#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۴ / قسمت چهارم
دختر بزرگم و همسرش قرار بود از اصفهان حرکت کنند و در موکب امام رضا علیه السلام، عمود ۲۸۵ خادم رسانهای باشند. در موکب نجف به ما ملحق شدند. ساعت ۲۰:۳۵ دقیقه بود که به حرم امیرالمومنین رسیدیم و قرارمان شد ۲۲:۳۰. قسمت خانمها همیشه خدا درگیر صف های طولانی برای تفتیش هست، این بار که من صف زیارت ضریح را هم انتخاب کرده بودم، نور علی نور شده بود. خلاصه اش اینکه ۲۰:۴۰ دقیقه وارد اولین صف شدم و ۲۲:۲۰ دقیقه از آخرین صف خارج شدم. بر که گشتم دیدم بقیه همه آمده اند و نگاه مستأصل خواهرشوهرم نشان از وقوع اتفاقاتی میداد. کاشف به عمل آمد تا ما نبوده ایم، علی کوچولو حسابی بالا آورده و سرتاپای خودش و مادرش را مورد عنایت قرار داده.
وسایل را جمع کرده و خواستیم بزنیم به جاده. بین اینکه از حرم ماشین بگیریم تا عمود یک یا پیاده برویم اختلاف افتاد و نتیجه انتخاب پیاده رفتن بود که خب واقعا انتخاب خوبی نبود! آن هم با چند بچه و آن هم از میان بازارهای دور حرم و تنوع پذیرایی های مواکب، نشان به آن نشان که چهل و پنج دقیقه از نیمه شب گذشته بود و ما تازه به زیر پل «ثورة عشرین» رسیده بودیم!
تازه خداراشکر قبل از حرم برای أسرا تفنگ حبابساز خریده بودم ۱۰۰ هزار تومان و حالا وقت برگشت، یک بهانه ای برای رد کردن درخواستهای متعددش داشتم.
کف چرخ دستی خرید را چند سالی هست که چوب زده ایم و به عنوان ارابه ی أسرا ازش استفاده میکنیم کلی حرکتمان را سرعت میبخشد. علی اما اصلا در کالسکه اش نمینشست و تمام مدت بغل مادرش بود و همین باعث خستگی مفرط خواهرشوهرم شده بود. قرار شد یک ساعت در موکبی استراحت کنیم و دوباره حرکت کنیم. همه به سرعت خوابیدند. علی اما بیدار بود و ساعت یک و چهل دقیقه که قرار حرکتمان بود تازه خوابید. مادرش گفت: «تا الان بیدار بودم، بذار یه ربع بخوابم» یک ربع همانا و همگی بعد از اذان صبح تازه بیدار شدیم.
علی را که هنوز خواب بود بالاخره توانستیم در کالسکه بگذاریم و حرکت کنیم. اسرا هم الحمدلله سر حال بود و توانستیم دو ساعتی با سرعت خوبی پیاده روی کنیم.
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
#اربعیننوشتهای_یک_مادر 1404 / قسمت پنجم
گاری أسرا را که از یکپتوی مسافرتی به عنوان تکیه گاهش استفاده کرده بودیم پشت سر میکشاندم. کوله کوچک قرمز خرگوشیاش را که پر از اسباببازی و هدیههایی بود که از زایران در مسیر گرفته بود به گاری آویزان کرده بودم و خودش چهارزانو روی تختهچوب سی سانتی کف گاری نشسته بود.
پرچم سفید «السلام علیک یا اباعبدالله» را در دست گرفته بودم که اگر فاصله مان زیاد شد بین جمعیت بالا بگیرمش و همسفری ها پیدایم کنند. از منتظر این و آن شدن خسته شده بودم پس به گامهایم سرعت بخشیدم و جلوتر از بقیه پیش رفتم.
آقایی دسته گاری را گرفت و گفت: «خسته شدی، من میبرمش» و بردش من هم پشت سرش میرفتم. سرعتش از من هم بیشتر بود. با دو دوستش بود و گاری را هر از چند دقیقه بین هم جابهجا میکردند. انگار روی موج دریا بودم. تندتند صلوات میفرستادم و شکوه با همبودن را لمس میکردم.
اشک، بی اختیار میبارید. دلم میخواست یکی عمودها را تا خود غزه شماره بزند و این جمعیت بروند دروازه های رفح را زیر پا له کنند و موکب بزنند برای بچه های غزه. خبرها میگفت خلع سلاح حزب الله لبنان را تصویب کردهاند. انگار از سیدحسن نصرالله خجالت میکشیدم زنده هستم و این خبر را میخوانم. لبیک یاحسینهایم همه مرگ بر اسرائیلطور بودند.
