eitaa logo
پادزهر | 𝘈𝘯𝘵𝘪𝘵𝘰𝘹𝘪𝘯28
582 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
195 فایل
👤 کانال استاد علی اکبر حاجی آقاپور 🔸️ محقق ادیان _ مشاور خانواده _ مدرس زبان انگلیسی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت بیست و نهم دقیقا شب قبل از ۲۹ آذر ۹۴ که اسماعیل جان صبح آن روز به درجه ی عظمای شهادت نائل شد، در عالم رویا دیدم که اسماعیلم اسیر شده است. درحالی که به شدت شوکه شده بودم و خودزنی و گریه می کردم، آقایی نورانی در بالای سرم حاضر گشت و خطاب به بنده بحالت دلداری گفت:"انقدر خودتو اذیت نکن! اسماعیل تو از اسارت آزاد شد." گفتم:"واقعا آزاد شد!؟ خداروشکر!" اما آن آقا دوباره گفت:"بله آزاد شد و بعد از آزادی، به مقام شهادت رسید." در همان حالت بر زبانم چرخید:" اسماعیلم شهید شد!؟ انا لله و انا الیه راجعون، خدایا راضی ام به رضای تو!" درحالی که سرتاپایم خیسِ عرق شده بود از خواب پریدم و بسیار گریه کردم. صبح آن روز دخترعمویم بطور اتفاقی مرا دید و پرسید:"از آقا اسماعیلت چه خبر!؟" چنان بغض گلویم را گرفته بود که نتوانستم چیزی بگویم اما بعداز جداشدن از او به دهیار محل،حاج آقا سلحشور که همراهم بود گفتم:"حاجی، اسماعیل من شهید شده! خبری که بزودی همه از آن مطلع می‌شوند." حاج آقا سلحشور بسیار از حرفم متعجب شد و خواست به من دلگرمی دهد که اینطور نیست اما من یقین داشتم که پسر عزیزم به درجه ی والای شهادت نائل شده است. صبح سی اُم آذر وقتی خبر شهادت اسماعیل جان را برایمان آوردند متوجه شدم که اسماعیلم دقیقا ۵ ساعت پس از رویای من یعنی در ساعت ۸:۰۵ صبح ۲۹ آذر به آرزوی دیرینه اش رسید و به مولایش امام حسین علیه السلام پیوست. : حسن آقا خانزاده(پدر شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی اُم آقااسماعیل در وصیتنامه اش می گوید:"من نه عالمم که عالمانه نصیحت کنم و نه عارفم که عارفانه..." ولی در واقع بنظر بنده ایشان هم عالم بود و هم عارف. مدتی در هیئت منتظران سخنرانی می کرد. بی اغراق می گویم؛ وقتی شروع به سخنرانی می نمود انگار آیت الله جوادی آملی بالای منبر رفته بود. چقدر شعور در پشت شوخی های ظاهری این مرد خفته بود! گاهی آنقدر دیگران را بظاهر و با اهدافی پاک سرِ کار گذاشته بود که وقتی تابوتش را به سپاه محمودآباد وارد می کنند و ما مشاهده می کنیم که سمت کتف جنازه در طرف باریکتر تابوت قرار دارد، یعنی جنازه سروته است به همدیگر زیرلب می گفتیم:"به خدا اینا همه فیلمشه...باز اسماعیل داره سربه سر ما میزاره...الآنه که یهو پاشه بگه: بَعه! خوب گیرتون آوردم!" و یا وقتی قبل از اعزام به سوریه موهایش را از ته تراشید، همه فکر می کردیم باز اسماعیل شوخی اش گرفته و به قصد خنداندن دیگران آنطور قیافه اش را به هم ریخته! غافل از اینکه آن فرد کتوم درحال آماده سازی هرچه تمامترِ جسم و جانش برای دل بریدن کامل از داشته های مادی و پیوستن به معبود بود. بعد از شهادتش دیدیم خانمی در حیاط منزل پدرش به شدت برایش ناله می زد که بچه هایم از امروز یتیم شده اند. گویا آقااسماعیل با تهیه بسته های غذایی دائما به آنها رسیدگی می نمود. واقعا باورِ این همه پنهان‌کاری برای رضای خدا می تواند برای هرکسی درسی بزرگ و آموزنده باشد. راهش مستدام! : ایوب فهیمی(دوست و همرزم شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و یکم من و پدرش را به کربلا فرستاد و بی اطلاعِ ما خودش