🟢 ماجرای شفاعت امام رضا (ع) و بازگشت یک جوان تازه کمونیست از مرگ...!
(قسمت اول)
🔸من فرزند یک پدر کشاورز و یک مادر خیاط بودم و در شهرستان کوچکی که بیشتر از یک ساعت تا مشهد فاصله نداشت بزرگ شدم. درست در اوج روزهایی که خود را یک کمونیست میدانستم و طبق آموخته های مربیانم در وهله اول باید نعوذ بالله وجود پروردگار را منکر میشدم، از یک تعطیلی چهار روزه استفاده کرده و به شهرستان رفتم که متوجه شدم خانوادهام دارند برای زیارت آقا امام رضا به مشهد میروند. من نیز که شستشوی مغزی شده بودم درست مانند یک طوطی سخنگو حرفهایی را که بهم یاد داده بودند مثل یک نوار به خانواده ام گفتم تا آنها را از رفتن به زیارت منصرف کنم...
🔸اما هنوز حرف هایم تمام نشده بود که دست زحمتکش و قاچ خورده ناشی از کار کشاورزی پدرم بالا رفت و سیلی محکمی توی صورتم زد که برق از سرم پرید. و بعد رخ به رخ من ایستاد و گفت: فرستادمت دانشگاه که دکتر بشی و بیای به این مردم بدبخت خدمت کنی، حالا داری کفر میگی؟ من که گویی با چند ماه قرار گرفتن در کوران کمونیست بازی اعتقادات قوی پدر و مادرم را از یاد برده بودم، چیزی نگفتم و همراه آنها سوار ژیان مدل ۵۳ پدر شده و ساعتی بعد جلوی حرم داخل خیابان از ماشین پیاده شدیم...
📕کتاب بازگشت
🌸🌸🌸🌸🌸
هشتگ داستان برای رفتن قسمت های قبل و بعد👇
#شفاعت_امام_رضا
➥@ansuiemarg_ir
🟢 ماجرای شفاعت امام رضا (ع) و بازگشت یک جوان کمونیست از مرگ...!
(قسمت دوم)
🔸پس از اینکه پدر ماشینش را پارک کرد به سراغ ما آمد و گفت: برویم پابوس آقا... اما هنوز دو قدم نرفته بودند که من با ترس و لرز گفتم من نمیام... من این کارها را قبول ندارم...! پدرم که چشمانش را خون گرفته بود به آرامی گفت: چه بلایی سر تو آمده پسر!؟ ولی من خندهای کردم و بیآنکه به اطرافم نگاهی بیندازم از آنها رو برگردانده و پا داخل خیابان گذاشتم تا به سویی دیگر بروم و... فقط در آخرین لحظه متوجه شدم که یک وانت آبی کوبید به بدنم و روی هوا پرواز کردم. من با سر روی آسفالت سقوط کردم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم...
🔸ناگهان احساس عجیبی پیدا کردم، احساس کردم مانند یک بادکنک بزرگ هستم که با وزش هر نسیمی به این سو و آن سو میرود. با اینکه حس خوشایندی بود اما چون مبهوت شده بودم و نمیفهمیدم چرا اینطور هستم دنبال پدر و مادرم گشتم تا از آنها علت این وضع را بپرسم. اصلاً نمیفهمیدم که مردهام، اما وقتی به اطرافم نگاه انداختم دیدم که با فاصلهای بین ۱۰ تا ۲۰ متر بالای زمین قرار گرفتهام! با بهت بیشتری دنبال خانواده ام روی زمین گشتم که ناگهان صدای فریادهای مادرم از چند متر آن سوتر به گوشم رسید...
📕کتاب بازگشت
🌸🌸🌸🌸🌸
هشتگ داستان برای رفتن قسمت های قبل و بعد👇
#شفاعت_امام_رضا
➥@ansuiemarg_ir
🟢 ماجرای شفاعت امام رضا (ع) و بازگشت یک جوان کمونیست از مرگ...!
(قسمت سوم)
🔸در حالتی شبیه پرواز روی هوا خود را بالای سر آن جمعیت رساندم و ناگهان با دیدن مادرم که ضجه میزد و به صورتش چنگ میکشید و پدرم که نشسته بود و اشک میریخت، حیرتم بیشتر شد. با دیدن آن نیسان آبی رنگ، همه چیز را به یاد آوردم و تازه آن موقع بود که جنازهام را کف خیابان دیدم و متوجه شدم که مردهام!
🔹ترس شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت و درست در همین لحظه صداهایی موهوم به گوشم رسید که شبیه صدای حیوانات و زوزه گرگ همراه با نعره خرس بود که بدنم را میلرزاند. بار دیگر به اطرافم نگاه کردم ناگهان دو موجود زشت و غیر قابل توصیف را که سر و صورتشان شبیه حیوانات وحشی بودند را دیدم که خیلی آرام به سوی من می آمدند. حس کردم که دارند به من میخندند. این بار از شدت ترس فریادی کشیدم که نتیجه اش خنده ها و نزدیکتر شدن صدای آن دو موجود خبیث بود.
🔻در این لحظه فریاد بلند مادرم را که گویی به عرش میرسید شنیدم که گریه کنان میگفت: یا امام غریب منم مثل تو در این شهر غریبم. یا امام رضا (ع) من پسرم رو از شما میخوام... حق دارید... کفر گفت. باید مجازات بشه اما... اما تو رو به آبروی مادرت حضرت فاطمه (س) قسمت میدم اونو ببخش... آقا جون اگه پسرم خطا کرد تو گناهش رو ببخش... ای امام رضا (ع) دل این مادر رو نشکن. بعد از حرف های مادرم یکباره همه چیز عوض شد...
📕کتاب بازگشت
🌸🌸🌸🌸🌸
هشتگ داستان برای رفتن قسمت های قبل و بعد👇
#شفاعت_امام_رضا
➥@ansuiemarg_ir
🟢 ماجرای شفاعت امام رضا (ع) و بازگشت یک جوان کمونیست از مرگ...!
(قسمت چهارم . آخر)
🔸نمیخوام به دروغ صحنه پردازی کنم زیرا اصلاً متوجه نشدم که چگونه از آن فضای بهت آور جدا و به بدنم برگشتم. بعدها پدرم گفت پس از تصادف با ماشین یک آقای زائر که پزشک بوده مرا معاینه و مرگم را اعلام میکند. حتی پدرم نیز ضربان قلب و نبضم را نمیشنود اما همان طور که کف زمین افتاده بودم و خون تمام اطرافم را پوشانده بود، ناگهان دست مادرم را که روی دستم بود به سختی فشردم...
🔹مادر بیچارهام ابتدا فکر کرد دچار خیالات شده، اما وقتی پلکهایم را تکان دادم آن موقع فریادش به آسمان رفت که آقا ممنونم... چقدر مهربونی... پسرم رو بهم برگردوندی... اما من در آن روز و در خیابان منتهی به حرم دوبار زنده شدم؛ یک بار جسمم و مرتبه دوم قلبم. وقتی آن معجزه را از آقا دیدم از گذشتهام توبه کردم و تا همین امروز که یک پزشک هستم هر سال در همان روز یعنی هفتم دی ماه برای تشکر به زیارت امام رضا (ع) میروم. (پایان)
📕کتاب بازگشت
🌸🌸🌸🌸🌸
هشتگ داستان برای رفتن قسمت های قبل و بعد👇
#شفاعت_امام_رضا
➥@ansuiemarg_ir