بالاخره قسمت روحیه ی تیمی وجدانم بر قسمت کمالطلبش پیروز شد و در تقاطعی که پلیس برای عبور خودروها از بین جمعیت، ایست زده بود، از آن آقایان تشکر و خداحافظی کردم تا منتظر بقیه بمانم. برگشتم دیدم پرچم قرمز «یا مهدی» در دوردست بالا ست. این یعنی همسرم نگران شده و دارد دنبالم میگردد و پرچم را بالا گرفته.
پرچم را بالاگرفتم و تکان دادم اما پرچم قرمز جم نخورد پس یعنی همسر جان کلا فکر میکند هنوز پشت سرشان هستم و جلو را نگاه نکیکند، نمیدانم چرا این آقایان به قدرت اراده و سرعت ما خانمها ایمان نمیآورند؟!
پیامک دادم و گفتم جلوتر هستم.
به هم که رسیدیم کوثر دست در دست همسرش بود و دامادم گاری اسرا را هم گرفت، کالسکه را همسرم میراند و محمد پا به پای داییاش میرفت. علی بغل مادرش بود. مبینا و مرضیه(دخترعمهاش) هم که همیشه با هم بودند و در حال و هوای نوجوانی خودشان. ابوذر روحی را کم داشتیم که بخواند: اربعین، کربلا، خانوادگی قشنگتره!
گرمتر که شد و غرغرهای علی بالاگرفت، با وَن رفتیم عمودهای جلوتر پیاده شدیم. خواستیم به راه بیوفتیم که معلوم شد گاری اسرا جامانده. جاماندن گاری قابل تحمل بود اما رساندن خبر گم شدن کوله قرمز با آن همه اسباببازی به أسرا فاجعه ای بود که باید اتفاق میافتاد و افتاد...
اسرا هنوز در غم کوله بود که به موکب امام رضا رسیدیم. همان دم در نشستیم با استدلال و منطق و حتی تهدید و تطمیع به ساکت کردنش اما خب چندان فایده ای نداشت تا اینکه ته کیف دستی ام تفنگ حباب سازش را پیدا کردیم و خداراشکر از شدت فاجعه کم شد.
آقا امیرحسین و کوثرخانم رفتند دوستانشان و اتاق خُدام را پیدا کنند و ما بین طبقات موکب بزرگ و چندصد مترمربعی امام رضا دنبال جا میگشتیم که ماشاءالله همه جا پر بود و دوباره به همان موکب دم در پناه آوردیم. خدا برکت بدهد به این حرکت جمعی و آخرالزمانی مسلمین که در این گرما و با این تورم هنوز با قدرت و باشکوه پای کار امامشان هستند...
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
سوزستان
#اربعیننوشتهای_یک_مادر 1404 / قسمت پنجم گاری أسرا را که از یکپتوی مسافرتی به عنوان تکیه گاهش است
درخواستها برای دیدن گاری اسرا خانم زیاد شده. 😎😂
اینم اسرا خانم و گاری اسرا خانم و اون آقا مهربونا که کمک کردن گاری رو کشیدن.
#اربعیننوشتهای_یک_مادر
#زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
السلام علیک یا ثارالله
ان شاءالله تا چند دقیقه دیگه از پشت بام صحن عقیله ی حرم آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام، کربلا، با شعرخوانی از قاب شبکه های استانی سیما در خدمتتون خواهم بود.
#زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۴ / هفت
برای مغرب و عشا روحانی آمد و نماز جماعت برگزار شد. بعد از نماز کوثر و امیرحسین باز آمدند پیشمان و داشتیم از هردری حرف میزدیم. اسرا دیگر بی حوصله شده بود و دوباره یاد کوله گم شده و از همه بیشتر عروسک آناناسی که همین چند هفته پیش بابایش را راضی کرده بود از فروشگاهِ قاعدتاً گرانفروشِ دم هیومنپارک تهران برایش بخرد افتاده بود. پیشنهاد دادم برود مثل بچه های عراقی کف دست زائران عطر بزند، یا دستمال کاغذی بگیرد جلویشان یا حتی از روی میز لیوان شربت بردارد و بدهد دست زائران در حرکت، اما هیچ کدامشان را قبول نکرد. گفتم: «خب الان پیشنهاد خودت چیه؟ کوله ای که گم شده با گریه کردن تو پیدا میشه؟» بعد از چند لحظه سکوت گفت: «دستمال رو قبول میکنم» بسته دستمال کاغذی را از کوله آوردم و دادم دستش. با هم رفتیم کنار مسیر. اول خجالت میکشید ولی کم کم یخش آب شد و به هیچ زائری بدون دستمال کاغذی اجازه عبور نمیداد.
