🌱تشرفات...
مرحوم حاج شیخ حسنعلى نخودكى مى فرمودند: (براى مسأله یك سال تمام به عبادت و ریاضت مشغول شدم و درخواست من این بود كه شرفیاب حضور حضرت ولى عصر ارواحنافداه شوم و سرمایه اى از آن حضرت بگیرم. پس از یك سال، شبى به من الهام شد كه فردا در بازار خربزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است. در اصفهان بازارچه اى بود كه تمام دكّانهاى اطراف آن خربزه فروشى بود و بعضى هم كه دكّان نداشتند خربزه را قطعه قطعه مى كردند ودر طبقى مى گذاشتند و خرده فروشى مى كردند. فرداى آن شب پس از غسل كردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتى داخل بازار شدم از یك طرف حركت مى كردم و اشخاص را زیر نظر مى گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امكان، در كنار یكى از این كسبه فقیر كه طبق خربزه فروشى دارد نزول اجلال فرموده است.
مۆدّب جلو رفتم و سلام عرض كردم. جواب فرمودند و با نگاه چشم فرمودند: چه مى خواهى؟ عرض كردم: استدعاى سرمایه اى دارم. آن حضرت خواستند جندك (پول خرد آن زمان) به من عنایت كنند. من عرض كردم: براى سرمایه مى خواهم. پس از پرداخت آن خوددارى فرمودند و مرا مرخّص كردند. وقتى به حال طبیعى آمدم فهمیدم كه هنوز قابل نیستم. لذا یك سال دیگر به عبادت و ریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم. پس از آن روز گاهى به دیدن آن مرد عامى خربزه فروش مى رفتم و گاهى به او كمك مى كردم. روزى از او پرسیدم: آن آقا كه فلان روز این جا نشسته بودند چه كسى هستند؟
گفت: او را نمى شناسم، مرد بسیار خوبى است گاهگاهى این جا مى آید و كنار من مى نشیند و با من دوست شده است. بعضى از اوقات كه وضع مالى من خوب نیست به من كمك مى كند. سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را مى دانستم، مستقیماً به كنار طبق آن مرد رفتم و دیدم حضرت روى كرسى كوچكى نزول اجلال فرموده است. سلام عرض كردم. جواب مرحمت فرمودند و باز همان چند جندك را مرحمت فرمودند و من گرفته سپاسگزارى كردم و مرخّص شدم. با آن چند جندك مقدارى پایه مهر خریدم و در كیسه اى ریختم و چون فنّ مهر كنى را بلد بودم هر چند وقت، كنار بازار مى نشستم و چند عدد مهر براى مشتریها مى كندم، البته بقدر حدّاقلى كه به آن قناعت مى شود، و از آن كیسه كه در جیبم بود پایه مهر بر مى داشتم بدون آنكه به شماره آنها توجّه كنم. سالهاى سال كار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود وتمام نمى شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بود.
📚ملاقات علماء بزرگ اسلام با امام زمان ارواحنافداه
#تشرفات
#امام_زمان♥
🌱تشـرفات...
سيّد صالح سيّد احمد بن سيد هاشم نقل کرده است: در سال هزار و دويست و هشتاد به قصد حجّ بيت اللّه الحرام از دار المرز رشت، به تبريز آمدم، و در خانه حاج صفر على تاجر معروف تبريزى منزل كردم چون قافله نبود سرگردان ماندم، تا حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى قافله اى را جهت رفتن به «طرابوزن» حركت داد، به تنهايى از او مركبى را كرايه نمودم و حركت كردم. وقتى به منزل اول رسيديم، سه نفر ديگر به تشويق حاج صفر على به من ملحق شدند.
حاج ملاّ باقر تبريزى، كه به نيابت از جانب ديگران حج انجام میداد، و نزد علما معروف بود، و حاج سيد حسين تاجر تبريزى، و مردى به نام حاج على، كه كارش خدمت به افراد بود، به اتفاق روانه شديم تا به «ارزنة الروم» رسيديم، و از آنجا عازم «طرابوزن» شديم، در يكى از منازل بين اين دو شهر، حاجى جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت: اين منزل كه در پيش داريم بس ترسناك است، زودتر بار كنيد كه همراه قافله باشيد،
چون در ساير منازل غالبا با رعايت مقدارى فاصله، به دنبال قافله حركت میكرديم، ما هم حدود دو ساعت و نيم، يا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق قافله حركت كرديم، به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از محل حركت دور شده بوديم، كه هوا تاريك شد، و به طورى برف گرفت، كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانده به سرعت راندند، من هرچه تلاش كردم با آنها بروم ممكن نشد تا آنكه آنها رفتند و من تنها شدم.
