🔵 تجربیات عجیب نزدیک به مرگ یک پیرمرد اهل بندرعباس (قسمت اول)
🔸در یکی از روستاهای بندر عباس زندگی میکردم. در سال های پیری خادم مسجد بودم تا اینکه یک روز حالم بد شد. فکر کردم سرماخوردگی معمولی است اما روز به روز حالم بدتر شد. صدای گریه خانواده در کنار بسترم زیاد شد. نمیدانستم که دکترها از من قطع امید کردهاند اما کم کم فهمیدم نوبتم رسیده و باید از این دنیا بروم. زیر لب خواندم انا لله و انا اليه راجعون و بعد از آن به خواب رفتم.
☘ یکباره دیدم ایستادهام! چقدر حالم خوب شده بود. هیچ درد و مرضی نداشتم. مثل دوران جوانی، شور و نشاط داشتم. به هر طرف میخواستم خیلی سریع میرفتم. با خودم گفتم الحمدلله از این بیماری سخت جان سالم به در بردم. آرامش و راحتی وجودم را فرا گرفته بود.
🔻نگاهی به داخل اتاق انداختم. ترسیدم! خدای من این که اینجا ایستاده منم یا این که روی زمین افتاده و پارچه روی بدنش کشیدهاند؟! با تعجب دستم را به سمت بدنم دراز کردم اما نشد آن را لمس کنم. یک مرتبه احساس کردم در حال بلند شدن از زمین هستم...
🌸🌸🌸🌸🌸
#پیرمرد_بندرعباسی
برای مشاهده قسمت های قبل و بعد روی هشتگ بزنید.👆
🌸🌸🌸🌸🌸
➥@ansuiemarg_ir
🔵 تجربیات عجیب نزدیک به مرگ یک پیرمرد اهل بندرعباس (قسمت دوم)
🔻به یک چشم برهم زدن درون بیابانی بی آب و علف قرار گرفتم. نمی دانستم این جا کجاست و من برای چه آمدهام. آنقدر آن جا پهناور بود که اگر میخواستم آن را طی کنم هزاران سال وقت نیاز داشت. مانند کسی که دنبال سراب است این طرف و آن طرف میرفتم. نگران بودم اینجا کجاست؟ من کجایم؟
🔸 ناگهان نوری درخشان بر من تابید. سرم را بالا آوردم دروازهای بزرگ به روی من گشوده شد و مرا به سمت خودش فراخواند. شخصی مهربان مقابلم بود و با لبخندش به استقبالم آمد. گفتم این جا کجاست؟ لبخندی زد و گفت: این جا سرای آخرت است. باید همین مسیر را تا انتها بروی. نگاهی به مسیر انداختم و راه افتادم. چند قدمی نرفته بودم که از او پرسیدم تو هم با من میآیی؟ او گفت: نه اینجا هر کسی به تنهایی عبور خواهد کرد و فقط اعمالت همراه توست. اما هر چه سؤال داشته باشی جواب میدهم. به راهم ادامه دادم...
🌸🌸🌸🌸🌸
#پیرمرد_بندرعباسی
برای مشاهده قسمت های قبل و بعد روی هشتگ بزنید.👆
🌸🌸🌸🌸🌸
➥@ansuiemarg_ir
🔵 تجربیات عجیب نزدیک به مرگ یک پیرمرد اهل بندرعباس (قسمت سوم)
🔸هر چه جلوتر رفتم مسیر تنگتر میشد. یکباره بوی تعفن فضا را پر کرد. صدای جیغ و داد شنیدم. گویی عدهای را شکنجه میکردند. نمیخواستم این صدا را بشنوم. مطمئن بودم اگر این صدا را در دنیا میشنیدم همانجا جان به جان آفرین تسلیم میکردم. سرم را چرخاندم تا علت صداها را ببینم. با دیدن آن صحنه از خود بیخود شدم. چند زن در حالی که از موهایشان آویخته شده بودند در حال عذاب بودند. بعد از این که از آن جا گذر کردم با خود گفتم اینها که بودند؟ چرا چنین بلایی نصیبشان شده؟ به من القا شد آنها اشخاصی بودند که خود را برای نامحرم بزک میکردند...