مبینا هم در شرف غر زدن بود که گفتم: «بیا کنار این خانم ها بشین تو هم سیب زمینی پوست بگیر که ثواب موکبداری ببری» هنوز «نه» را نگفته بود که امیرحسین گفت: «مبینا اگه خوب پوست بگیری برات سیب زمینی سرخ کرده میگیرم» معامله آنقدر جذاب بود که سریع چاقو در دست مبینا جای گرفت. اما به جای سیب زمینی، نشاندنش پای تشت پیازها! 😅
الحمدلله مهندسی آقای همسر همچنان در اوج بود و مانیتور درست شد اما درد پا و کمر خودش نه...
وقت خواب شده بود ولی در مَبیت خانمها برای پنج نفرمان فقط به اندازه دو نفر جا داشتیم که تازه یکیشان هم معارض داشت. رفتم دوری در موکبهای اطراف بزنم دیدم موکب کناری خلوت تر است. جمع کردیم رفتیم آن طرف. البته قبلش قشقرقی راه انداختم سر اینکه وقت جمع کردن وسایل، مبینا گفت: «چادرمو نیست». بعد بارها تذکر دادن که هر چیزی را استفاده میکنید حتما در کوله بگذارید، حالا به خودم حق میدادم آمپر بچسبانم!
به دختری که کنارمان خوابیده بود هم چندبار گفتم کولهات را یک نگاه بنداز شاید اشتباهی رفته باشد در وسایلت ولی جدی نمیگرفت. عصبانیت من انگار آنقدر زیاد شده بود که او هم ترسید و رفت سراغ کوله اش و الحمدلله چادر همانجا بود. تشکری کردیم و رفتیم موکب بغلی. آمدم دراز بکشم که گریه أسرا بلند شد این بار دندانش درد گرفته بود. قطره بی حسی دندان را آوردم ولی اینبار از ترس قطره گریه اش بیشتر شد. کشاندمش در اتاق انتهایی موکب که مخصوص خود موکبداران بود. فقط چراغ آنجا روشن بود. به زور قطره رو چپاندم در دهانش. عراقی ها که از ورود من به اتاقشان تعجب کرده بودند با دیدن قطره مشکل را فهمیدند و اشاره دادند که یکیشان دکتر است و می تواند کمکمان کند. اما آمدن اسم دکتر همانا و بلندتر شدن گریه دخترم همانا. بی خیال دکتر شدم و آمدم بیرون. حالا گریه اش به خاطر بدمزگی قطره بود و مجبور شدم ببرمش بیرونی که دهنش را بشورد. اوضاع داشت آرام می شد که انگار جن گرفته باشدش زد باز زیر گریه. یادش افتاد بعد از ظهر بادکنک فروشی را بین جمعیت دیده و الان میخواست از او بادکنک بخرد. اینکه اصلا بادکنک فروش چرا از عصر تا نیمه شب دم موکب ما میماند هم اصلا برایش مهم نبود! گفتم: «خب باشه بیا بریم تو جمعیت دنبالش بگردیم» و راه افتادیم برخلاف حرکت زائران، چند عمودی را به عقب رفتیم. چند دختر جوان که به نظر دانشجو میرسیدند روی صورت بچه ها پرچم فلسطین و ایران می کشیدند. اسرا هم ایستاد و خواست پرچم ایران بکشند روی لپش. یک تابلوی تعاملی هم زده بودند که تصویر پرچم فلسطین و یک مشت پیروز در وسط آن به صورت پازل بود. هر خانه شماره ای داشت و دختران دانشجو با زائران از کشورهای مختلف در مورد مسئله فلسطین و غزه صحبت می کردند و پوسترهایی در همین موضوع را که به ریسه ای آویزان کرده بودند نشانشان می دادند. سپس تکه ای از پازل را که پشتش شماره نوشته شده بود به زائر می دادند تا روی تابلو شماره را یافته و قطعه را در جای مناسب بچسباند. بله، ما همین قطعه های جورچینیم که اسرائیل با در جای درست تاریخ قرار گرفتن تک تک ما نابود خواهد شد. اسرا دو قطعه از پازل را چسباند و الحمدلله از جنزدگی خارج شد...
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
#اربعیننوشتهای_یک_مادر 1404/هشتم
تا صبح چندباری با محمد سیبزمینی سرخ شده از مواکب گرفتیم تا هم او سرگرم شود و هم اسرا.
صبح همسرم گفت به خاطر اینکه علی اذیت نشود ماشین بگیریم تا کربلا. گفتم اگر به خاطر اذیت نشدن بچه است که باید سواری بگیریم و به دزفولی ادامه دادم «تَش مه پیلا!» که چیزی توی مایه های «بی خیال پول» در فارسی ست. سختی مسیر اتفاقا از ورودی کربلا تا حرم است که ازدحام زیاد میشود. سواری احتمالا میتوانست مسیری بیشتر از اتوبوس یا ون داخل شهر بیاید.