عازم سوریه شد. سابقه نداشت اسماعیلم چند روز از ما خبر نگیرد. هر دفعه هم که تماس می گرفتم اطرافیان بهانه ای می آوردند که اسماعیل نیست، رفته هیئت و یا شرایط صحبت ندارد. دلم مرا خبردار کرده بود. یک شب ناغافل خوابی دیدم و به سرعت در ساعت ۱:۰۰ بامداد با پسرم مهدی تماس گرفتم و پرسیدم:" اسماعیل دیروز رفت سوریه!؟" مهدی هم که گمان می کرد من ازکسی شنیده ام سریع گفت:"بله. مامان کی بهت گفته!؟" گفتم:" کسی نگفت. من خواب دیدم که اسماعیل رفت سوریه. چرا به ما نگفت!؟" آن شب در رویا دیده بودم که اسماعیل جانم به همراه مدافعان حرم حضرت زینب سلام الله علیها شهید شده و ۴ مرد نظامی تابوت پرچم پیچَش را به ایوان خانه مان آورند و من با ضجه فریاد می زدم:"بی غیرت، بی غیرت، من مادرت نبودم!؟ نباید بامن خداحافظی میکردی!؟" چندسالی که اسماعیل در سپاه عضو شده بود، من حتی یکبار هم خوابش را ندیده بودم و می دانستم که خوابم معنای خاصی دارد. روزی که بدن پسرم را آوردند، دقیقا همان ۴ نفری که در خواب دیده بودم زیر تابوت پرچم پیچش را گرفته بودند و دقیقا آن را روی همان قسمت ایوان خانه گذاشتند. خداوند بواسطه ی آن رویای صادقه مرا برای این غم بزرگ آماده نموده بود. : سلیمه خانم مسعودی(مادر شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و دوم در ابتدای سال ۹۴، من و شهید خانزاده و همچنین شهید حاج در بخش معاونت عملیات مشغول به خدمت بودیم. قبل از آخرین اعزام حاج روح الله به سمت پیرانشهر که به شهادتش انجامید، در لحظات آخر حرکت، بین شهید سلطانی و شهید خانزاده مکالمه ای قابل تأمل صورت پذیرفت. شهید سلطانی گفت:"بعد از اینکه در این عملیات شهید شدم بنرِ تصویرم رو جلوی درِ ورودی معاونت بزنید." ولی شهید خانزاده سریع جواب داد:"نه، من باید اول شهید بشم و عکس تو کنارم زده بشه!" شهید سلطانی در همان عملیات شهید شد و آقااسماعیل پیگیر چاپ آن بنر شد، اما تا زمانی که خودش شهید نشده بود آن بنر چاپ نشد. یکسال بعد از شهادت آقااسماعیل وقتی با مسئول چاپ آن بنر که از بچه های طراح شهرستان چالوس بود صحبت می کردیم، متوجه شدیم آقااسماعیل به بهانه ی تغییر دادن طرح بنر چندین بار چاپش را به تاخیر انداخته و از طراح خواسته بود که تا اواخر سال ۹۴ برای چاپ آن بنر عجله نکند، چون قرار است اتفاقات دیگری بیفتد که باعث تغییر در طرح بنر خواهد شد. شهید خانزاده ۶ ماه و ۶ روز پس از شهادت آقاروح الله به دوست عزیزش پیوست و بنرِ تصویر هر دو شهید بالاخره در کنار هم چاپ و در همان قسمت که گفته بودند نصب گردید. : کاظم قدم پور(دوست و همرزم شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و سوم بارزترین چیزی که من از شهید خانزاده دیدم این بود که لبخند از صورتش کنار نمی رفت. کسی فکرش را نمی کرد آقااسماعیل که یک نیروی ستادی بود توسط سرهنگ به عنوان یکی از نفرات اعزام به سوریه انتخاب گردد، اما اصرار بیش از حد شهید خانزاده با خوشرویی و التماس های پیگیرانه اش، فرماندهانش را مجاب نموده بود که اسمش را در کنار نیروهای صفی(آماده رزم) رد کنند. شوخ طبعی های ظاهری اش باعث می شد که غالبا کسی از نیات درونی او مطلع نگردد. مثلا یک روز به حالت شوخی گفت:" من دیگه از دست این ماشین پژو خسته شدم. میخوام بفروشمش پراید بخرم." من ابتدا فکر کردم بخاطر مشکلات مالی قصد این کار را دارد اما بعدها در صحبتی گفت:"ما سپاهی هستیم، خوب نیست وقتی غالب مردم