eitaa logo
اعراف
85 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
345 ویدیو
21 فایل
وَبَيْنَهُمَا حِجَابٌ ۚ وَعَلَى الْأَعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيمَاهُمْ ۚ (اعراف/۴۶) لینک کانال‌های آرشیویِ بذل خون،متفکر غریب و میراث: @miras_68 @bazl_61 / @gharib_58 این کانال هم تولیدی و هم توزیعی است! @aliasgari1378
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی‌دانم چه بگویم! گویا وظیفه‌ی روح الله آن بود تا مرا به وضع دینداری و فهم مردم از دین و مبانی آن، هشدار دهد. روح الله ناخواسته مرا در فکر فرو برد. فکری که یک سوال را چند بار تکرار می‌کرد: مردم دیندار هستند یا دین مدار؟ راستی چرا روح‌الله ها همیشه اهل تلنگر هستند؟ از خمینی گرفته تا عجمیان و این نوجوان عراقی حقیقت جو... 🖋علی عسگری @araf11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز ششم رویای نیمه شب در مشایه نزدیک ظهر بود و خورشید هوای خرما پزان در سر داشت. درون موکبی رفتیم تا مدتی استراحت کنیم. چفیه‌ام را بر روی صورتم انداخته بودم تا باد کولر را کمتر حس کنم. زیر تارو پود چفیه، موکب را نگاه می‌کردم که ناگاه، لهجه‌ی شیرین یزدی یکی از زائران توجه من را به خود جلب کرد. زیر چفیه، جوانی عینکی را دیدم که با پدر خود صحبت می‌کرد. صدای پدر را شنیدم ولی به چهره‌اش نگاهی نکردم. چشمانم را بستم تا دوباره بخوابم. مدتی گذشت که دیدم صاحب موکب، بلند می‌گوید: طعام زایر! باید زائران از خواب بیدار می‌شدند. آخَر نهار در صبح؟! عجیب بود! ساعت ده و نیم صبح چه کسی نهار نوش جان می‌کرد!؟ اهمیت ندادم و قصد خواب کردم اما دیگر فایده‌ای نداشت. بر جایم نشستم و سرم را برگرداندم. جوان یزدی را دیدم که کنار پیر‌مردی خوابیده بود. پیر‌مرد که دستش را چون بالشی زیر سرش گذاشته، غرق خواب رفته بود. چهره‌ی آن پیر خسته، برایم خیلی آشنا بود. کمی فکر کردم، معما آسان تر می‌شد؛ لهجه‌ی یزدی جوان خوابیده کنار پیرمرد، صورت خود او و... آری خودش بود! خود خودش! صاحب پرفروش ترین رمان فارسی کشور، مظفر سالاری! خیلی بی آلایش استراحت کرده بود. توقع داشتم با عمامه و قبا و عبایش بیاید ولی گویا برای طی طریق، بدون آنها راحت‌تر بود. دوباره سرم را بر روی بالش گذاشتم و بی تفاوت به سفره‌ی پهن شده، چشمانم را بستم. نزدیک اذان ظهر بود. جعفر و سید از خواب بیدار شدند. به طرفشان رفتم تا حوصله‌ی سر رفته‌ را در صحبت با آنان بر طرف کنم. "مظفر سالاری کی هست؟" جعفر ابتدا با بی‌تفاوتی پرسید اما وقتی متوجه شد که او کیست، دیگر بی‌تفاوت نبود. چشمانش از پشت عینک می‌درخشید. پیشنهاد داد تا با او سخنی بگویم. نویسنده‌ی رمان شیرین دعبل و زلفا، کنار فرزندش نشسته بود. از یک طرف دلم می‌خواست به سمتش بروم تا کمی با او هم‌کلام شوم و از طرف دیگر هم شک کوچکی در دلم باقی مانده بود که نکند او فقط شبیهش باشد؟! دل به دریا زدم و به سمت کسی رفتم که با کتاب‌هایش، تنهایی دلم را تسکین می‌داد. _ببخشید شما آقای سالاری هستید؟ سرش را بالا آورد و با لبخند جواب داد: بله من سالاری‌ام. ذوق زده شده بودم. اجازه گرفتم تا چند دقیقه‌ای وقتش را بگیرم. با روی گشاده پذیرفت. اسمم را پرسید و گفت که چطور مرا شناختید؟ من هم برایش از کلاس‌های آموزش داستانی که در ایتا و اینستگرام گذاشته بود گفتم. از قلمش که خدای صحنه‌پردازی است. از شخصیت های درجه یک داستانش که همیشه حرف برای گفتن دارند. خوشحال شد وقتی شنید اهل نوشتن هستم. این بار او می‌خواست از من بشنود و این یعنی حاج آقای سالاری چقدر متواضع بود. من که تهی از تجربه‌ بودم، همچون شاگردی دو زانو کنار استاد نشستم و ویژگی‌های یک داستان نویسی خوب را از او پرسیدم. با دقت و ملایمت نکات مهم را گفت. از اینکه صحنه پردازی خیلی اهمیت دارد و مخاطب را بر سر شوق می‌آورد. یا که از تعلیق گفت‌ و معتقد بود، اول داستان با تعلیق باشد بهتر است، تا مخاطب داستان را رها نکند. گرما گرم صحبت بودیم که دسته‌ی عزاداری پر شور تعدادی جوان عراقی، استاد را متوجه خود کرد. چشمان استاد دنباله‌ی دسته را گرفت. گویی همان لحظه می‌خواست چیزی از آن بنویسد. با کمی مکث، نگاهش را به سمت من برگرداند و صحبتش را ادامه داد. نیم ساعتی باهم گپ زدیم و بعد وقت اذان ظهر شد. آماده شدم تا وضو بگیرم. نماز ظهر و عصر را پشت سر استاد خواندم. سپس برای بار دوم، سفره‌ی نهار را پهن کردند! این بار با دوستان بر سر سفره نشستیم و نهاری خوردیم. نمی‌دانم خورشتی که برنج را زینت داده بود چه بود ولی هرچه که بود طعم دلنشین فلفل دلمه‌ای مرا از خود بی خود میکرد. هیچکدام از همسفران قصد قدم زدن در گرمای ۶۰ درجه را نداشتند. بعد از نهار دوباره استراحتی کردیم تا ساعت ۷ عصر. یکی‌از میزبانان موکب که جوانی حدود ۳۰ سال بود، از امین خواست تا قبل از رفتن‌مان، زیارت عاشورایی بخواند. امین زیارت عاشورا را با چند بیت روضه خواند تا بیش از پیش دل‌های کاروان را مشتاق وصال کند. هوا خنک شده بود... 🖋 علی عسگری @araf11
هدایت شده از مدرسه تولید محتوا
💢قاب رضایت ✍️مصطفی گودرزی ▪️دستی را بر شانه‌ام احساس کردم ▪️برگشتم، مردی گندم گون، با قدی بلند اما خسته انگشتانش را به شکل یک مستطیل گرفته و بعد اشاره به خودش کرد ▪️فهمیدم که می‌خواهد میان مسافران اربعین ثبت شود ▪️لنز را به سمتش گرفتم و قاب را بستم ▪️لبخند کوچکی بر لبانش نقش بست و برق چشمانش بیشتر مرا به خود کشاند که نشان از رضایت بود ▪️حضورش را، من نه، که عزیزترین میزبان مسیر ثبت کرده بود؛ حسین... 👇به [مدرسه تولید محتوا] وارد شوید👇 @toolid_mohtava
