🔅 #پندانه
✍ برای شنیدن ندای قلبت وقت بگذار
🔹روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کمرفتوآمدی میگذشت.
🔸ناگهان از بین دو اتومبیل پارکشده کنار خیابان، یک پسربچه پارهآجری بهسمت او پرتاب کرد. پارهآجر به اتومبیل او برخورد کرد.
🔹مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
🔸پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را بهسمت پیادهرو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب کند.
🔹پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و بهندرت کسی از آن عبور میکند. هرچه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد.
🔸برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پارهآجر استفاده کنم.
🔹مرد متاثر شد و به فکر فرورفت. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
🔸خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند، اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور میشود پارهآجری بهسمت ما پرتاب کند.
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
بیشتر آدما با چنان عجله
و شتابی به سمت داشتن زندگی
خوب حركت می كنن
كه از كنارش رد می شن.
زندگی پر از فرصت هاست،
فرصت ها را ازدست ندهید۰
🔅 #پندانه
✍ لذت استفاده از داشتههایت را با مقایسهکردن آنها خراب نکن
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود. وقتی جعبه کادو را باز کردم، از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و فریاد میزدم:
آخ جون... آتاری.
آن روزها هر کسی آتاری نداشت. تحفهای بود برای خودش.
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن.
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هرچه میگذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم.
خوشحالترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه یکی از اقوام دعوت شدیم.
وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش میگفتند: «میکرو».
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. بازیهای بیشتری داشت، دسته بازی دکمههای بیشتری داشت. بازیهایش برعکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت.
تا آخر شب قارچخور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
به خانه که برگشتیم دیگر نمیتوانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه میکردم. همهاش به این فکر میکردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم. ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند؟
امروز که در انباری لای تمام خرتوپرتهای قدیمی آتاریام را دیدم، فقط به یک چیز فکر کردم؛ ما قدر داشتههایمان را نمیدانیم. آنقدر درگیر مقایسهکردنشان با دیگران میشویم تا لذتشان از بین برود و دلزدهمان کند.
داشتههای دیگران را چوب میکنیم و میزنیم بر سر خودمان و عزیزانمان، و به این فکر نمیکنیم داشتههای ما شاید رویای خیلیها باشد.
زندگی به من یاد داد مقایسهکردن همه چیز را خراب میکند.
خداوند در قرآن میفرماید:
اگر شکر کنید نعمتم را بر شما بیشتر میکنم.
🔅 #پندانه
✍ برای آرزوهایت تلاش کن
🔹ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩند.
🔸ﻫﻤﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ به آنها ﮐﻤﮏ کنند.
🔹ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺷود ﺑﺮایشان ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮد، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎن ﻧﺠﺎتتاﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ.
🔸ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ.
🔹ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁنها ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼشتان ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ اﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣُﺮﺩ!
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽﮐﺮد.
🔹ﺑﻴﺮﻭﻧﯽﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.
🔸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ. دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ!
🔹برای رسیدن به آرزوهایت تلاش کن و ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁنها میگویند، نسبت به حرفشان ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ.
🔅 #پندانه
✍ ببخش و بگذر
🔹کشاورزی يک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
🔸شبی از شبها هنگام برداشت محصول، روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
🔹پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد.
🔸مقداری پوشال را به روغن آغشته کرد و به دم روباه بست و آتش زد.
🔹روباه شعلهور در مزرعه به اينطرف وآنطرف میدويد و کشاورز بختبرگشته هم به دنبالش.
🔸در اين تعقيب و گريز گندمزار به خاکستر تبديل شد.
🔹وقتی کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت.
🔸بهتر است ببخشيم و بگذريم.
🔅 #پندانه
✍ هیچ کار خدا بیحکمت نیست
🔹روزی ملانصرالدین به دهكدهای میرفت.
🔸در بين راه زير درخت گردویی به استراحت نشست. در نزديكیاش بوتهٔ كدویی را ديد.
🔹ملا به فكر فرورفت كه چگونه كدوی به اين بزرگی از بوته كوچكی بهوجود میآيد و گردوی به اين كوچكی از درختی به آن بزرگی؟
🔸سرش را به آسمان بلند كرد و گفت:
خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق میكردی و گردو را از بوته كدو؟
🔹در اين حال، گردویی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت.