#تشرفات
#قسمت_اول
#امام_زمان♥
🌱تشـرفات...
پس از تأمّل و تفكّر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين وضع بمانم، تا سپيده طلوع كند، سپس به همان محلى كه از آنجا حركت كرديم بازگردم، و از آنجا چند نفر نگهبان همراه خود برداشته، به قافله ملحق شوم، در آن حال در برابر خود باغى ديدم، و در آن باغ باغبانى بيل به دست به درختان بيل میزد كه برفش بريزد، به طرف من آمد، به اندازه فاصله كمى ايستاد و فرمود: كيستى؟ عرض كردم: دوستان رفتند، و من جا مانده ام، اطلاعى از جاده ندارم، مسير را گم كرده ام،
به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه پيدا كنی من مشغول نافله شدم، پس از فراغت از تهجّد، دوباره آمد و فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را حفظ نداشتم، و تاكنون هم حفظ ندارم، با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام، از جاى برخاستم و تمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم، باز نمايان شد و فرمود: نرفتى، هنوز هستى؟ بى اختيار گريستم و گفتم: هستم راه را نمیدانم، فرمود: عاشورا بخوان، و عاشورا را نيز از حفظ نداشتم، و تاكنون نيز ندارم،
پس برخاستم و از حفظ مشغول زيارت عاشورا شدم، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم، ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى، هستى؟ گفتم: نه تا صبح هستم، فرمود: من اكنون تو را به قافله می رسانم، رفت بر الاغى سوار شد، و بيل خود را به دوش گرفت، و فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو.
#تشرفات
#قسمت_دوم
#امام_زمان♥
🌱تشـرفات...
سوار شدم، آنگاه عنان اسب خود را كشيدم، مقاومت كرد، و حركت نكرد، فرمود عنان اسب را به من بده، دادم، پس بيل را به دوش چپ گذاشت، و عنان اسب را به دست راست گرفت، و به راه افتاد، اسب در نهايت تمكين متابعت كرد، آنگاه دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد؟ سه مرتبه فرمود: «نافله، نافله، نافله»
و باز فرمود: شما چرا عاشورا نمیخوانيد؟ سه مرتبه فرمود: «عاشورا، عاشورا، عاشورا» و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمیخوانيد؟ «جامعه، جامعه، جامعه» و در هنگامى طى مسافت دايره وار راه را پيمود، يك مرتبه برگشت و فرمود: اينانند دوستان شما، كه در كنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند! من از الاغ پياده شدم، كه سوار مركب خود شوم ولى نتوانستم،
پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو برد، و مرا بر مركب نشاند، و سر اسب را به جانب دوستان بازگرداند، من در آن حال به اين خيال افتادم كه اين شخص كيست كه با من به زبان فارسى حرف زد؟ و حال آنكه در آن حدود زبانی جز تركى و غالبا مذهبى جز مذهب عيسوى نبود، و او چگونه به اين سرعت مرا به دوستانم رساند؟ ! پس به پشت سر خود نظر كردم، كسى را نديدم، و از او اثرى نيافتم، آنگاه به دوستان خود ملحق شدم.
📗نجم الثاقب
#تشرفات
#قسمت_پایانی
#امام_زمان♥
🌱تشـرفات...
سید جلیل آقا سید حسن شوشتری فرمود: از نجف اشرف به زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام مشرف شدم. در مراجعت بهیچ وجه توشه راه و مرکب سواری نداشتم. تقریبا دو فلوس(واحدی از پول عراق) داشتم، با آن خرما خریدم و خوردم و روانه شدم. در اثنا راه تشنگی مرا از پای در آورد، لذا برای رسیدن به رودخانه، به سمت چپ جاده پیچیدم.