📚خبرنامه‌ کتاب‌ و کتابخوانی 📚دریافت رایگان آثار مکتوب 📚مهم‌ترین محورها ::👇:: 📚علوم انسانی، اجتماعی و ارتباطات ارتباط: @asmanabi14 ✔️ دوستی با «دوستانِ کتاب» دریچه‌ای به سوی زندگی اندیشمندانه https://eitaa.com/joinchat/504889710C40f1629af6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز هفتم فاخلع نعلیک به پایان راه نزدیک می‌شدیم. قرار بود ۳۰۰ عمود مانده به کربلا، دوباره دور هم جمع شویم تا برای قرار بعدی محلی تعیین کنیم، اما زانوی‌های جعفر به او اجازه ادامه ی مسیر را نمی‌داد‌ و دوتا از تاول‌های من هم زخم‌باز کرده بود و می‌سوخت. تصمیم گرفتیم تا مسیر باقیمانده را با اتوبوس واحد‌های عراق برویم. نفری نیم دینار دادند. انتهای اتوبوس تعدادی جوان عراقی باهم گپ می‌زدند. فهمیده بودند ما ایرانی هستیم. در بین ما، جعفر فقط عربی فصیح بلد بود. نمی‌فهمیدم گویش عراقی‌ها چه ارتباطی با عربی فصیح داشت که جعفر متوجه صحبتشان می‌شد! البته جعفر بعدها می‌گفت صحبت با عراقی‌های مقیم ایران به فهم او کمک زیادی کرده است. جعفر و دوستان، تا انتهای مسیر انواع و اقسام کلمات مختلف را باهم به فارسی و عربی ترجمه می‌کردند‌. حال و هوای عجیبی در اتوبوس بود‌. همه میخواستند به یک‌جا بروند و آن کربلا بود. هیچگاه بشر با هم بر سر یک مسئله به تفاهم نرسیده بود مگر شر بودن ظلم و خیر بودن عدل؛ و کربلا که تجسم جدال بین تمام ظلم و تمام عدل است، به مأمنی برای تحقق آرمان‌های مظلومین جهان بدل گشته است. همین مساله، مکتب حسین فاطمه(ع) را به تنها مکتب پایا و پویا مبدل کرده تا پیروانش سعادتمندان عالم بشریت باشند و خائنین به آن روسیاهان عالم خلقت. ازدحام بسیار بود. قدم‌‌ها، میلی متری پیموده می‌شد. صدای تپش قلبم لحظه‌ به لحظه بیشتر می‌شد. بعد از دو بار تفتیش، وارد شارع بغداد شدیم. خستگی امانمان را بریده بود ولی ندیدن حرم بعد از یکسال، سوز دردهای‌مان را کم‌تر و کم‌تر می‌کرد. فاخلع نعلیک انک بالوادی المقدس طوی... چه گنبد و گلدسته‌ای! چه هیبتی! گویا خود علمدار قد علم کرده است. مکین و مکان چه به هم می‌آیند! آرام به سمت حرم قمر بنی هاشم(ع) حرکت می‌کردیم. اشک در چشمان منتظران حلقه زده بود. السلام علیک یابن امیر المومنین در بالای باب الحسین، نقش بسته بود. با رؤیت حرم حضرت ماه آرامشی عجیب در قلبم ساکن شد. کربلا تنها مقصدی‌است که پایانی برای آن ترسیم نشده ؛ چراکه همیشه برای حق طلبان و عدالت‌خواهان نقطه‌ی آغازین حرکت به سوی تحولی عظیم در جهان هستی بوده است. 🖋علی عسگری @araf11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز هشتم انسان‌ صورتان و انسان سیرتان امام حسین(ع) مرز دارد اما نه مرز جغرافیایی! موکب‌ها و دسته‌های عزارداری سید و سالار شهیدان یکی پس از دیگری وارد حرمین شریفین می‌شدند. جمعیت بی سابقه امسال، چون امواج دریا متلاطم بود و از هیچ طرفی نمی‌توانستیم به دل این دریای خروشان بزنیم تا وارد حرم ارباب شویم. سید، اذن دخول زیارت ارباب را در زیارت علمدار کربلا می‌دید. به سمت حریم امن فاتح علقمه رهسپار شدیم تا خیمه‌ای برای دل شکسته خود برپا کنیم. جمعیت متراکم بود و ورود به حرم سخت و استخوان شکن! ولی