همین که آمدیم سر جاده یک سواری نیسان جلوی پایمان ایستاد بدون اینکه حتی دست بلند کرده باشیم. نگران بودیم کالسکه در صندوق عقبش جا نشود که دیدیم الحمدلله کارخانه سازنده انگار زیر کل ماشین را زیرزمین زده بود. کالسکه و تمام کوله ها را صندوق عقب گذاشتیم. راننده که دید ایرانی هستیم، توی مانیتور ماشینش از مداحان ایرانی، مداحی عربی پخش میکرد، تمامشان هم آنلاین و از یوتوب! از حسین طاهری مداحی هایی پخش کرد که تا حالا اصلا نشنیده بودیم انصافا مداحی های عالی ای هم بودند حماسی و جانسوز. به اندازه تمام محرم در آن یک ساعت اشک ریختیم. راننده هم توی حس بود و با حرکات دست و روی پا سینه زدن و همخوانی به مداحی ها واکنش نشان میداد. اصلا ماشین شده بود هیئت سیار.
به ورودی کربلا که رسبدیم، گفت: «لوکیشن؟» مسیریاب را زدم وگوشی را دادم دستش. بین راه بدون اینکه بگوییم ایستاد برایمان آب و صبحانه گرفت. پلیس «حَرِّک حرّک» گویان به سمتش آمد. داد زد زائر امام حسین تشنه ست و باید برایش آب بگیرم یعنی حتی به خاطر ما با پلیس درافتاد. عصبانی درمورد پلیس گفت: «اخلاق ماکو!» یعنی اخلاق ندارد.
سر یک کوچه باریک با ایست بازرسی ایستاد و گفت: «پیاده. مستقیم. لوکیشن قریب» به فاصله ی پنج دقیقه ای موکب رسانده بودمان. دمش گرم.
با آن همه حال خوب و خوش رفتاری فکر میکردم لابد کرایه هم نمیگیرد که دیدیم تعارف کرایه مان را پس نزد و از بین دینارهای دست همسرم، شصت دینار برداشت. از زیادی کرایه جا خوردم، یکهو یاد حرف خودم افتادم: «تَش مه پیلا!». می شد فقط بگویم باید با سواری برویم و امام حسین برایمان سواری نیسان سفید جادار بفرستد، اما وقتی تکمله می زنم و می گویم «تش مه پیلا» یعنی می خواهم برای سواری هزینه کنم آن هم هزینه زیاد. پس امام هم سواری کرایهبگیر میفرستد. وقتی طرف حسابت امام است باید مراقب رفتار و گفتارت باشی.
رسیدیم سر لوکیشن. گفته بودند موکب یک ساختمان نیمه کاره ست ولی چیزی که میدیدیم بیشتر داربست بود تا ساختمان. از گوشه داربستها مسیر کمعرضی باز شده بود.داخل شدیم. دورتا دور را تور سبز آفتابگیر زده بودندو چند کولر آبی روشن بود و سی چهل آقا حضور داشتند.
موکب اسکان نبود و فقط مجوز پذیرایی شربت و کیک دم موکب را از دولت عراق گرفته بودند. قرار بود خانمهای خادم کارهای پشتیبانی را و آقایان سر خیابان پذیرایی کنند. در عمل اما عراق مجوز استفاده از اجاق گاز و روشن کردن هرگونه شعله درون موکب را نداده بود و همین یعنی عملا کلی از کارهای خانمها حذف شده بود.
خدمت به سه دوره ی چهار روزه تقسیم شده بود و خادمان هر دوره یک مسئول یا بهتر بگوییم یک رابط داشتند. مسئولیت دوره دوم خانم ها با من بود. دوره اول به خاطر مشکلات قانونی و تاخیر در راه اندازی موکب عملا به جای چهار روز، یک روز شده بود. دوره دوم از جمعه تا دوشنبه بود. من جمعه صبحخودمان را رسانده بودم. هم گروهیها اما هیچ کدام نیامدند. احتمالا اطلاع از کمشدن کار موکب هم در نیامدنشان موثر بود. استراحتی کردم.بچهها هنوز خواب بودند. من و مرضیه رفتیم حرم. قرار گذاشتم هیچ چیز نخرم و فقط بروم حرم. کیف هم نبردم. اولین قدم را که در خیابان سدره گذاشتیم، مغازه پتوفروشی در نگاهم جلوه کرد. از جهاز دخترم، روتختی مانده بود و شیطان داشت اشراف اطلاعاتی اش روی تمام زندگی ام را به رخ میکشید. من هم زدم در دهنش و گفتم: «نه خیرم، بازار نه، فقط و فقط حرم» و به زور چشمم را از پتوها کندم.