پراید سوارند، ماشین ما خیلی بهتر از پراید باشه!" در سوریه هم که بود دست از شوخی های ظاهری اش برنمی داشت. دو بار بامن از سوریه تماس گرفته بود و داستان‌های سربه سرِ دیگران گذاشتن هایش و به اصطلاحِ خودش سوژه های جدیدش را برایم با کلی خنده و آب و تاب تعریف نموده بود. اما بنظرم بعداز شهادتش تنها منی که روزهای آخرِ قبل اعزام همراهش بودم، می دانستم که اسماعیل به شهودی خاص از مقامی رسیده بود که اورا مجبور می کرد تمام دلبستگی هایش را (طبق آیه ۲۴ سوره توبه) فدای آن مقام و جایگاه ابدی نماید. شهودی که پس از شهادتش در حاجاتی که به دیگران می دهد خود را به زیبایی به تماشا نهاده است. : کاظم قدم پور(دوست و همرزم شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و چهارم همیشه باطناََ به اشتباهاتم اقرار داشته و قلبا به یگانگی خداوند و ۱۴معصوم معتقد بوده ام اما گاهی بقول معروف شیطان گولم می زد و در برخی اعمال عبادی ام کاهلی و سستی می نمودم و آن کاهلی دیگر کم کم داشت به لجاجت با خود و (نعوذباللّه) با خدا می انجامید. مدتی بود زگیلی صورتی رنگ که به اندازه یک بند انگشت بود به روی انگشت سبابه ام سبز شده بود که کلا فرم و شکل انگشتم را بهم ریخته بود و پزشک معالجم گفته بود که باید جراحی شود و احتمالا پس از جراحی باز هم برمی گردد. یک روز یکی از معلمان مؤسساتی مان تصویری از شهیدی بنام را با خود به کلاس آورد و گفت که این شهید مدافع حرم از شهرستان محمودآباد است و بسیاری از افراد از او حاجت گرفته اند. پیش خودم و بدون اینکه کسی متوجه گردد به عکس شهید خانزاده نگاهی انداختم و در دلم گذشت که اگر واقعا این معلم درست می گوید و تو و مسیرت برحقّید این زگیل انگشتم بدون عمل جراحی شفا پیدا کند! هنوز باورش برایم سخت است اما قسم می خورم صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم دیگر اثری از آن زگیل به روی انگشت سبابه دست راستم نبود. شاید هنوز هم کاهلی زیادی در انجام وظایف دینی داشته باشم اما یقین دارم که مسیر شهدای مدافع حرم مسیری برحق بوده و شهدا زنده های شفابخش تاریخند. : م. نعمتی(از اهالی بیشه سرِ بابل) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و پنجم بعد از شهادت بچه های خانطومان در بهار سال ۹۵ و مخصوصا دیدن کلیپ های بجا مانده از شهید که تقریبا هم سن و سال خودم بود، وِلوِله ای در وجودم به پا شد که مرا از خواب و خوراک انداخته بود. ۲سال تمام با تمام وجود به هر دری زدم تا بتوانم اسمم را در زمره ی مدافعان حرم عمه جان زینب جادهم، اما انگار بی فایده بود و دائم موانعی بر سر راهم قرار می گرفت. دقیقا در ۵ روز اول محرم سال ۹۷ بود که یک بعدازظهر در رویا می بینم در مسیر شهرستان محمودآباد، به مزاری روستایی می رسم. ناگهان شهید اسماعيل خانزاده را با لباس سبز سپاه در آنجا برسر قبری ایستاده می بینم که با صمیمیت خاصی درآغوشم می گیرد و وقتی از او درخواست می کنم که مرا هم به سوریه ببرید در جوابم بحالت دلداری عرض می کند: "نگران نباش تو رو هم می‌بریم!" همان شب بعد از مراسم عزاداری برای اولین بار پُرسان پُرسان به مزار آقااسماعیل رفتم و در عین ناباوری دیدم آن مکان درست عین همان جایی است که در رویا دیده بودم. ماشین را که پارک کردم پابرهنه به مزار شهدای زنگی کلا وارد شدم و ۲رکعت نماز شکرگذاری در زیر پای شهید خانزاده خواندم و نذر ناقابلی هم برای کمک به ترمیم مزارش نمودم. خیلی