای همین،کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر درد سر رفت. با
حقوق کمتر!💰 اما به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. 🤔
می گفت:روزی را خدا می رساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. 🤲
به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد.👨🏫دبیر ورزش
دبیرستان ابو ریحان🏐 و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمایی مناطق محروم تهران.📚
از اواسط همان سال دیگر به مدرسه
راهنمائی نرفت!
حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود.🤔
یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد. با من صحبت کرد وگفت:
تو رو خدا،شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد
مدرسه!
گفتم:مگه چی شده؟!🤔
کمی مکث کرد و گفت:حقیقتش،آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد
به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد!🥪
آقای هادی نظرش این بود که اینها بچه های منطقه محروم هستند.اکثرا سر
کلاس گرسنه هستند.😔 بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد.
من بچگی کردم و با آقای هادی بر خورد کردم. 😣 گفتم:نظم مدرسه مارا به
هم ریختی،درصورتی که هیج مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد
هم سر ایشان داد زدم و گفتم:دیگه حق نداری اینجا از این کار هارا بکنی.😡
حالا همه بچه ها و اولیا از من خواستند که ایشان را بر گردانم. همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می کنند.👏
ایشان در همین مدت کم،برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم... 🤭
✍ واحد نوجوانان هیئت #انصارالزهرا (س) مهریز
╭━━━⊰💠⊱━━━╮
@ansarmehriz
@ansarmehriz_n
╰━━━⊰💠⊱━━━╯
#چهارشنبه_های_شهدایی
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
#روایت۵
💠معلم نمونه۲💠
در دبیرستان ابوریحان،ابراهیم نه تنها معلم ورزش،بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود.😊دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی های معلم خودشان
شنیده بودند شیفته او بودند😊. در آن زمان که اکثر بچه های انقلابی به ظاهرشان
اهمیت نمی دادند ابراهیم با ظاهری آراسته و کت و شلوار 👔👖به مدرسه می آمد.
چهره زیبا و نورانی،کلام گیرای او رفتاری صحیح، از او معلمی کامل ساخته بود😍👨🏫.
در کلاسداری بسیار قوی بود،💪به موقع می خندید😊به موقع جذبه داشت.😡😃
زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه می آمد.⚽️اکثر بچه ها در کنار آقای هادی
جمع می شدند.👬اولین نفر به مدرسه می آمد و آخرین نفر خارج می شد و همیشه
در اطرافش پر از دانش آموز بود.
سال تحصیلی59-58 آقای هادی به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد.👨🏫هرچند که
سال اول وآخر تدریس او بود.⛪️اول مهر59 حکم استخدامی ابراهیم صادر شد.😍
درآن سال مشغولیت های ابراهیم بسیار زیاد بود تدریس در مدرسه،⛪️فعالیت
در کمیته،ورزش باستانی و کشتی🤼♂️،مسجد و مداحی در هیئت🕌 و حضور در
بسیاری از برنامه های انقلابی 🇮🇷و...که برای انجام هر کدام از آنها به چند نفر
احتیاج است.
#چهارشنه_های_شهدایی
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
#روایت ۶
💠 محبّت پدر 💠
در خانه ای کوچک و مستاجری در حوالی میدان خراسان تهران زندگی می کردیم.👨👩👦👦اولین روز های اردیبهشت سال 36 بود.پدر چند روزی است که خیلی خوشحال است.
خدا در اولین روز این ماه پسری به او عطا کرده.😍 او دائما از خدا تشکر می کند.هر چندحالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم ولی پدر،برای این پسر تازه متولد شده خیلی ذوق می کند. البته حق دارد.پسر خیلی با نمکی است.😊
اسم بچه را هم انتخاب کرد
ابراهیم...
پدرمان نام پیامبری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود.🌹واین اسم واقعا برازنده او بود.
بستگان و دوستان هر وقت او را می دیدند با تعجب می گفتند:حسین آقا،تو سه تا فرزند دیگه هم داری،چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟!🤔
پدر با آرامش خاصی جواب می داد:این پسر حالت عجیبی داره! من مطمئن هستم که ابراهیم من،بنده خوب خدا می شه،این پسر اسم مرا هم زنده می کند! 😊
راست می گفت.محبت پدرمان به ابراهیم، محبت عجیبی بود. هر چند بعد از او،خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد ...
✍ واحد نوجوانان هیئت انصارالزهرا (س) مهریز
╭━━━⊰💠⊱━━━╮
@ansarmehriz
@ansarmehriz_n
╰━━━⊰💠⊱━━━╯
#چهارشنبه_های_شهدایی
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
#روایت ۶
💠 پول حلال 💠
نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم
سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال
فرار بود!😧
بگيرش... دزد... دزد!😤
بعد هم سریع دويد دم در. يکي از بچه های محل لگدی به موتور زد.
دزد با موتور نقش بر زمين شد! 🤕
تکه آهن روي زمين دست دزد را بريد و خون جاري شد.
چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب بود و درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو! 🛵
رفتند درمانگاه، دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! 🕌
بعد از نماز كنارش نشست و گفت: چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه...
دزد گريه ميكرد. 😪
بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه دارم. از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهيم فكري كرد. رفت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت😊 و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد.👌
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند.
هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حلال كم هم باشد بركت دارد. 👏
✍ واحد نوجوانان هیئت #انصارالزهرا (س)
╭━━━⊰💠⊱━━━╮
@ansarmehriz
@ansarmehriz_n
╰━━━⊰💠⊱━━━╯
#چهارشنبه_های_شهدایی
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#روایت ٧
🔰 از خبر مفقود شدن ابراهيم یک هفته گذشت. قبل از ظهر آمدم جلوي مسجد. هيچكس اين خبر را باور نميكرد.😞
مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم.
يكدفعه محمد آقا تراشكار جلو آمد. بيخبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به
اسم ابراهيم هادي ميشناسيد!؟
يكدفعه همه ما ساكت شديم و با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو
و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟!😳
گفت: هيچي بابا، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم.
اسم اسيرها رو آخر شبها اعالم ميكنه!
ديشب داشتم گوش ميكردم، يكدفعه مجری راديو عراق که فارسی حرف میزد، باخوشحالي اعلام کرد: در اين عمليات ابراهيم هادي، یکی از فرماندهان ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده.
داشتيم بال درميآورديم! 😍
همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم.🤩
سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري
كرد.
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده
بودن ابراهيم خوشحال شدند.😌
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
در جواب نامه آمده بود كه: «من ابراهيم هادي پانزده ساله اعزامي از نجف آباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقيها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه
گرفتهايد!» 😟
بله!
آن ابراهیم، ابراهیم ما نبود... 😔
ابراهیم، هنوز مفقود است... 😔
✍ واحد نوجوانان هیئت #انصارالزهرا (س)
╭━━━⊰💠⊱━━━╮
@ansarmehriz
@ansarmehriz_n
╰━━━⊰💠⊱━━━╯