هدایت شده از ۼڜڨ إڷځښےݩ
˼ بِسۡـمِرَبِالْحُـسِیـنۡ...˹♥️
#سلامبدیمبهارباب...✋🏻
˼ بِسۡـمِرَبِالْحُـسِیـنۡ...˹♥️
«اَلسَّلامُعَلَیْکَیـااَباعَبْـدِاللَّهِوَعَلَـیالاَْرْواحِ
الَّتـیحَلَّتْبِفِنائِکَعَلَیْکَمِنّیسَلامُاللَّهِاَبَـداً
مابَقیتُوَبَقِیَاللَّیْلُوَالنَّهارُوَلاجَعَلَهُاللَّهُآخِرَ
الْعَهْدِمِنّیلِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُعَلَـیالْحُـسَیْـنِوَ
عَلیعَلِیِّبْنِالْحُسَیْنِوَعَلیاَوْلادِالْحُـسَیْـنِوَ
عَلـیاَصْحابِالْحُسَیْـنِ♥️🖐🏻»
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
روضههایی عجیب میخواند
از شب و روز کربلای حسین
با خجالت به زینبش میگفت:
پسرانم همه فدای حسین ...💔
#ام_البنین
شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است...🕊
باید آنقدر بِدَوی تا به آن برسی
اگر بنشینی تا بیاید،
همه السابقون میشوند
میروند و تو جا میمانی..!💔
#شهیدانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان دوم کانال با نام:
#عشق_باطعم_سادگی
نویسنده: م علیزاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت 1
قلبــم بی وقفه می تپید!
باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت ...
با اینکه محــرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم!
کاری که سالها بود انجام
میدادم !
درست از اون شبـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبــم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا شد!
که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد
تازه با سـلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در
من جون گرفته؟!
آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد...!
این دزدکی دید زدنهایی که برای یک
دختر سنگین و متین زشت بود
و بی حیایی
ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم!
با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنـــــگ و رو رفته رو باز می کنم...
در حد کم!
که فقط من ببینم بدون جلب توجه
نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم
دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!!
حاالا که محرمش شده بودم...
نه هنوزم نه
هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن
نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو...
که حاصل جابه جایی دیگ ها از
زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید
چاشنی کارم کنم
ولی نه نمیشد...نمیشد!
هنوز هم عشــــق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه
رفتارهای عاشقانه
و از ته قلبم،
ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه
حیاط پر از هیاهو بود..
پر از صدای صلوات
پر از دودی که از کنده های تازه آتیـــش گرفته بلندشده بود
ولی عطر اسپند میداد
و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش!
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو...
چون اصل نگاهم فقط مال اون بود
کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت2
بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن...
خاک شلوارش رو تکوند...
اواخر پاییـــز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستــونی داشت اماامیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت!
از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته: لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا
و من فقط از عطیه شنیده بودم
خواهرِکوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من!
و من هر سال چه قدر
نگران بودم که نکنه سرما بخوره حاالاهم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود
بعداز خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلــبم ریخت و امیر علی
اخم نشست رو صورتش
و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو..
وبازم سکوت کرده بودم و سکوت!
آه پر صدایی کشیدم...
صدای دسته های عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد
با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلارد اشک
گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی!
امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ!
اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا(ع)
بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت!
انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکردطبق برنامه ی هرساله اش!
با همه تفاوتی که توی این سال بود!
روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ...
برای آروم کردن قلـــــب بی
قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود ...
چه قدر حال امروزم پراز گریه بود
چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پودِچادرم!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت3
تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون... !
دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو
صاف!
_بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام!
دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای بالا زده و دستها و
صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه!
لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟
به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو
چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق!
و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو!
پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو..! _ممنون ...اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:الان که...
صدای بلند الله اکبر
از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد
_دارن اذون میدن
اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب!
_پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین
بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی
گفت...
من هم از اتاق بیرون اومدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد!
به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود
وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم!
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم
اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند، که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت!
بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت!
با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد!!
نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام
وهمین کافی بودکه من لبخند بزنم! گرم!...دوستانه!
برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تاغلظت بده اخمش رو و لب بزنه:
_برو تو خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت 4
من زجر کشیدم ...
قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد! ولی چون دیدم نگاه منتظرش روبرای
رفتنم
حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم
_باشه چشم
بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبمو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن!
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود بودن!
و یک به یک نماز میبستن...
مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست
برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریزِ زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز
کردم برای وضو!
سالم آخر نماز رو دادم ...
دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ
که عطر تند تری از مهرهای کربلایی داشت
تسبیحات حضرت زهرا(س) رو گفتن...
که عجیب آرومم می کرد سوگند به
بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی!
چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه
و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر!
دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتام دونه دونه می افتاد
که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم!
مامان بزرگ:
_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت5
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش!
امیرعلی:
_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست!
بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر
با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و
صدای دور شدن قدمهاش!
بهونه بود!
به جون خودش بهونه بود...
فقط نخواست من رو ببینه
فقط نخواست کنار من نماز بخونه! نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش!
بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ...
صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!
چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه
درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و
نذری امشب بود!
برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زردصبح عاشورا تا خود صبح اینجابودن و دست کمک!
با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم!
مثل همین امشب بود،
نمیدونم چند سال پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم
من وامیر علی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
shoor 2 - shabe 3 muharram 1400 - hosein taheri.mp3
10.25M
دیر اومدم میدونم...
گریه نکن عزیزم🥀
دیگه پیشت میمونم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𖥔 ͜͡☕️
‹ دراین پریشانیِ روزگار
مبادا فراموش کنی دوستتدارم💕 . . ›
ۼڜڨ إڷځښےݩ
ما نه از رفتنِ آنها ، که از ماندن خویش دلتنگیم ؛
[ سید مرتضی آوینی ]
گفت:بهشتت؟!
گفتم:لبخندحسین'؏'
گفت:جهنمت؟!
گفتم:دوریازحسین'؏'
گفت:دنیایت؟!
گفتم:خیمهعزایحسین'؏'
گفت:مرگت؟!
گفتم:شهادتدرراهحسین'؏'
گفت:مدفنت؟!
گفتم:بینشانشبیهمادرحسین'؏'
گفت:حرفآخرت؟!
گفتم:السلامعلیالحسین"ع" :)
محبوبم الان دوس دارم با دمپایی بزنمت ؛
این میتونست منو تو باشیم😂🤌🏼 :)))
#عاشقانه_حلال💍