eitaa logo
آن سوی مرگ
110.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
1 فایل
🌱در این کانال می‌خواهیم یاد مرگ باشیم تا نسبت به دلبستگی‌های دنیا بی‌رغبت و در مسیر بندگی سبک‌بال و زنده‌دل شویم. سفارش ختم صلوات: @khatm_ansuiemarg تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1542980287Ce13ea53958
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥یک تهمت کوچک! 🔸 پشت میز رو به من کرد و گفت این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و زیادی برایش می آید؛ او یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده میکنند. اگر بخواهی ثواب کل اش را از او میگیرم و در نامه عمل شما میگذارم تا او را ببخشی. 🔸با خودم گفتم ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک ؟ خیلی خوبه. بنده خدا این پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما ای نداشت ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت برزخی. 🔸برای تهمت به یک نوجوان یک حسینیه را که با وقف کرده بود داد و رفت اما تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان یک چنین را از دست میدهد پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه خواهیم داشت؟ ما که به راحتی پشت سر مسئولین و دوستان و خودمان هرچه می خواهیم می گوییم. 🔸باز جوان پشت میز به عظمت آبروی اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند: «کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است» امام صادق (ع) در تفسیر آیه می فرماید: هر کس آنچه را درباره مؤمنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است. 📚کتاب سه دقیقه در قیامت ➥@ansuiemarg_ir
🌹 رضایت پدر 🔸در احوالات آیت‌الله العظمی میرزا جمال گلپایگانی نقل شده است که روزی مؤمنی از اطرافیان ایشان از دنیا رفت. ایشان وارد قبر شد تا کار تلقین میت را انجام دهد. اما یکباره با چهره ای وحشت زده بیرون آمد و سراغ این میت را گرفت! 🔸او را به کناری برد و سؤال کرد از دست این جوان نیستی؟ پدر گفت: چرا راضی هستم اما مدتی قبل تمام فامیل دور هم جمع بودند. شخصی سوالی پرسید من خواستم بدهم که پسرم بلند گفت بابا تو که سواد نداری حرف نزن و بعد خودش جواب سؤال را داد. خیلی در جلوی جمع آبرویم رفت، خیلی شدم. 🔸میرزا جمال آقا گفت: پسرت بواسطه همان دل شکستن اکنون است. حلالش کن تا در برزخ راحت باشد. پدر او را حلال کرد و این مرجع والامقام دوباره به داخل قبر رفت و کار و تدفین را انجام داد. وقتی بیرون آمد با خوشحالی به پدر آن جوان گفت: خدا را شکر مشکل پسرت حل شد. 📚کتاب بازگشت ➥@ansuiemarg_ir
💎 صدقه‌ای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!! 🔸روزی در دوران به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمی‌دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. 🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از‌ بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم. 🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه شدید باشه! 🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر می‌دارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم. 🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول‌ هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به ایشان پای تو هم شکست! 📕 کتاب سه دقیقه در قیامت ➥@ansuiemarg_ir
🟢 ماجرای زیبا و تلنگرآمیز پسر چوپانی که دروغی شروع به بندگی خدا کرد...! ⏱۱ دقیقه⏱ 🔻پسر چوپانی عاشق دختر شد؛ ولی برای رسیدن به او راهی نداشت. هر روز محبتش شدیدتر میشد و کار سخت تر می‌گردید؛ تا اینکه بیمار شد. مادرش که در خانه شاه کار می‌کرد قضیه را به وزیر گفت. وزیر فکری کرد و گفت: به پسرت بگو به دروغ مدتی برود در فلان غار در کوه و به مشغول شود تا من شاه را به حضورش بیاورم؛ ولی وقتی شاه را آوردم، زود جواب ندهد و اعتنا نکند تا من اشاره کنم. 🔻وزیر رفت و در شهر پخش کرد که عابدی به فلان غار آمده است. این خبر به گوش شاه رسید. اتفاقاً شاه پسر نداشت و برای بقای ملکش خواهان داشتن پسری بود. وقتی این خبر را شنید به وزیر گفت: چنین شایعه شده که مستجاب الدعوة‌ای به این حوالی آمده است، برویم و درخواستی بکنیم. وزیر شاه را به همان برد. وقتی به آنجا رسیدند، آن جوان مشغول عبادت بود. مدتی نشستند، او اعتنا نکرد. وزیر سرفه‌ای کرد و علامتی داد که یعنی دیگر بس است. آن جوان اعتنا نکرد و به ادامه داد. چند بار اشاره کرد. دید آن جوان راه نمی‌دهد و مشغول است. به ناچار برگشتند. 🔻سپس وزیر به تنهایی به غار برگشت و به جوان گفت: فلان فلان شده با بدبختی شاه را آوردم. آن وقت تو اصلاً اعتنا نکردی و جواب ندادی؟! گفت: نه تو را می‌خواهم و نه شاه و نه دخترش را! من مدتی به دروغ خدا را عبادت کردم خداوند شاه را به پایم انداخت. اگر با صداقت و راستی عبادتش می کردم چه میشد؟! ✍ نقل شده از مرحوم نراقی ➥@ansuiemarg_ir