🌸🌸🌸🌸🌸
#پیرمرد_بندرعباسی
برای مشاهده قسمت های قبل و بعد روی هشتگ بزنید.👆
🌸🌸🌸🌸🌸
➥@ansuiemarg_ir
🔵 تجربیات عجیب نزدیک به مرگ یک پیرمرد اهل بندرعباس (قسمت چهارم)
☘ کمی که از آنجا دور شدم، مردانی را دیدم با شکم هایی بسیار بزرگ! آنقدر بزرگ که مانند بشکه بود و توان راه رفتن را از آنها گرفته بود. آنها روی زمین افتاده و بوی تعفن شدیدی از آنها به مشام میرسید. نمیدانستم چرا اینها اینگونهاند. چرا نمیتوانند خود را از این محیط وحشتناک و متعفن دور کنند؟ به من گفته شد که اینها شکم های خود را از حرام پر کردند و توانایی عبور از این مسیر را ندارند. فعلاً باید این شرایط را در برزخ سپری کنند. من تازه فهمیدم کسانی که اموال مردم را به راحتی در دنیا غصب میکنند چه سرنوشتی خواهند داشت. با ترس و وحشت عجیبی از آنجا دور شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸
#پیرمرد_بندرعباسی
برای مشاهده قسمت های قبل و بعد روی هشتگ بزنید.👆
🌸🌸🌸🌸🌸
➥@ansuiemarg_ir
🔵 تجربیات عجیب نزدیک به مرگ یک پیرمرد اهل بندرعباس (قسمت پنجم)
🔸کمی که جلو آمدم فضا تغییر کرد. همه جا معطر شد. هر چه جلوتر رفتم رایحه الهی و بهشتی همه جا را معطر کرده بود. من سرزمین عجیبی را مشاهده میکردم. درخت بزرگی بود که تمام فضا را پر کرده بود. تمام مردم در زیر سایه این درخت بودند و بر روی چمن ها و کنار چشمهسارها مشغول خوش گذارنی بودند. نمیتوانستم چشم از این همه زیبایی و نعمت بردارم. زیبایی و طراوت آن جا مرا مسحور کرده بود. مؤمنین گروه گروه با لباس های زیبا کنار هم نشسته بودند و صحبت میکردند. احساس کردم وطن اصلی من اینجاست و به اشتباه دنیا را محلی برای خود میدانستم. من باید عبور میکردم. از آن جا هم گذر کرده و به راه خود ادامه دادم. به احتمال زیاد جایی بهتر از این در انتظارم خواهد بود. بر خلاف جهنم که چشم و گوشم را میبستم این جا مات و مبهوت اطراف را نگاه میکردم...
🌸🌸🌸🌸🌸
#پیرمرد_بندرعباسی
برای مشاهده قسمت های قبل و بعد روی هشتگ بزنید.👆
🌸🌸🌸🌸🌸
➥@ansuiemarg_ir
🔵 تجربیات عجیب نزدیک به مرگ یک پیرمرد اهل بندرعباس (قسمت ششم)
🔻کمی جلوتر رفتم به منطقه ای رسیدم که کودکان بسیاری در آنجا جمع بودند. به من القا شد اینها افرادی هستند که در کودکی فوت کردهاند. مسئولیت و سرپرستی آنها با حضرت ابراهیم است. آنها معارف دین و آنچه لازم است را میآموختند.
🔻هر چه جلوتر میرفتم فضا زیباتر میشد. من از بلندی به باغ هایی نگاه میکردم که زیباتر از آنها را ندیده بودم. به من فهماندند که این باغها متعلق به اهلبیت است و تو اجازه داری به یکی از این باغ ها وارد شوی. من از دور خیره خیره نگاه کردم. ارادت قلبی که به آقا علی بن موسی رضا (ع) داشتم باعث شد که زیارت ایشان را انتخاب کنم. من وارد باغ شدم. ساختمانی زیبا در داخل این باغ بزرگ قرار داشت به سرعت و به شوق دیدار مولایم به سمت ساختمان رفتم.
