روستای امزاجرد همدان، مدینهفاضله آخرالزمانی بود به ابعادی کوچک در کنج آرام غرب ایران؛ روستا در مسیر زائران عتبات قرار گرفته؛ درب تمام خانهها را چارطاق باز گذاشتهاند بهروی خستگان، و خود_ کوچک تا بزرگ_ در موکب بزرگ روستا، مشغولند. محصولات مزارعشان را از سرِ زمینها مستقیم میآوردند به موکب و روی آتش، داغ داغ به زائران میدهند؛ زنانشان نان به تنور میزنند و بچههاشان خدمت زوّار میکنند؛ مکانیک روستا، نگاهی به قوّت مرکب زائران میاندازد و بزرگ روستا، با لیوانهایی سقایت زائران را عهدهدار است. طرز میزبانی مومنانه برادران عراقی، حالا در حال اشاعه در ایران و تمام شریان مسیر زوار در سراسر منطقه است.
پ.ن: تصویر امیرعباس_خادم ۱۲ ساله موکب_
#خرده_روایتهای_یک_پیاده
میگفتم سیر وصال شیعه ایرانی به حرم هم داستان شوریده پر تلاطمی است ها؛ از خم و پیچ کوهستانهای عظیم زاگرس و بعد همواری گذرگاه مهران و چذابه که بگذرد، وارد سنگلاخهای کوت میشود تا به کرانه شرجی بحر نجف برسد و از خاکهای نرم و داغ مشّایه و میانهٔ نخلستانهای انبوه طریق، عبور کند و بالاخره در کنارهٔ رود فرات چشم بر گلدسته و گنبد بیندازد و قلبش آرام شود. گویی که هفتاقلیم اساطیری افسانهها را طی کند؛ گویی که از بلندای کوهی به گرمای کویری و شرجی دریایی و کناره رودی، در پی یافتن گمشدهای افسانهای باشد؛ اکسیر حیات شاید؛ کشتی نجات پهلو گرفته بر کناره فرات شاید.
#خرده_روایتهای_یک_پیاده
همسالهایش آب به زوّار میدادند یا به عطری معطرشان میکردند؛ دخترک اما جز یککلاس سواد دبستان هیچ در چنته نداشت. چه میکرد؟ به خودکاری کف دست زائرها «یاحسین» مینوشت.
#خرده_روایتهای_یک_پیاده
کوردلان، از اربعین «خوردنها» را میبینند و روشندلان، «خورانیدنها» را. ما ترک خانه نکردهایم که با چهار روز پیادهروی لنگلنگان از دل جاده و بیابان زیر آفتاب داغ عراق، به پای پرآبله و لباس شورهبسته و تن رنجور نیملیوان شربت و کمی غذای عربی خلافطبع ایرانیمان بخوریم و برگردیم! عشقنچشیدههای طفلکی که بالاترین سقف لذت چشیدهشان بشقاب غذایی بوده، هرگز نمیفهمند که ما نه در پی طعام که در پی مطعِم آمدهایم و رزق ما از همین نیمپرسهای در دست اطفال عراقی آغاز میشود تا انوار و الطاف و معارفی که چشمان تاریک شما یارای دیدنش را ندارد و توشه سالانه ماست تا اربعین بعد؛ که اگر در پی خوردنی و نوشیدنی بودیم، همراه شما با چندهزار تومان چیپس و ماستموسیر و نوشیدنیهای حقیرانه راهی باغهای اطرافشهر میشدیم. نانتان را سق بزنید و خیل عاشقان شوریده را تماشا کنید و موتوا بغیظکم.
#خرده_روایتهای_یک_پیاده
میگفتم سیر وصال شیعه ایرانی به حرم هم داستان شوریده پر تلاطمی است ها؛ از خم و پیچ کوهستانهای عظیم زاگرس و بعد همواری گذرگاه مهران و چذابه که بگذرد، وارد سنگلاخهای کوت میشود تا به کرانه شرجی بحر نجف برسد و از خاکهای نرم و داغ مشّایه و میانهٔ نخلستانهای انبوه طریق، عبور کند و بالاخره در کنارهٔ رود فرات چشم بر گلدسته و گنبد بیندازد و قلبش آرام شود. گویی که هفتاقلیم اساطیری افسانهها را طی کند؛ گویی که از بلندای کوهی به گرمای کویری و شرجی دریایی و کناره رودی، در پی یافتن گمشدهای افسانهای باشد؛ اکسیر حیات شاید؛ کشتی نجات پهلو گرفته بر کناره فرات شاید.
#خرده_روایتهای_یک_پیاده
همسالهایش آب به زوّار میدادند یا به عطری معطرشان میکردند؛ دخترک اما جز یککلاس سواد دبستان هیچ در چنته نداشت. چه میکرد؟ به خودکاری کف دست زائرها «یاحسین» مینوشت.
#خرده_روایتهای_یک_پیاده