پس از آن که قدری راه رفتم به جایی رسیدم، ناگهان دیدم سفره بسته ای در یک بلندی گذاشته شده است، گمان کردم کسی باید در اینجا باشد. آب خوردم، ولی بعد هرچه تفحص کردم هیچکس را نیافتم و اثر آمدن کسی را هم در آنجا ندیدم. فهمیدم آن سفره برای من گذاشته شده است، آن را باز کردم، دو قرص نان و یک مرغ بریان در آن بود. همه را خوردم و باز به راه افتادم. شب در کاروانسرای بین راه بیتوته کردم و دوباره صبح پیاده براه افتادم. در نیمه راه گرسنگی سخت مرا اذیت می کرد.
ناگاه دیدم اسب سواری بصورت یکی از اعراب بادیه از بین راه قطع مسافت می کند، وقتی به من رسید فرمود: سفره را از روی اسب باز کن و غذا بخور. سفره اش را باز کردم و غذا خوردم تا سیر شدم. فرمود: آیا آب می خواهی؟ عرض کردم: منت بگذارید و مرحمت کنید. ناگاه دیدم اسب تاخت و رفت، وقتی برگشت ظرف آب خوشگواری بدون اینکه از کسی بگیرد یا از جایی بردارد به من عطا فرمود... سید حسن شوشتری (صاحب قضیه) تا این قسمت از حکایت خود را نقل کردند ولی دیگر از گفتن بقیه آن خودداری نمودند.
📗عبقری الحسان ج ۱ ص ۳۱۹
#تشرفات
#امام_زمان♥
🌱تشـرفات...
مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» می گوید:
یک شب در اطاق پذیرائی مرحوم آیت الله کوهستانی در کوهستان مشغول نماز مغرب شدم، دیدم حضرت بقیّة الله ارواحنا فداه تشریف آوردند و در گوشه اطاق پشت به قبله به نحوی که من در نماز صورت مبارکشان را می دیدم نشسته اند.
من با خودم فکر کردم که اگر نماز را بشکنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بکنم شاید از این عمل من، خوششان نیاید و قبل از آنکه متوجّه ایشان بشوم تشریف ببرند، پس چه بهتر نمازم را نشکنم که اگر اراده فرموده باشند من با ایشان حرف بزنم، تا بعد از نماز صبر می فرمایند.
نماز را خواندم. در بین نماز بعضی از جملات را حضرت با من می گفتند مخصوصاً جمله «یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة اِرْحَمْ مَنْ لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة» را که در سجده آخر چون با حال بهتری می خواندم امام هم آن را مکرّر با توجّه و حال بیشتری اداء می فرمودند ولی به مجرّدی که می خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولیّ عصر ارواحنافداه رفتند.
📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه
#تشرفات
#امام_زمان♥
🌱تشـرفات...
شهید هاشمی نژاد می گوید: شبی مرحوم استادم «شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» در ایوان اطاق فوقانی که در قم برای زندگی اجاره کرده بودیم، رو به حیاط منزل ایستاده بود و حضرت بقیّةالله ارواحنا فداه را با زیارت آل یس زیارت می کرد وبا آن حضرت مناجات می نمود. من هم در کنار او منقل آتش را برای کُرسی درست می کردم، یعنی آتش را باد می زدم تا برای زیر کرسی آماده شود. ناگهان دیدم مرحوم استاد تکانی خورد وحال توجّه اش، بیشتر شد وگریه اش شدّت کرد.
من سرم را بالا کردم تا ببینم چه خبر است، با کمال تعجّب دیدم: حضرت بقیّةالله ارواحنافداه در میان زمین و آسمان مقابل استادم ایستاده و به او تبسّم می کند و من در آن تاریکی شب، تمام خصوصیّات قیافه وحتّی رنگ لباس آن حضرت را می دیدم. سپس سرم را پائین انداختم باز دو مرتبه وقتی سرم را بالا کردم آن حضرت را با همان قیافه وهمان خصوصیّات دیدم. بالأخره چند بار این عمل تکرار شد و در هر مرتبه جمال مقدّس آن حضرت را مشاهده می کردم، تا آنکه در مرتبه آخر که سرم را پائین انداختم متوجّه شدم که استادم آرام گرفت.