شکل رویاها بود. از موکب خارج می شدی و تا انتهای خیابان، حرم مولا جلوی چشمت بود و چشم در چشم او، قدم به قدم به سمت معشوق پیش میرفتی.
تند تند صلوات میفرستادم و تک تک قدم هایم را برای بار هزارم نذر ظهور میکردم. انگار میخواستم تمام ملائک بشنوند و هر کدامشان فراموش کرد دیگری یادش بندازد که این گام ها باید یاور ظهور باشند و اجازه کج رفتن بهشان ندهند. میدانم ملائک در اجازه دادن کاره ای نیستند اما اینجا دلم میخواست بی منطقترین آدم زمین باشم.
السلام علیک یابن سدره المنتهی. برای منی که از شهر سدر و کنار آمده ام، این سلام حس و حال دیگری دارد. زیر سایه سدر میشود عطر خدا گرفت و طعم بهشت را چشید. حالا من به شاخه پربار بهشتی ترین سدر جهان سلام میدادم، سلام آقا که حالا روبروتونم...
#زهرا_آراستهنیا
@arastehnia
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۴/ نهم
در بین الحرمین، کنار اولین کولر آبی با مرضیه قرار گذاشتیم ساعت ۲۰ همانجا همدیگر را ببینیم و از هم جدا شدیم. من اول رفتم حرم امام حسین(ع). چون کنجکاوی ام زیاد است و معمولا از دری که وارد شوم خارج نمیشوم کفشها را تحویل کفشداری نمیدهم. کفشهایم را دست گرفتم و رفتم داخل امیدوار بودم آنجا کیسه ای پیدا کنم. فشار جمعیت در ورودی زیاد بود. به قسمت تفتیش که رسیدم کف زمین یک کیسه پلاستیکی زردرنگ پاره پیدا کردم. کفشهایم را در آن پیچاندم و الحمدلله توانستم از تفتیش رد شوم. بقیه را که کیسه نداشتند برمیگرداندند تا کفشهایشان را تحویل کفشداری بدهند.
از سمت چپ وارد سرازیری اصلی ورودی حرم شدیم. چشم هایم را بستم و به طرف چپ خودم چرخیدم. حالا باید ایوان حرم ارباب روبرویم میبود. بسم الله الرحمن الرحیمی گفتم و چشمهایم را باز کردم. قلبم تند میزد. دست روی سینه گذاشتم. السلام علیک یا اباعبدالله. خادمها «حرِک حرِک» میگفتند و ایستادن بیشتر حق الناس بود. جلو رفتم.از خادمی پرسیدم: «صف ضریح؟» اشاره دستش مرا به سمت نور راه نمایی کرد. صف طولانی بود و معلوم بود چندین پیچ میخورد تا به داخل صحن برسد. وارد صف شدم و از همان اول نیت کردم هیچ کس را فشار ندهم. تصمیم گرفتم زیارت عاشورا بخوانم با صد سلام و صد لعن تا به ضریح برسم. به معنای واقعی کلمه در حال له شدن بودم. چند بار سرم را بالا گرفتم تا بتوانم نفس بکشم. سعی می کردم از کنار نرده ها حرکت کنم که از یکطرف امکان تنفس برایم باشد. زیارت عاشورا را از روی گوشی خواندم تا به لعن ها رسیدم. گوشی را در جیب چادر جلابیبم گذاشتم و بقیه اش را از حفظ خواندم. چادر جلابیب را در اولین سفر اربعین خردیه بودم و حالا دیگر چندین جایش زدگی و حتی پارگی دارد. یک سال تکه ی نقابش را دراوردم. سال بعد با قیچی به جان یقه ی حجابش افتادم و امسال هم کلا کشش را درآورده ام. برای من گرمایی تحمل این همه پارچه واقعا عذاب است. اما از جیب های کاربردی مخفی جلابیب نمیتوانم بگذرم و باز هر سال اولین انتخابم همین چادر جلابیب قدیمی ست.
فشار جمعیت هرچه به شبستان نزدیک می.شدیم بیشتر میشد. دلم میخواست مرگ بر اسرائیل بگویم. چیزی ته دلم میگفت وقتی صد لعن را دادم آن وقت به در ورودی شبستان میرسیم. امام بدون برائت از دشمنانش که اجازه ورود به خانه اش را نخواهد داد! همینطور هم شد. صدمین لعن به قاتلین اباعبدالله و تابعین و شایعین آنها، که همین صهیونیستها و آمریکاییهایی ها و حتی نفوذیهای داخلی هم جزوشان میشوند، دادم ابتدای در ورودی شبستان بودیم. بلند گفتم برای سلامتی و ظهور صاحب الزمان صلوات. صدای صلوات جمعیت که بالا رفت ادامه دادم برای نابودی اسرائیل صلوات.