عجیب بود؛ هنوز به روز عاشورا نرسیده، کار اعزامم به سوریه بطرز معجزه آسایی ردیف شد و الحمدلله به برکت وجود این شهید بزرگوار موفق شدم دو نوبت در دفاع از حریم اهل بیت عازم سوریه گردم. : محمد جعفری(از مدافعان حرم بابلسر) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و ششم من هم مانند بسیاری از افراد در ایام کرونا با اینکه دو دوز واکسن زده بودم باز هم به شدت بیمار و سپس ۱۰ روز در بیمارستان بستری شدم و درحالی که پزشکان زیاد امیدوار به بهبودم نبودند با اصرار خانواده مرخص گشته و به منزل آورده شدم که الحمدالله خداوند یکی از معجزات خود را از شیراز برای شفای بنده فرستاد تا بواسطه ی نفس حقش و داروهایی مانند داروی امام کاظم و جامع امام رضا علیهم السلام بهبودی مجدّدم را بدست آورم. اما نکته ی قابل توجه ی ۱۰ روز بستری بودنم در بیمارستان و سپس مرخص شدن غیر عادی ام این بود که در کل آن ۱۰ روز که من برروی تختی در بیمارستان دراز کشیده بودم، طوری پسرم اسماعیل جان را درکنارم برروی تخت دراز کشیده حس می کردم که گمان می نمودم اگر بخواهم بدنم را بچرخانم شاید اسماعیلم از روی تخت به زمین بیفتد و گاها مابین خواب و بیداری حس می کردم اسماعیل جان درحالی که مرا درآغوش گرفته دلداری ام می دهد که: "مامان، نترس، من هواتُ دارم! تو خوب میشی!" بعد از مدتی بستری بودن در منزل وضعیت جسمی ام کاملا بهبود یافت اما یقین قلبی دارم اگر دعای مردم عزیز وطنم و کمک های پسرم از عالَم برزخ نبود قطعا نمی توانستم از آن مهلکه جان سالم به در ببرم. : سلیمه خانم مسعودی(مادر شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و هفتم آقااسماعیل بسیار انسان خالص و کتومی بود و بسیاری از اعمال مثبتش را برای دوری از ریا و خودنمایی با ظاهرسازی شوخ طبعانه اش از ما که دوستان نزدیکش بودیم هم پنهان می نمود. مثلا بنده بشخصه تا شهادت آقااسماعیل در جریان نبودم که او مدت زیادی خادم افتخاری امام زاده عبدالله آمل بود. بعد از شهادتش وقتی با مسئول کشیک خدام امام زاده عبدالله صحبت می کردیم جملات عجیبی راجب شهید خانزاده از او شنیدیم که واقعا جای تأمل و تفکر داشت. آن بنده خدا می گفت: "آقااسماعیل بعد از کسب افتخار خادمی حرم امام زاده، پیش من آمد و خواهش کرد وظیفه شستشوی سرویس بهداشتی حرم رو بمن بدین. گفتم شما یه پاسداری! این کار در شأن شما نیست! عرض کرد برای همین میخوام این کارو بمن بدین، چون میخوام همین حس غرور و تکبری که شاید در اثر پاسداری بمن وارد شده رو بشکنم و گمان باطل بَرَم نداره که کسی شده ام." بنده خدا تعریف می کرد که کار شهید خانزاده کلا این بود که شلنگ آب را در دست بگیرد و سرویس بهداشتی حرم را بشوید، اما از من خواسته بود راجب این مسئله با کسی صحبت نکنم. : ایوب فهیمی(دوست و همرزم شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و هشتم من دچار بیماری دفع پروتئین حاد بودم یعنی بجای اینکه بطور طبیعی ۱۵۰ میلی گرم دفع داشته باشم، حدود ۵۰۰۰ میلی گرم دفع پروتئین داشتم و پزشک معالجم برای ۶ ماه ۶ آمپول تجویز نموده بود که بتواند تا اندازه ای دفعم را پایین بیاورد. یک روز دخترم تصویر شهیدی بنام را از مدرسه به منزل آورد و گفت که معلمشان به تمامی بچه های کلاسشان این عکس را هدیه داده و گفته که حاجت بزرگی از این شهید گرفته است. دروغ نگویم بااینکه به پیامبر و امامان معصوم بشدت معتقد بودم، زیاد به شهدای