وقتی سرم را بالا کردم و به طرف آن حضرت نگاه نمودم دیگر آن آقا را ندیدم معلوم شد که مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است. وقتی من واستادم پس از این جریان در میان اطاق، زیر کرسی نشسته بودیم، استادم به گمان آنکه من چیزی ندیده ام می خواست موضوع را از من کتمان کنند. من ابتداء به او گفتم: استاد! شما آقا را به چه لباسی می دیدید؟ او با تعجّب از من سؤال کرد وگفت: مگر تو آن حضرت را دیدی؟! گفتم: بلی! با لباس راه راه و عمّامه ای سبز و قیافه ای جذّاب که خالی در کنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصیّات در آن حضرت دیده بودم به او گفتم و او مرا تصدیق کرد وتشویق نمود و خوشحال شد که من لیاقت ملاقات با آن امام معصوم را پیدا کرده ام.
📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه
#تشرفات
#امام_زمان♥
🌱تشـرفات...
مرحوم حاج آقا محقق چنین بیان فرمود: روزی در ایام سفر به کربلا، به هنگام تشرف به حرم امام حسین علیهالسلام، ملتمسانه از آن حضرت فقط تقاضای دیدار امام زمان روحی فداه را نمودم. در همان لحظه ناگهان متوجه شدم که به محازات قبر حضرت علی اکبر علیهالسلام مردی بلندقامت، در حالیکه چفیهای عربی بر سر دارد، نشسته است، درحالیکه مردی دیگر با فاصله نیم قدم به احترام در کنارش حضور دارد. در اولین نگاه بر چهره زیبا و پر هیبت آن مرد متوجه شدم که او کسی جز وجود مبارک امام زمان روحی فداه نیست.
از این جهت برای بوسیدن و در آغوش گرفتن ایشان، قصد کردم به جلو حرکت کنم، ولی در کمال تعجب دیدم که قدرت کوچکترین حرکتی را ندارم. پس به ناچار دقایقی چند به دیدار حضرتش ایستادم. در همان لحظه به دلیل رد شدن بسیاری از زائرین حرم امام حسین علیهالسلام از کنار آن حضرت، بذهنم خطور کرد که آیا تنها من توفیق دیدن حضرت ولیعصر روحی فداه را دارم یا آنکه دیگران نیز آن حضرت را دیده، ولی نمیشناسند.
از این جهت از فردی که در کنارم ایستاده بود، پرسیدم: آیا شما چنین آقایی را با این مشخصات در حرم میبینید؟ با نگاه متعجبانه و منفی آن مرد دریافتم که تنها منم که توفیق دیدارش را یافتهام، پس با عشق فراوان بر او حریصانه مینگریستم، تا شاید غم سالها دوری را با لحظاتی شیرین جبران نمایم. پس از مدتی آن حضرت با همراهی یارشان از جای برخاسته و از حرم خارج شدند، در همان لحظه قدرت حرکت خویش را بازیافتم، پس به دنبالشان دویدم، ولی اثری از آنان نیافتم.
📗نقل از کتاب تشرفیافتگان
#تشرفات
#امام_زمان♥
#تشرفات
♨️توجه خاص آقا #امام_زمان (علیه السلام)به مادرشان نرجس خاتون(علیها سلام)
🔹حضرت بقیه الله روحی له الفداء عنایتی خاص به مادرشان دارند.
مثلاً یک ختم قرآن برای حضرت نرجس خاتون بخوان. به مسجد وارد می شوی، دو رکعت نماز مستحبی بخوان و ثوابش را هدیه کن برای نرجس خاتون..
🔹حاج محمد که از صلحا بود می گفت: مکه رفتم و اعمال حج که تمام شد، یک روز گفتم یک عمره مفرده برای مادر امام زمان انجام بدهم و از بی بی درخواست کنم که از فرزندشان بخواهد که من، چهره ایشان را زیارت کنم.
طواف و نماز و سَعی بین صفا و مروه را انجام دادم. سَعی بین صفا و مروه که تمام شد، طواف نساء و نمازش را خواندم و دیگر بی حال شدم.