حالا نوبت صد سلام بود که اصلا انگار جایشان دقیقا همینجا ست، زیر سقفی که منتهی میشود به ضریح حسین بن علی. پیچ خوردیم و پیچ خوردیم و مست تر از هرچه فکرش را کنی رسیدیم به ضریحی که تحت قبه اش دعا قبول است. اللهم عجل لولیک الفرج...
تندتند «ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم» میگفتم از ترس اینکه لیاقت این همه حلاوت را نداشته باشم و خواستم خود آقا رزق مالی و معنوی اش را برایم دست به نقد امضا کنند.
با هول دادن های خادمان سریع از ضریح جدا شدم اما دلم نمی آمد شبستان را ترک کنم. برگشتم سمت ضریح و یادم افتاد به حضرت علی اکبر هم باید سلام بدهم. چهره ی سردار حاجی زاده و سید حسن نصرالله و حاج آقاسم آمد جلوی چشمم و زیر لب گفتم: «علی اکبر جان، خودت آرامش دل رهبرم باش که این همه علی اکبر رو از دست داده». از ذهنم گذشت آنها سنشان از علی اکبر علیه السلام بیشتر بود اما باز هم دلم میگفت آنها علی اکبر خامنهای بودند...
دور خوردم و رفتم در قسمت عبادت خانمها نزدیک ضریح آن قدر ایستادم تا به اندازه چند سانتی متر جا برای نشستنم پیدا شود.
خانمی نشست کنارم. پرسیدم: «ور آر یو فرام؟» پاکستانی مقیم لندن بود. دست و پاشکسته از موضعش درمورد غزه پرسیدم و معلوم شد در لندن از حامیان فلسطین است و در راهپیمایی ها شرکت میکند. شماره رد و بدل کردیم. راه ارتباطی اش واتساپ بود و مجبور شدم به خاطر تداوم ارتباط واتساپ را نصب کنم. گفتم: «این وار ۱۲ روزه ویت ایسرائیل،واتساپ ایز وری وارنینگ اند ایت ایز فیلتر این ایران». منظورم را فهمید ولی چرا با اعتماد بنفس از نام «۱۲ روزه» استفاده کردم و نیازی به ترجمه ندیدم الله اعلم!
بقیه زیارت عاشورا را خواندم و بلند شدم گشتی در حرم زدم و رفتم به سمت حرم حضرت عباس.
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
در روز اربعینت حسرت زیاد داریم
بی روضههایت آقا یکسال بیقراریم
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
یعنی بهشان می گفتم ولی گاهی فراموش می کردند. بعد از تذکر من صداها خوابید اما بلافاصله آن خانم هم با لحنی عصبانی تر دوباره تذکر داد که موجب واکنش خانم ها شد. جو که آرام شد گفتم: «کاش دیگه تذکر نمیدادی من که بشون گفتم الان ناراحت شدن» دیدم بحث دیروز را پیش کشاند و گفت: «اون خانواده که بیرونشون کردی هم از تو ناراحت شدن» آمپرچسباندم و دوباره جوری که بقیه هم یکبار برای همیشه دلایل را بشنوند و بدانند یکی یکی علت عدم اسکان زائران را گفتم و آخرش گفتم: «من از امام حسین هم عذرخواهی نمیکنم چون وظیفهم رو انجام دادم و نموندنشون به نفع خودشون بوده» تا این را گفتم برق ها رفت. برق ها روزی چند مرتبه میرفت اما دو دقیقه بعد موتوربرق کار میافتاد. این بار اما خود موتوربرق خراب شده بود. بی برقی طولانی شد و گرما بی تابمان کرده بود. رفتم بیرون دوش گرفتم تا زنده بمانم! بین راه ماجرا را با خودم مرور کردم. همه چیز درست به نظر میآمد به جز آخرش که اگر کلا به خادم همکارم تذکر نمیدادم اوضاع آرامتر میماند. پس من هم درصدی مقصر بودم. به موکب که برگشتم به اعظم گفتم: «حق با من بود ولی نباید پای امام حسین رو وسط میکشیدم» تا این را گفتم برق ها آمد. آقا گوشمالی اساسی ای داد.