هر طور بود وارد حرم شدیم. جای خالی پیدا نمی‌شد. به هر سو نگریستم اقیانوس عشق را دیدم که هر کدام از قطراتش به نحوی عرض ارادت می‌کردند. عده‌ای با نوای دسته‌ها سینه می‌زدند و می‌گریستند و تعدادی گوشه‌‌ای ایستاده، با رفیق شفیقشان که سلطان ادب می‌خواندندش، درد ودل می‌کردند. کمی گذشت تا توانستیم بنشینیم و روضه‌‌ی سقای تشنه‌لب را با هزاران راز و نیاز در دل نهفته، بخوانیم. روضه، بزمی شده بود. من تمام می‌کردم جعفر شروع می‌کرد و او تمام میکرد من شروع می‌کردم. ذکر مصیبت قمر منیر بنی‌هاشم، پایان ندارد! عراقی و غیر عراقی هم ندارد! عباس مکتب حقی است که انسان سیرتان، از آن دم میزنند و انسان صورتان با آن به قتال برمی‌خیزند. این یعنی مکتب حسین(ع) محدود به جغرافیایی از جنس زمان و مکان نیست؛ بلکه مکتب حسین را هویت‌ها و چگونه زیستن‌ها مرزبندی می‌کند. با چشمان تر راهی حرم سید الشهداء شدیم. السلام علیک یابن الزمزم و الصفا.... وقتی چشمانم به این فراز از زیارت خامس آل عبا افتاد، این بیت بر زبانم جاری شد: پدر خاک پسرت خاک نشد مادر آب پسرت آب نخورد. حسین(ع) خودش برای گریه کردن و صفای باطنم، بهانه به دستم می‌داد تا پاکم کند. آخر او کشتی نجاتی است که به کمترین ارادتی، عنایتی شاهانه دارد. اصلا بگذار فارغ از به به و چه چه زید و عمرو و بکر، اینبار برای تو بنویسم: بین خودم و خودت بماند ارباب! چقدر زیاد من را دوست داری و من قدر نمی‌دانم! بعد از خروج از حرم ازدحام جمعیت امان‌مان را بریده بود. تشنگی بر لب‌ها چیره شد. الحمدلله کسی بود تا جواب العطش ما را بدهد. راهی مضیف عتبه حرم حضرت عباس(ع) شدیم. شام را گرفتیم و به محل اسکان رفتیم. 🖋 علی عسگری @araf11
هدایت شده از سَرْدَرْگُمْ|سیدمحسن حسینی
فارغ از قیل و قال‌های مرسوم و ژست‌های علمی، چه‌قدر به این دید و نگرش نیازمندیم نگرشی که در ۸سال جنگ، کارهای به‌ظاهر غیر ممکن رو ممکن می‌کرد: «می‌ریم تا حرف امام زمین نمونه» شاید واقعا برای برون‌رفت از مشکلات و حل مسائل، ما هم باید بریم تا حرف آقا زمین نمونه... @srdrgm
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
🔸خط پایان «زن،زندگی،آزادی» کجاست؟ ✍ علی کردانی رسانه‌های بیگانه به همراه عناصر داخلی‌شان شعار «زن، زندگی، آزادی» را در دهان دختران و زنان نجیب ایرانی‌انداختند. مقصود از آزادی در چنین شعارهایی، هرگز حقیقت آزادی که مربوط به ارزش‌های والای انسانی است، نبوده است بلکه منظور آنها چیز دیگری است. فمینیست‌ها به‌دنبال حقوق زنان بودند و از این رو نظریه برابری را که عمده برابری جنسیتی بود مطرح کردند. آنان منشأ تبعیض علیه زنان را تبعیض‌ جنسیتی تلقی کرده و در غرب زنان را در جامعه رها کردند، تا آن‌جا که طبیعت و لطافت زنان پایمال شد. در صورتی که تفاوت‌های بشری جزء قوانین طبیعت بوده است و از جلوه‌های زیبایی‌ آفرینش همین تفاوت‌هاست. 🔰 متن کامل در روزنامه کیهان @HOWZAVIAN