مدافع جمهوری اسلامی اعتماد و اعتقاد خاصی نداشتم ولی با دیدن تصویر شهید خانزاده در دلم گذشت:"اگر واقعا شما شهدای مدافع جمهوری اسلامی برحقّید برایم معجزه ای رقم بزنید و بیماری ام را شفا دهید!" بصورت غیرمنتظره ای همان شب در عالم رویا دیدم که چرک های زیادی از دهانم خارج می شوند و فردی کنارم ایستاده و بمن خطاب می کند که تو شفا گرفته ای! فردای آن شب برای آزمایش رفتم و در عین ناباوریِ پزشکم، متوجه شدم که انگار معجزه ای رخ داده و میزان دفعم کاملا طبیعی شده است. دکتر آزمایش مجدد نوشت اما در آزمایش دوم هم نتیجه تغییری نکرده بود و من شفا گرفته بودم. این اتفاق عجیب اعتقاد من و خانواده ام را به برحق بودن مسیر این انقلاب بسیار محکم تر نمود و تاثیرات شگرفی در دینمان داشت. ان شاالله بتوانیم بیشتر قدر این انقلاب و این شهدا را بدانیم. : خانم رویا یاوری(از شهرستان بابل) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت سی و نهم ✍ درسال ۸۵ و ۹۲ که به سفر حج رفته بودم با اینکه سواد آنچنانی نداشتم، تلفظ دقیق مخارج حروف عربی را آموزش دیده بودم. بعد از شهادت آقااسماعیل که واقعا داغ عمیقی به دلم گذاشته بود، هرزمان فرصت داشتم، موکت کوچکی می آوردم و زیر پای مزار شهید چندرکعت نماز می خواندم و قلبم را با خاطراتی که از خواهرزاده ی بسیار محترمم داشتم آرام می نمودم. یک شب در عالم رویا دیدم در زیر پای آقااسماعیل درحال نماز خواندنم، اما پشت سرم تا انتهای آرامگاه پر از جمعیت نمازگزارانی از افرادی سرشناس است که به بنده اقتدا نموده اند؛ طوری که اصلا جای سوزن انداختن نبود. فردای آن روز مسئولان مدرسه ابتدایی روستا از من درخواست نمودند که پیشنمازِ کودکان آن دبستان شوم. ابتدا نخواستم بپذیرم اما ناگهان به یاد رویای شب قبلم افتادم و با خودم اینگونه گفتم که قطعا این خواسته ی شهید است و من باید به نیابت اسماعیل جان این مسئولیت را بپذیرم. بعد از آن قضیه و رویای صادقه ای که دیده بودم متوجه شدم کارهای فرهنگی کردن برای کودکان می تواند در درگاه الهی بسیار بسیار باارزش باشد. : حسین مسعودی(دایی شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت چهلم ✍ پس از تماشای مستند از شبکه استانی مازندران اکثر اوقات بعد از پایان تدریسم در شهرستان محمودآباد به زیارت مزار شهید خانزاده می رفتم. یک روز در ابتدای روستا خانم میانسالی را دیدم که با فرزند کوچکش منتظر ماشین بودند. از آنجایی که می‌دانستم روستا تاکسی ندارد به نیت شهید خانزاده آنها را سوار نمودم؛ اما اصلا به ذهنم هم خطور نمی کرد مکالمات بین مان اینگونه زندگی ام را متحول نماید؛ _سلام! خدا خیرت بده! _سلام حاج خانوم! من تا مزار شهدای زنگی کلا میرم که شهیدخانزاده رو زیارت کنم. شما مسیرتون تا کجاست؟ _ما هم انتهای کوچه ای میشینیم که خانواده آقااسماعیل ساکنند. هِی...! چه آقااسماعیلی! وضعیت زندگی ما زیاد جالب نیست. شوهرم مریضه؛ ۲تا بچه ی صغیرم دارم. تازمانیکه شهیدخانزاده زنده بود یک نفر مخفیانه به ما کمک های مالی زیادی می کرد اما بعدِ شهادتش دیگه اون کمک‌ها کاملا قطع شد. دهانم از تعجب باز مانده بود. آنها را تا کوچه ی منزل شهید رساندم و مسئله را با پدر شهید خانزاده مطرح نمودم و حاج حسن هم قول دادند که قضیه آن خانواده نیازمند را پیگیری نمایند؛ اما بعد از آن روز تصمیم گرفتم خودم نیز راه شهید خانزاده را در حدّ توان مالی خودم ادامه داده و تا آنجایی که می توانم دست نیازمندان اطرافم را بگیرم که الحمدالله به برکت این شهید بزرگوار در طول چند سال اخیر در این امر بسیار موفق بوده ام و لذت بخشش را بخوبی چشیده ام. : ع.