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
#اربعیننوشتهای_یک_مادر ۱۴۰۴ / قسمت دوازدهم
خادمین با خانواده هایشان به موکب میآمدند و هر کدام چند روزی بودند و میرفتند. در این آمد و رفتها خیلی از دوستان قدیمی را دیدم و خیلی دوستیهای تازه ایجاد شد. خانم میانسالی با دخترش توجهم را جلب کرده بودند. بسیار مهربان و با هیجان حرف میزد. پیش هر کس که مینشست در عرض چند دقیقه یک نسبتی، آشنایی قدیمیای چیزی پیدا میکرد. یاد یکی از دوستانم افنادم که او هم هر کس وارد گروه مجازیمان میشد بی برو برگشت با او آشنا از آب درمیآمد. لبخندی زدم و محو تماشای آن خانم شدم که لا به لای صحبتهایش شنیدم فامیلش دقیقا شبیه همان دوست خودم است. رفتم جلو و پرسیدم: «درست شنیدم فامیلتان .... است؟» گفت: «بله». زنعموی دوستم بود. کار خدا را ببین، کیلومترها دورتر از دزفول باز هم آشناهای الهام حضور داشتند.
صحبتهایمان گلانداختند و آشناتر که شدیم پیشنهاد داد با هم عکس یادگاری بگیریم و یک سجاده جیبی را که از مشهد گرفته بود به من هدیه داد. همسر مداح مسجدمان هم با دخترش آمده بودند. البته اول نمیشناختمشان بعد که فامیلشان را پرسیدم تازه فهمیدیم دخترهایمان چند سال است در مسجد همجلسهای هستند و تازه چند روز دیگر قرار است با هم مشهد هم بروند. دخترها از دیدن هم کلی ذوق کردند.
ازدواج فامیلی در اقوام ما بسیار عادی ست و هر شخص با شخص دیگر تعداد زیادی نسبت دارد. حالا در موکبی که مسئولش عموی همسرم بود که تازه دایی مادر خودم هم میشود، تجمع تعداد زیادی از اقوام که برای خادمی آمده بودند عادی بود، اوضاع عادی بود تا اینکه یکی پرسید با هم فامیلید؟ و شروع به شرح نسبتهایمان کردیم. دود از کله ی دیگران بلند شد. از محمدسجاد شش ماهه تا حسین کنکوری آمده بودند. آقایان ماندند اما خانمها و فرزندانشان یکیدو روزه برگشتند ایران.
کارهای موکب آقایان زیاد بود و هر بار هم مسئله جدیدی پیش میآمد، از خریدن یخ گرفته تا گرفتن نشتی دیوار موکب.
از ایران در گروه شعر اربعین خواهران عضو شده بودم و چندین جلسه مجازی در مورد شعر اربعین داشتیم تا اینکه مجموعه ای از اشعار اربعینی خانم های شاعر جمع گردد. مسئولیت گروه با خانم دکتر فاطمه نانیزاد بود. شنبه شب در موکب حضرت فاطمه معصومه عمود ۱۰۸۰ شب شعر اربعین برگزار بود و من هم که کربلا بودم برای حضور اعلام آمادگی کردم. از صبح زمزمه اش بود که خواهرشوهرم با دو پسرش برگردد. اینکه همسرم میبردشان یا با اقوام میفرستدشان سوال همه بود. نشان به آن نشان که تا دم غروب سوالاتم درمورد اینکه میخواهد برود ایران یا خودش با من می آید عمود ۱۰۸۰ یا خودم تنها بروم یا با مرضیه و مبینا بروم یا ... بی جواب ماندند. بالاخره ساعت ۱۹ تصمیم بر این شد که خودش با من بیاید و راه افتادیم در حالی که مراسم ساعت ۲۰ بود و مسیریاب فاصله پیاده را دو ساعت و سی و هفت دقیقه نشان میداد و فاصله سواره را سی دقیقه. اما اول باید ماشینی پیدا میشد! هم مسیریاب و هم مردم محلی یک نشانی را نشانمان میدادند. دست و پا شکسته از بنگاهداری آدرس پرسیدیم و گفت باید با «تُک تُک» یا همان موتور سهقل های عراقی برویم. تک تک گیر نیامد. سوار قسمت بار وانتموتور! شدیم و گفت پنج دینار میبردمان تا خیابان میثم تمار. یک ربعی حرکت کرد اما سر یک کوچه ایستاد و گفت بقیه اش را اجازه ندارد برود. گفتم: وا! پنج دینار الی میثم تمار. هُنا لا میثم تمار!» بالاخره به چهار دینار راضی شد. هرچه جلوتر میرفتیم بیشتر نمیرسیدیم. ساعت ۹ و نیم شده بود و ما هنوز در شهر کربلا بودیم. سراغ گوشی رفتم که بگویم نمیآیم دیدم یکی در گروه نوشته فردا شب اگر کسی کربلاست هماهنگ کند برای شعرخوانی در پشت بام عقیله. پیام دادم من هستم. رفتم سراغ مسیریاب و دیدم فقط ۱۰ دقیقه با موکب فاصله داریم. برگشتیم موکب. هنوز هم مانده ام چطور آدرس را درست رفته بودیم ولی بعد از دو ساعت و نیم فقط ۱۰ دقیقه از موکب فاصله گرفته بودیم؟! اسمش را نمیشد چیزی به جز قسمت نبودن برای حضور در آن شب شعر گذاشت.
