#شهید_زنده🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍁🍁🍂🍁🍂🍂🍁🍂
#قسمت۲
#ادامه_داستان
اما این شهید سید مرتضی دادگر، ما پلاک و بعد
کیف پولش را هم پیدا کردیم. از روی کارت هایی
که توی کیف داشت اسم او را هم خواندیم. پلاک را برداشتم. یکی از این کارت هایی که تقریباً خوانا بود. با کارت هویتش که باید می رفت، فرستادیم برای ستاد.
سه کارت در دست من ماند که عکسهایش واضح و جملاتش خوانا بود. کاملاً مشخص بود که نام و نام خانوادگی شهید و تصویرش چگونه است. من اینها را برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم تا بعداً تحویل دهم. کار که تمام شد برگشتیم شهر. فر مانده ما گفت: از همین جا مستقیم بروید خرمشهر. وقتی رسیدم خانه، یادم آمد که کیف و پلاک شهید را تحویل ندادم که ثبت شود. اتفاقاً خانمم بیرون بود. یا اللّه گفتم و رفتم داخل منزل. میهمان های ما در خانه ما بودند.
من گفتم: می خواهم لباس هایم را کنار بگذارم که هر وقت خانمم آمد آنها را بشوید. بعد از نماز، خانم میهمان ما گفت: آقا سید ببخشید یک نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت: این مبلغ پول را به سید برسانید.
خانم فامیل ادامه داد: من گفتم به سید بگویم که این پول را چه کسی داده است؟ گفت: این پول را به سید بدهکار هستم.
حاج خانم میهمان، پول را به من داد و من گفتم: ولی تا جایی که یاد دارم من به کسی پول قرض ندادم و کسی هم از من پول قرض نگرفته! هرچی فکر کردم تعجبم بیشتر می شد. گفتم لابد رفقا از من پول گرفته اند و فراموش کرده ام و گرنه کسی خود به خود برای کسی پول نمی فرستد! پول را گرفتم گفتم: اگر خانمم آمد، بگو سید رفته بازار. با پول ها آمدم درب مغازه ی میوه فروش و گفتم: آقای امیدوار، بدهکاری ما چقدر بود؟ گفت: آقای سید، پسر عمویتان آمد حساب کرد. گفتم: عجب پسر عمویی بی معرفتی دارم، نا سلامتی او مهمان بود. آمده بود بی خبر بدهی ما را حساب کرده!؟
به آقای امیدوار گفتم: نکنه تعارف می کنی؟ ایشان گفت: ما جنس را فروختیم از پول هم بدمان نمی آید. رفتم درب مغازه ی آقا رضا، گفت: پسر عمویتان آمده حساب کرده! رفتم مغازه مرغ و ماهی فروشی گفت: پسر عمویت آمده حساب کرده! من ماندم که چه شده و برگشتم خانه...
دیدم خانمم برگشته. همسرم گفت: یک جوانی آمده بود درب منزل سراغ شما را می گرفت'، من آن جوان را نمی شناختم. برای اولین بار او را دیدم. تا حالا توی مسجد هم او را ندیده بودم.
خانمم گفت: این جوان چهل هزار تومان آورد و گفت: این مطلبی است که سید از ما می خواهد.
به جوان گفتم: به سید بگویم چه کسی آورده؟ گفت: خودش می داند. از پسر عمویم سوال کردم: برای چی بدهی ما را پرداخت کردی؟ اما او بی خبر بود! به همسرم گفتم: من می روم بیرون، چند دقیقه ای کار دارم، زود بر می گردم. یک ربع بعد بر گشتم. دیدم خانمم نشسته وسط حیاط! وسایل شهید و عکسش را مقابل خودش گرفته و گریه می کرد. گفتم: خانم، باز من وسایل شهدا را آوردم، شما شروع کردید گریه کردن. با عصبانیت جلو رفتم و خواستم کارت شناسایی شهید را بگیرم. گفتم: چی شده!؟ خانم من در حالی که گریه می کرد گفت: سید، خیلی عجیبه! جوانی که آمده بود جلوی منزل ما و پول آورد همین شهید بود. بعد تصویر کارت شناسایی شهید را نشان داد.
گفتم: زن اشتباه می کنی؟ اون دوازده سال پیش شهید شده! گفت: صد سال پیش هم شهید شده باشه من اشتباه نمی کنم. این همان جوان است که من دیدم. نمی توانستم باور کنم. اما چه کسی برای من پول فرستاده!؟ آن هم در شرایطی که هیچ کس جز شهدا و خدایشان نمی دانستند من بدهکار هستم.
حاج خانمی که میهمان بود صدا زدم و به او گفتم؛ آقایی که آمد درب منزل ما پول آورد اگر ببینی می شناسی؟ گفت: بله می شناسم. من عکس شهید دادگر را به ایشان نشان دادم. گفت: آقا سید، به جده ات قسم خودش است.
دیدم خیلی سخت است باور کردن این قضیه.
گفتم: حاج خانم اشتباه نمی کنی؟ گفت: نه. ( عکس چون پرس شده بود سالم مانده بود) رفتم بیرون از خانه. کارت شناسایی دستم بود. سراغ آقای امیدوار و عکس را به ایشان نشان دادم. گفت: همین بود. رفتم مغازه ی آقا رضا گفت که خودش است. رفتم سراغ بعدی، گفت: خودش است...
من توی بازار نشستم. شاید تا اخر شب گریه کردم. نتوانستم بلند شوم بروم خانه. یکی از دوستهایم آمد و کمکم کرد و مرا به خانه آورد. آن شب در وجودم یک انقلاب عجیبی شده بود. نمی دانید چه حالی پیدا کردم. ..صبح زود رفتم منطقه. یکی از دوستان که خیلی کم حرف بود آم روز به من پیله کرد که آقا سید چی شده؟ گفتم هیچی. چرا امروز این همه به ما پیله کردی؟ گفت: سید دیشب سحر خواب دیدم شهید دادگر به من گفت: به سید سلام برسان بگو از ما خواستی، کمکت کردیم چرا هنوز ناراحتی؟
📚#شهیدان_ زنده اند ( انتشارات شهید ابراهیم هادی)
✨✨✨✨✨✨
🆔 @anvar_elahi