🔻شخصی مقابل در ایستاده بود خودم را مقابل او رسانده و با التماس گفتم میخواهم خدمت مولایم امام رضا (ع) برسم. آن شخص گفت امام رضا (ع) منتظر شماست بفرمایید. وارد شدم جمال مولای ما مانند خورشید میدرخشید. تمام زیباییها در او جمع شده بود. غرق شور و شعف خواستم پای مبارک مولا را ببوسم امام دستانش را بر شانه هایم گذاشت و با محبت مرا از زمین بلند کرد. سرم را پایین آوردم و با کمی خجالت به حضرت عرض کردم: آقا جان خیلی دوست دارم خدمتتان باشم مرا کنار خود نگهدارید. حضرت فرمود: هر موقع خواستی میتوانی به زیارت من بیایی...
🌸🌸🌸🌸🌸
#پیرمرد_بندرعباسی
برای مشاهده قسمت های قبل و بعد روی هشتگ بزنید.👆
🌸🌸🌸🌸🌸
➥@ansuiemarg_ir
🔵 تجربیات عجیب نزدیک به مرگ یک پیرمرد اهل بندرعباس (قسمت هفتم)
🔻آنجا به طور ناخواسته یاد پدرم افتادم. او چند سال قبل فوت شده بود. به امام رضا (ع) عرض کردم آقا جان در خواستی از شما دارم؛ پدرم چند سالی است از بین ما رفته. من با پدرم یکبار زائر شما بودیم. برخی بستگانم را در این مسیر دیدم اما پدرم را ندیدم و میخواهم او را ببینم.
🔻حضرت فرمود: بله نام پدر شما هم در زمره زائرین من ثبت شده، اما فعلاً ایشان در زندان هستند! حیرت زده به آقا گفتم پدرم اهل خدا و پیغمبر و عمل به دستورات دین بود، چرا زندان؟ حضرت فرمود: نگران نباش او به زودی به جمع خوبان ملحق خواهد شد. اما سه زندان برای پدر شما قرار داده شده دو زندان را طی کرده و یکی باقی مانده. دلیل آن هم فقط فحش و دشنام است.
🔻درست میگفتند خاطرات پدرم را به یاد آوردم وقتی از کوره در می رفت و عصبانی میشد به هر کسی مقابلش بود بد و بیراه میگفت. این فحشها و ناسزاها باری از حق الناس به دوش پدرم نهاده بود. با این کار آبروی خیلی ها را برده بود و باید رضایت آنها را کسب میکرد. دوباره عرض کردم میشود برای چند لحظه او را ببینم. حضرت به آن خدمتکار فرمود پدرش را بیاورید. چند لحظهای نگذشت که پدرم را دیدم با کلاهی سفید و زیبا اما لباسی کثیف و مندرس. بیرون از ساختمان ایستاد و به او اجازه ورود ندادند. اشک شوق درون چشمم حلقه زد. بالاخره توانستم پدرم را بعد از چند سال ببینم.
🌸🌸🌸🌸🌸
#پیرمرد_بندرعباسی
برای مشاهده قسمت های قبل و بعد روی هشتگ بزنید.👆
🌸🌸🌸🌸🌸
➥@ansuiemarg_ir
🔵 تجربیات عجیب نزدیک به مرگ یک پیرمرد اهل بندرعباس (قسمت هشتم)
🔻به امام رضا علیهالسلام عرض کردم: خیلی دوست دارم در خدمتتان باشم و غلامی شما را بکنم. خواهش میکنم مرا به عنوان نوکر خود بپذیرید. حضرت تاملی کردند و گفتند: نه شما در بهشت خانه ای دارید که هنوز تکمیل نشده، باید وقتش برسد. گفتم آقا جان من نمیخواهم به دنیا برگردم. دوست دارم خانواده ام را هم به این جا بیاورم. حضرت فرمود: هنوز وقت شما نرسیده.
🔻تا این جمله را شنیدم، خودم را داخل اتاق خانهام دیدم. بعد از آن یکباره از جا بلند شدم و دوباره چشم به جهان گشودم. از رخت خواب برخواستم و دست روی پیشانی ام گذاشتم خبری از بیماری نبود. هنوز باور نکرده بودم که زنده شدهام.
🌱پایان داستان🌱
🌸🌸🌸🌸🌸
#پیرمرد_بندرعباسی
برای مشاهده قسمت های قبل و بعد روی هشتگ بزنید.👆
🌸🌸🌸🌸🌸
➥@ansuiemarg_ir