ا.تنها(از ارادتمندان شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت چهل و یکم در خردادماه سال۸۳ با بچه های لشگر ۲۵ کربلا به اتفاق آقااسماعیل و شهید برای سخنرانی حضرت آقا در مرقد امام خمینی(ره) رهسپار تهران شدیم. شب چهاردهم آقارحیم از خاطره ی دیدارشان با مقام معظم رهبری برایمان تعریف نمود که در جواب درخواست عاقبت بخیری او، حضرت آقا ۳مرتبه فرموده بودند:"ان شاءالله عاقبت بخیرید!" حال عجیبی شهیدخانزاده را دربرگرفته بود که تا فردای آن شب یعنی پس از رفتن به مزارشهدای بهشت زهرا و اختصاصا مزار شهید که گویا توسل خاصی هم به ایشان نمود، آن حس و حال برای دیدارِ از نزدیک با رهبری انگار در وجودش چندبرابر شده بود. برای سخنرانی رهبری بنده و آقااسماعیل تلاش زیادی نمودیم که از چند گِیت وارد شویم اما با وجود آن سیل عظیم جمعیت بی فایده بود. ناگهان شهیدخانزاده پیشنهاد داد که بهتر است برویم و برای دیدار آقا طهارت حاصل کنیم. به یکی از وضوخانه ها رفتیم ولی دربازگشت بطور کاملا اتفاقی درجمعیتی قرار گرفتیم که گویا سفیران کشورهای دیگر بودند. بسیار راحت وارد گِیتی شدیم و ناگهان حضرت آقا را در چندمتری خود دیدیم و سپس در بهترین جایگاه و نزدیکترین حالت به ایشان به سخنان گهربارشان گوش فرا دادیم. آن روز پیشنهاد حصول طهارت آقااسماعیل بسیار موثر واقع شد و یکی از بزرگترین آرزوهای زندگی بنده و قطعا شهید خانزاده به حقیقت پیوست. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد! : سیدمسعودحسینی(دوست و همرزم شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت چهل و دوم چندین سال بود که با مدد گرفتن از علمای شیعه در تلاش بودم حبّ دنیا را تا جای ممکن از دلم خارج نمایم، اما زیاد موفق نبودم، چون شغلم طوری بود که بخصوص درفضای مجازی، زیاد با جنس مخالف سروکار داشتم و بااینکه بظاهر تمام تلاشم را می نمودم اما انگار بی فایده بود‌ و دیگر تصمیم گرفته بودم تا شغلم را عوض کنم ولی این کار بسیار برایم سخت و محال بود. یک روز بنر بزرگی که تصویر شهیدی برویش بود را در جلوی مسجدی دیدم که زیر آن نوشته بود: شهرستان محمودآباد نیز پیش حضرت زینب(س) سربلند گردید. شهید . ولوله ای در دلم افتاد. عزمم را جزم کردم تا در اسرع وقت به مزار آن شهید بروم و با یک ختم کامل قرآن بر سر مزارش از او کمک بخواهم. دقیقا از هفته ی بعد از آن تصمیم شروع نمودم به رفتن و خواندن روزی یک جزء قرآن درزیرپای شهید خانزاده. آنقدر این روال ادامه یافت تا روزی که به آیه ۱۴ سوره غافر رسیدم: فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ. ناگهان حس نمودم نوری وارد ذهنم شد:"اخلاص؟" با خودم عهد بستم که از آن پس حتی هر دونقطه پرانتز[:)] راهم برای رضای دلم در پاسخ به جنس مخالف نگذارم و کلا تمامی نیات و اعمالم را محض رضای خدا انجام دهم. باورکردنی نبود؛ انگار این فوت کوزه گری پیشرفت معنوی ام بود. دقیقا از آن نیت درونی، نگاه ویژه ای به زندگی بنده شد و هر دعایی بخصوص برای دیگران می کردم برآورده می شد. : آقای و.ح.