🔹حدود یک ساعت و نیم به اذان صبح بود. دیدم پنج شش نفر پشت مقام ابراهیم نشسته و یک ظرف خرما جلویشان گذاشته اند و آقایی هم آن بالا نشسته است که نمی شود چشم از او برداشت.
خیلی فوق العاده است و برای بقیه صحبت می کند. وقتی این آقا را دیدم، زانوهایم شروع کرد به لرزیدن. خرماها بیشتر جلب توجه کرد؛ چون خیلی بی حال و خسته شده بودم. نشستم و تکیه دادم..
آقا فرمود: «این حاج محمد برای مادر من یک عمره انجام داده است و خسته شده است. چند تا از این خرماها را به او بدهید»
یک نفر فوراً بلند شد و بـشقاب خرما را مقابل من آورد. من هم پنج شش تا برداشتم؛شروع کردم خوردن. دیدم دارند نگاه می کنند و تبسم می کنند.
🔹بعد دو مرتبـه فرمود: «بـله؛ ایشان برای مادر من یک عمره ای انجام داد و به زحمت هم افتاد. خـدا قبـول می کند؛ ان شـاء الله».
یک دفعه نگاه کردم، دیدم هیچ کس نیست. فوراً به خود آمدم. گفتم:
«اصلاً آرزویم همین بود که حضرت را ببینم و چقدر زود مستجاب شد...»
✍آیت الله ناصری دولت آبادی
📚 کمال الدین، ج 2، ص 670
بحارالأنوار، ج 68، ص 96
https://eitaa.com/anvar_elahi
#تشرفات
یکی از روحانیین شیفته حضرت بقیة الله نقل می کند:
روز ۴ تیر ۱۳۷۷ پس از نماز صبح ذکرهایم را گفته بودم و باطلوع آفتاب برخاستم که استراحتی کنم طبق معمول که خطاب به حضرت سیدالشهدا می گفتم: "السلام علیک یا مظلوم"
می خواستم این جمله را بگویم، ولی بناگاه حس کردم کشش خاصی دارم که آن را خطاب به مولایم حضرت بقیة الله بگویم، و لذا آنرا خطاب به آن حضرت گفتم.
احساس عجیبی به من دست داده بود، این حالت برایم غیر عادی بود و طبق "ارتباطات روحی و قلبی" که پیش از این با امام عصر داشتم متوجه شدم هم اکنون توجه خاصی از سوی آن حضرت به من شده و می خواهند حقیقتی را به من بگویند.
ناگاه با تمام وجود احساس کردم مولایم حضرت بقیة الله در این لحظات بسیار احساس غربت و مظلومیت دارند و حتی سخن آن حضرت را با گوش دلم شنیدم که می فرمایند:
«من خیلی تنها هستم، مردم در یک طرف هستتد و برای خود زندگی می کنند و من هم در یک طرف تنها مانده ام.»
من خیلی غمگین شدم، با همه وجود به آن حضرت عرض کردم آقا جان دوست دارم بتوانم برای رفع غربت شما کاری کنم، جانم، مالم و هر چه دارم فدای شما.
بعد با خودم فکر کردم مگر من چه امکاناتی دارم که بتوانم در سطح وسیع موجب رفع غربت آن حضرت شوم، دستم که به جایی نمی رسد، بهمین جهت به آن حضرت عرض کردم:
مولا جان من آماده هر فداکاری هستم و خودتان اینرا می دانید، ولی این را هم خوب می دانید که کاری که باید صورت بگیرد از من ساخته نیست.
آقا فرمودند: "می دانم از تو ساخته نیست ولی می خواستم در این غربت و تنهایی تو هم دردم باشی".
من وقتی این جمله را از مولایم شنیدم، آتش گرفتم و بی اختیار نشستم برای آن حضرت گریه کردم.
با خودم گفتم: ببین آقا چقدر غریب هستند که به من چنین اظهار درد کرده و غمهای خود را به من که طلبه ای ناچیز هستم بازگو می فرمایند.
آنجا بود که معنی گریه خالصانه بر امام زمان را فهمیدم.
