همیشه فاصلهای ابدی میان من و انسانها بودهاست ؛ انگار درونم صخرهای است که اول باید آن را بتراشم .
من آدم وفاداریام ؛ اما نمیتوانم نزدیک و صمیمی باشم .
آرامجای .
کتابها آدم را سوسول بار میآوردند. وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آنو
وقتی در مکزیک بودم، از سرخپوستی پرسیدم چند سالش است و او گفت:
کوتاه زمانی دیگر شصت و پنج سال میشود که شروع به مردن کردهام.
منظورش را نفهمیدم؛ و گفت در آنجا همه همینطوری سنشان را میگویند. آدم از لحظه ایی که به دنیا میآید شروع به مردن میکند...
برشی از کتاب در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی
نوشتۀ ایوان کلیما
#دیالوگکتاب
میگفت ؛ اما آدمها باید نقش خودشان را بازی کنند .
کسانی که نقش دیگران را بازی میکنند ، زندگی نکرده میمیرند .
آرامجای .
باش تا میوه غرور و صبرت برسد، ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن توست؛ پیروزی عشق نصیب تو باد ! #عکس
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد، ما را با خود خواهد برد
باد، ما را با خود خواهد برد
#عکسنوشت