(از ارادتمندان شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت چهل و سوم ✍ در اوایل آذر سال ۹۰ عقد کردیم و قرار بر این شد که حداقل یکی دو سالی صبر کنیم تا شرایط عروسی گرفتن برایمان فراهم گردد اما اواخر فروردین ۹۱ متوجه بارداری ناخواسته ام شدم. من و همسرم هر دو از دانستن این موضوع شوکه شده بودیم و درحالیکه اصلا در شرایط متعادلی نبودیم، بدون اینکه با کسی مشورت کنیم جنین چندروزه مان را سقط نمودیم. از خوف تکرار آن قضیه هنوز سال ۹۱ تمام نشده عروسی گرفتیم و به خانه خودمان رفتیم اما سایه شوم آن گناه کبیره تمام زندگی مان را فرا گرفته بود. بااینکه تقریبا همه چیز درزندگی مشترک مان فراهم بود اما انگار من آن حس آرامش وجودی ام را گم کرده بودم و بدنم با من برای آوردن فرزندی دیگر آشتی نمی نمود و این قضیه زندگی مشترکمان را تا مرز طلاق پیش برد. اواخر سال ۹۵ بود که دیگر تصمیم قطعی ام را برای جدایی از همسرم گرفتم. موضوع را که در خانواده مطرح نمودم با مخالفت جدی اعضای خانواده روبرو شدم و در نهایت یکی از اقوام نزدیکم که بسیار ارادتمند به شهدا بود مرا به مزار شهید برد و از من خواست برای اصلاح زندگی ام شهید را به دخترش نرگس قسم دهم. من هم با دلی شکسته و ندامت درونی بسیار از گناهم به شهید توسل نمودم و از او به حق دخترش کمک خواستم. باورکردنی نبود؛ درست بعد از آن ماجرا دومرتبه باردار شدم و در مهرماه ۹۶ بعد از حدود ۵ سالِ سرد، خداوند معجزه ی زندگی مان، فاطمه جانم را به ما بخشید. : خانم ر.ش.(از شهرستان فریدونکنار) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت چهل و چهارم آقااسماعیل شخصیتی بسیار استثنائی داشت و از حس ششم بسیار بالایی برخوردار بود و غالبا هر حرفی که می زد اتفاق می افتاد. مثلا اگر می گفت فلان مدیر ارشد به همین پستش قانع است و از این بالاتر نمی رود آن فرد واقعا در همان پست بازنشسته شده و به درجات بالاتر نمی رسید و یا اگر راجب دختر یا پسر بودن فرزند بعدی شخصی پیش بینی می نمود دقیقا همان اتفاق رقم می خورد. قضایای اعزام افرادی از لشگر ۲۵ کربلا برای سوریه و دفاع از حرم که پیش آمد قرار بر این شد که تمامی بچه ها برای پاسپورت و مقدمات اعزام اقدام نمایند. بنده و آقااسماعیل برای آزمایش خون و DNA رفته بودیم. از در اتاق آزمایش که بیرون آمد به حالت شوخی به زبان گیلکی گفت:"خب آزمایش DNA رو هم که دادیم و دیگه اگه مارو ندیدی حلال کن رفیع جان!" در ذهنم گذشت:"اسماعیل اینجا هم دست از شوخی برنمیداره، حالا از کجا معلومه که تورو ببرند!؟" اما دقیقا همان جمله و همان دیدارِ آخرمان شد و من دیگر شهید خانزاده را ندیدم تا دیدار تابوتش در سپاه محمودآباد. روحش شاد! : رفیع غلامیان(دوست و همرزم شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت چهل و پنجم در اثر ارتباط قلبی خاصی که بعد از شهادت شهید خانزاده، بنده با این شهید بزرگوار داشتم و طبیعتا چون در بین خانواده نیز از بزرگواری و کرامات ایشان بسیار می گفتم، خانواده ام عِرق و وابستگی عجیبی به آقااسماعیل پیدا نموده بودند. درست در بهبوهه ی اوج گرفتن کرونا در جامعه، خواهرم به این بیماری مبتلا گردید و ما بسیار ناامید از شفای او شده بودیم که یک شب پدرم به شهید خانزاده توسل می کند و شفای دخترش را از ایشان طلب می نماید. درست همان شب آقااسماعیل به خواب پدرم می آید و به او می گوید:"حاجی برا شفای دخترت، نذرکن سر مزارم یک شمع روشن کنی، دخترت خوب میشه!" پدرم پاسخ می دهد:"الان که یک شمع تکی به کسی نمی‌فروشن. باید یک بسته بخرم." آقااسماعیل جواب می