📚در اوج تنهایی ص ۸۹
https://eitaa.com/anvar_elahi
#تشرفات
یکی از علما ماجرای ملاقات خود را در حرم حسینی اینگونه نقل می کند:
🔹امام زمان علیه السلام که جانم به قربانش را دیدم که خطاب به سیدالشهداء علیه السلام می فرمود: "شما درکربلا تنها ماندید٬ من هم دراین زمان تنها مانده ام!"
در اینجا آن حضرت توجه خاصی به من نمود و فرمود: زیارت عاشورا را بخوان٬ من می خواستم زیارت عاشورا بخوانم
ناگهان به جای زیارت عاشورا به طور ناخودآگاه شروع به گریه کردم آن حضرت خودشان مشغول خواندن زیارت شدند و من گوش می دادم و گریه می کردم، آن حضرت نیز گریه زیادی می کردند و با صدای بلند می فرمودند:
« حسین جانم٬ حسین جانم...»
🔹امام عصر ارواحنافداه چنان زیارت عاشورا را می خواندند که حس می کردم این کلمات و جملات با غم واندوه فراوانی ازقلب و زبان مبارکشان خارج می شود. شور و حال عجیبی درحرم حکمفرما بود٬ سپس حضرت ولی عصر علیه السلام به من فرمودند:
«"شما وظیفه دارید از کانال حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام مرا به تمام دنیا معرفی کنید. چرا به شیعیان نمی گویید من مثل جد بزرگوارم حضرت سیدالشهدا علیه السلام تنها هستم؟ "آقا امام حسین علیه السلام اگر در کربلا تنها ماند من هم در صحراها تنها هستم و هر لحظه ندای « هل من ناصر ینصرنی» را سر می دهم و کسی به ندای من توجه نمی کند".
🔹حضرت در ادامه فرمودند: چون شیعیان به آقا امام حسین علیه السلام علاقه خاصی دارند شما می توانید از این راه، مظلومیت ما را با زبان و قلم خود به آنها معرفی کنید، ما این را از هیچ کس نخواسته ایم، فقط از شما شیعیان خواسته ایم!»
عرض کردم چرا؟
حضرت فرمودند: چون محبت به ما و حضرت سیدالشهدا و خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام در جان و دلتان وجود دارد و این محبت از عالم ارواح و عالم ذر دست نخورده باقی مانده است، شما (اگرمی خواهید ما را یاری کنید) #تزکیه_نفس کنید و علم و حکمت یاد بگیرید٬ خدای تعالی و ما و حضرت سیدالشهدا علیه السلام حتما شما را کمک خواهیم کرد و رشد خواهیم داد.
📚درد دل #امام_زمان نوشته ابوالفضل سبزی ص٢٧
https://eitaa.com/anvar_elahi
#تشرفات
♨️کربلا بدون دعا برای فرج مقبول نیست!!!
🔹مرحوم حاج حسن خیِّر همیشه در سفرها به زواری که می آوردند و یا مخارج سفر عتبات آنها را حساب میکردند تاکید داشتند که حتما برای فرج زیر قبه مبارکه دعا کنید و من راضی نیستم از کسی که با من به کربلا بیاید و برای فرج دعا نکند
ایشان داستانی تعریف میکردند و میگفتند:
🔹حدود ۲۰ سال قبل با یکی از دوستان مشرف شدم به کربلای معلی و با خیلی سختی و پیاده روی چند روزه و خستگی فراوان به حرم رسیدم. چند روزی را در کربلا بودیم و بعد از زیارت عتبات قصد برگشت داشتیم. در راه برگشت خسته شده و چند ساعتی استراحت کردیم و خوابم برد. در عالم رویا امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را دیدم. رفتم خدمت حضرت دستبوسی. حضرت سوال کردند: کجا بودید و به کجا میروید؟ عرض کردم: آقاجان کربلا بودیم و در راه برگشت به شهرمان هستیم.
🔹حضرت فرمودند این چه کربلایی بود که مقبول نشد!! رنگ از رخسارم پرید. عرض کردم: چرا آقاجان؟ حضرت فرمودند: "کربلا رفتید ولی برای فرج من دعا نکردید مگر نه اینکه من منتقم خون جدم حسین علیه السلام هستم..."
از خواب پریدم و بلافاصله برگشتیم برای زیارت کربلا به نیت فرج آن حضرت
https://eitaa.com/anvar_elahi