🔸با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهی دخالت نكنم؛ زيرا هرچه را خلق كردهای، حكمتی دارد و اگر جای گردو با كدو عوض شده بود، من الان زنده نبودم!
🔆 #پندانه
✍ خدایی که برای بندهاش کافیست
🔹اگر یک شخص ثروتمند که به او اطمینان و اعتماد داری؛ به تو بگوید «نگران نباش و غصه بدهیهایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم!» ببین این حرف او چقدر به تو آرامش میبخشد و راحت میشوی.
🔸خدای مهربان که غنی و تواناست، به تو گفته است:
ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ
آیا خداوند برای کفایت امور بندهاش بس نیست؟
🔹یعنی ای بنده من، برای همه کسری و کمبودهای دنیوی و اخرویات من هستم.
🔸این سخن خدا چقدر تو را راحت میکند و به تو آرامش میبخشد؟!
🔹خدا مهربانتر از آن چیزیست که تو فکر میکنی.
👤 حاجاسماعیل دولابی
🔅#پندانه
✍ شهوتهای نفس، حسنات را از بین میبرد
یکی از علمای اهل بصره میگوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
خیلی بر گرسنگی صبر کردم، پس تصمیم گرفتم خانهام را بفروشم و بهجای دیگری بروم.
در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم.
پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود، به من داد و گفت:
برو و به خانوادهات بده.
به طرف خانه راه افتادم. در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم.
به تکهنانی که در دستم بود، نگاه کرد و گفت:
این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند گرسنگی را تحمل کند. چیزی به او بده، خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمیکنم.
گفتم:
این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. بهخدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام کسانی هستند که به این غذا محتاجترند.
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم، بهطرف خانه برمیگشتم.
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر میکردم، که ناگهان ابانصر را دیدم که از خوشحالی پرواز میکرد.
به من گفت:
ای ابامحمد! چرا اینجا نشستهای؟ در خانهات خیر و ثروت است!
گفتم:
سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟
گفت:
مردی از خراسان از تو و پدرت میپرسد و همراهش ثروت فراونی است.
گفتم:
او کیست؟
گفت:
تاجری از شهر بصره است. پدرت ۳۰ سال قبل، مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بیپول و ورشکست شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد. همان ثروت ۳۰ سال پیش بههمراه سودی که بهدست آورده.
خدا را شکر گفتم و بهدنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بینیاز ساختم.
در ثروتم سرمایهگذاری کردم و یکی از تاجران شدم. مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم میکردم. ثروتم کم که نمیشد، زیاد هم میشد.
کمکم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم.
شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل میکند.
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند. کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکییکی از حسناتی را که انجام داده بودم، برداشتند و دور انداختند چون در زیر هر حسنه شهوتی پنهانی وجود داشت. از شهوتهای نفس مثل ریا، غرور، دوستداشتن تعریف و تمجید مردم، چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم که گفت:
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند:
این برایش باقی مانده!
و آن همان تکهنانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم.
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریههای آن زن را بهخاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند.
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت:
نجات یافت.
✨﷽✨
#پندانه
🔴 خدایی که برای بندهاش کافیست
🔹اگر یک شخص ثروتمند که به او اطمینان و اعتماد داری؛ به تو بگوید «نگران نباش و غصه بدهیهایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم!» ببین این حرف او چقدر به تو آرامش میبخشد و راحت میشوی.
🔸خدای مهربان که غنی و تواناست، به تو گفته است:
ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ
آیا خداوند برای کفایت امور بندهاش بس نیست؟
🔹یعنی ای بنده من، برای همه کسری و کمبودهای دنیوی و اخرویات من هستم.
🔸این سخن خدا چقدر تو را راحت میکند و به تو آرامش میبخشد؟!
🔹خدا مهربانتر از آن چیزیست که تو فکر میکنی.
👤 حاجاسماعیل دولابی
225.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
⚪️✨ هر 60 ثانیهای را كه با عصبانیت
🕊✨و ناراحتی بگذرانی، از دست
⚪️✨ دادن یک دقیقه از خوشبختی
🕊✨است كه دیگر به تو باز نمیگردد
⚪️✨زندگی كوتاه است، قواعد را
🕊✨بشكن، سریع فراموش كن
⚪️✨و شادباش۰
✨﷽✨
#پندانه
🔴همیشه با خدا بمون
ﺑﺰﺭگواری میﮔﻔﺖ:
ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بشین!
ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ:
ﭼﻪﺟﻮﺭی؟
ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪﺟﻮﺭی ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮ میشی؟
ﮔﻔﺘﻢ:
ﻭقتی ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ میﺯﻧﻢ. ﺯﻳﺎﺩ میرﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ.
ﮔﻔﺖ:
ﺁﻓﺮﻳﻦ، ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ! ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖﻭﺁﻣﺪ ﮐﻦ.
ﻭقتی ﺩﻟﺖ با ﺧﺪﺍست، بذاﺭ ﻫﺮﮐﺲ میخواد ﺩلتو بشکنه. خدا خریدار دل شکستهست. دل شکسته قیمتیتره.
ﻭقتی ﺗﻮﮐﻠﺖ به خداست، بذار ﻫﺮ ﭼﻘﺪر میخوان ﺑﺎ ﺗﻮ بیﺍﻧﺼﺎفی کنن. هر چقدر میخوان پشتسرت حرف بزنن.
ﻭقتی ﺍﻣﻴﺪﺕ به ﺧﺪﺍست، بذار ﻫﺮ ﭼﻘﺪر میخوان ﻧﺎﺍﻣﻴﺪﺕ کنن. بذار امیدت فقط خدا باشه.
ﻭقتی ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍست، بذار ﻫﺮ ﭼﻘﺪر میخوان ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ بشن.
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ بمون. ﭼﺘﺮ خدا، ﺑﺰﺭگترین ﭼﺘﺮ ﺩﻧﻴﺎست.
🔅 #پندانه
✍ مال هیچ بندهای با دادن صدقه کاهش نمییابد
جوانی از یکی از پیشرفتهترین دانشکدههای اقتصادی و تجاری آمریکایی فارغالتحصیل شد و برگشت تا در کسبوکار و فروش لوازم خانگی به پدرش کمک کند.
او متوجه شد که پدرش هر ماه یک دستگاه لباسشویی یا یخچال یا اجاق گازی را در راه خدا به مستمندان (فقرا، بیسرپرستان و بیوهزنان) کمک میکند.
پسر بهشدت در برابر این کار پدرش ایستاد و آن را تلفکردن مال قلمداد میکرد و شروع کرد به حساب و کتاب که هزینه هر ماه و هر سال چنین و چنان میشود و بعد از ۱۰ سال چه مبلغ هنگفتی جمع میشود که اگر این مبلغ را در سرمایهگذاری به راه اندازد چه سودی خواهد داشت.
سرانجام به نتیجهای دست یافت که بهآسانی نمیتوانست از آن بگذرد!
آمار و ارقامی که به آن دست یافته بود بهسادگی قابل چشمپوشی نبود، لذا با پدرش شروع به مجادله کرد تا او را قانع کند که چگونه در اشتباه است و این کار او کاملا مخالف قوانین و اصول تجارتی است که او در دانشگاههای آمریکایی خوانده است.
پدر سادهاش از او پرسید:
تعداد گوسفندان بیشتر است یا سگها؟
پسر گفت:
گوسفند.
سپس پدر پرسید:
سگها در سال بیشتر تولیدمثل میکنند یا گوسفندان؟
جوان جواب داد:
سگها بیشتر از یک بار در سال تولیدمثل میکنند و هر بار نیز پنج یا شش یا بیشتر از اینها توله به دنیا میآورند. اما میش کاملا برعکس؛ سالی یک یا دو بره میزاید.
سپس پدر ادامه داد و پرسید:
مردم سگ میخورند یا گوسفند و میش؟
جوان جواب داد:
معلوم است گوسفند.
پدر گفت:
سگها بیشتر از گوسفندان زاد و ولد میکنند و مردم بیشتر گوسفندان را ذبح میکنند و میخورند و سگها اصلا خوردنی نیستند. پس چرا تعداد گوسفندان چندین برابر سگها است؟
جوان ساکت ماند و جوابی نداشت.
پدر به او گفت:
این معادله در دانشگاههای آمریکایی و غرب قابل تعلیم نیست.
پسر دلبندم، این یعنی برکت. دادن صدقه و بخشیدن مال باعث افزایش ثروت میشود و هرگز از آن نمیکاهد و این موضوع به خدا ارتباط دارد.
مال هیچ بندهای با دادن صدقه کاهش نمییابد.