دهد:"اگه اسم منو بیاری بهت میدن!" بعدهم با لبخندی از پدرم دور می شود. پس از آن رویا خواهرم خیلی زود بهبودی کاملش را به دست می آورد و پدرم طبق نذری که نموده بود از بنده درخواست می کند که اورا به مزار شهید خانزاده ببرم تا شمعی که آقااسماعیل خواسته بود را بر سر مزارش روشن نماید. آن روز که برای روشن کردن شمع با پدرم به زنگی کلا رفتیم ازقضا با افرادی دیگر روبرو شدیم که آنها نیز با توسل و نذر کوچکی برای شهید خانزاده و دخترش حاجت هایی بزرگ گرفته بودند. روحش شاد و راهش مستدام باد! : خانم علیزاده(از شهرستان آمل) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ *قسمت چهل و ششم از چند نفری که شب قبل از عملیات ، به دور آتشی حلقه زده بودیم و راجب شهادت در عملیات فردای آن روز صحبت می نمودیم، تنها شهید و شهید به مقام شهادت نائل شده بودند. دوباره در شب بیست و نهم آذر ۹۴ یعنی درست قبل از عملیات که عملیات آزادسازی خانطومان لقب گرفت، بنده و هفت_هشت نفر دیگر به همراه آقااسماعیل دور آتشی حلقه زده بودیم. من پرسیدم:"بچه ها بنظر شما فردا کی شهید میشه!؟" و هر کدام از بچه ها نظر شخصی خودشان را اعلام کردند و بنده هم اسم یکی از دوستان را به عنوان شهیدِ فردا آوردم، اما شهیدخانزاده ناگهان با حالتی خاص به آرامی گفت:"کمیل، فردا من شهید میشم!" از آنجایی که آقااسماعیل روحیات بسیار شوخ طبعانه ای داشت خنده ام گرفت و سریع گفتم:"خواهشاََ تو یکی امشب بیخیال شو!" لبخند معناداری زد و سرش را پایین انداخت. حالتی که گرفته بود، تهِ دلم را خالی نمود و باخودم گفتم:"چند روزه حالات روحی اسماعیل خیلی تغییر کرده؛ نکنه واقعا شهید بشه!؟" حدود ساعت ۱۰ صبح فردای آن شب شهید خبر شهادت شهیدخانزاده را به بنده رساند. اصلا باورکردنی نبود. تمام بدنم یخ کرده بود. تنها چیزی که در ذهنم می گذشت پیش بینی عجیب شب گذشته ی شهید خانزاده به دور آتش بود. اسماعیل پیشاپیش از شهادتش مطلع بود. : کمیل محسن پور(دوست و همرزم شهید) 👇 @Abdorreza1360 👇 💁‍♂️https://eitaa.com/antitoxin28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 ارسالی بچه های عازم راهیان نور جنوب...❤️ ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 ارسالی بچه های عازم راهیان نور جنوب...❤️ ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
💚 تشرفـــ شهید مدافع حرم به محضر حضرت ولی عصر 🌷۸۰ روز پس از شهادت در لابلای یکی از کتابهای شهید ، نامه ای به خط شهید پیدا شد که نوشته بود: ✍🏻خدایا خلق تو نمیدانند اما تو که خوب میدانی که این بنده ی کوچکت در سال ۱۳۸۱ موفق به تشرف به خدمت حجت و‌ ولی تو امام زمان علیه السلام شد!!! و‌ در ادامه نوشته بودند: یقین داشته باشید  اگر از زیر پرچم ولایت این سید عزیز مقام معظم رهبری بیرون برویم حتم نابود خواهیم شد. وصیت شهید عارف مدافع حرم، ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
✍🏻 ۴ کرامت جدید از که اخیرا برای خانواده اي اتفاق افتاده...😍 ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 به مناسبت روز دختر یادی کنیم از تمامی دختران شهدا روزت مبارک🌸🌷🌸 ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شبی که توفیق ملاقات با صاحب عصر را نصیبم کردی بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم می‌کنی...♥️ |عضو شوید👇🏻 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28