خواهر و شوهرخواهرم یکهو طلبیده شده بودند و تصمیم گرفتند دو روزه بیایند و برگردند. هر دو کربلا اولی بودند. ذوق کردم از آمدنشان. به کوثر پیام دادم خاله اینجاست اگر میخواهید امشب شما هم بیایید کربلا. جوابی نداد. بعد از نماز صبح خواهرم اینها رفتند. خوابیدم. بیدار که شدم دیدم کوثر کنارم خوابیده. کاش خبر میداد که خاله اینها زود نمیرفتند.
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia
منبع آب اسرائیل
ای آنکه تو را صدای قار و قار است
پز داده که آب سمتتان بسیار است
با موشکمان چنان به خود لرزیدید
آن آب زیاد خیسی شلوار است😅
✍ #زهرا_آراستهنیا
#شعر #طنز #غزه
🔥سوزستان⬇️
@arastehnis
از پله های فلزی ناامنی باید میرفتیم بالا تا به لوکیشن ضبط میرسیدیم. مجری اسمم را پرسید و سلام علیکی کردیم. هی میگفت: «باید بلندتر حرف بزنید اصلا صداتونو نمیشنوم» بلندتر حرف میزدم اما باز انگار پسندش نبود. من شعر اربعینی آماده کرده بودم اما گفتند اگر درمورد ایران شعری داری بخوان. شعری درمورد وعده صادق و جنگ ۱۲ روزه خواندم. ضبط که تمام شد مجری گفت: «هرچقدر قبلش یواش حرف میزدی ولی شعر رو عالی خوندی» گفتم: «اسم اسرائیل که میاد دیگه من هیجانی میشم باید زد تو دهنش!» شماره ام را هم گرفت برای ارتباط های بعدی.
وقتی برگشتم دیدم دست بقیه لیوان نوشابه هست. همان آقا گفت: «نوشابه میخوری؟» من که نوشابهخور قهاری هستم با اشتیاق گفتم بله. ولی بطری را که بالا آورد بادم زده شد. گفتم: «نه ممنون پپسی نمیخورم» گفت: «چرا؟! عه تحریمه؟» گفتم: «بله؛ نمیشه شعر از غزه بخونیم ولی پپسی حامی صهیونیست بخوریم».
لوکیشن زدم برای برگشتن به موکب. دوست داشتم بروم طرف حرم و از امام حسین تشکر کنم اما واقعا شلوغ بود و مسیریاب هم مسیر دیگری را نشانم میداد. به حرفش گوش کردم و طبق نقطه چینهایی که نشان میداد پیش رفتم. رسیدم به محوطه ی بسیار خلوتی که فقط دورتادورش توییتاهای سفید عراقی پارک بودند. تعجب کردم. ولی خب مسیریاب لابد یک چیزی میدانست! رفتم جلو. یک دفعه پنج شش مرد سرتاپا مشکی پوش با بیسیم آمدند طرفم. داد زدند: «خانم وِین؟» صفحه گوشی را نشانشان دادم و گفتم: «لوکیشن! موکب!» ای داد از دست این مسیریاب ها مرا برده بود وسط لانهزنبور شرطه ها!.
با اشاره راهنماییام کردند طرف کوچه باریکی که هرچه میرفتم باریکتر میشد. کم کم داشت ترس برم میداشت که یادم افتاد در زمان ظهور یک زن تنها از این طرف دنیا به آن طرف دنیا میرود و کسی معترضش نمیشود. خیالم راحت شد. البته نفهمیدم چرا الان را زمان ظهور دانسته بودم ولی خب خیالم راحت شد و همین کافی بود.
باورتان نمیشود توی همان کوچه باریک هم موکب پذیرایی زده بودند. یعنی هرکس، هرجا، فقط به فکر خدمت بود و اصلا در چشم بودن و دیده شدن دنیایی محلی از اعراب نداشت.
سرم را از گوشی درآوردم و دیدم رسیده ام نزدیک حرم در خیابان سدره. خیلی خوشحال شدم. داشتم بال درمیآوردم از اینکه مسیریاب خودش عقلش رسیده بود باید مرا به پابوسی ارباب بیاورد...
✍ #زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia