eitaa logo
هیأت نوجوانان انصار الشهدا
73 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
21 فایل
https://eitaa.com/mohammadsharif ارسال پیام به هیأت انصار الشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 قسمتی از دلنوشته شهید دکتر مصطفی چمـران؛ ♦️ای حسیـن! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش می کشیدی ، می ‌بوسیدی ، وداع می کردی.. آیا ممکن است هنگامی که من نیز به خاک و خون خود می غلطم تو دست مهربان خود را، بر قلب ♥️سوزان من بگذاری⁉️ و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟ 🌹
: اگر (عج) کرده است، این غیبت ماست نه غیبت او...این ما هستیم که چشمان خود را بسته‌ایم.این ما هستیم که آمادگی نداریم. 💐🍁🍂🍃💐🍁🍂🍃
●همسر شهید چمران میگوید: یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها» ومن هم این کار را کردم. ●مامان که خوب شد آمدیم خانه. من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از اینکه ماشین را روشن کند دست من را گرفت و بوسید. میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد‌. من گفتم: برای چی مصطفی؟ ●گفت:این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم از من تشکر میکنید ؟خب اینکه من خدمت کردم مادر من بود،مادر شما که نبود این کارها را میکنید! گفت: دستی که به مادرش کمک می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد.من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید. 🌷
✳️ ای مـــادر، هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می روی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.» 🔹 ای مـــادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز، حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عـشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود. 🔸 خوشحــالم ای مــادر، نه فقط بخاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر می گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد. ✍️ دست نوشته شهید دکتر مصطفی چمران بهمن ماه ۱۳۵۷ 📚 برگرفته از کتاب؛ خدا بود و دیگر هیچ نبود...
کار هر شبش بود. با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت می‌کرد، نیمه‌های شب هم بلند می‌شد نماز شب می‌خواند. یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایه‌اش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.»