فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچهمسیرهستبهتوختممیشودامامرضا
ایمقصدهمیشگیِهرچهجستجو 🤍`
بابا یه غلطی کردم اصلا اون بنر گذاشتم
یه بنده خدایی فقط برای جذب ممبر اینجوری گفت
•ما که ندیدیم ولی میگن؛
فقطتوبینالحرمینه
کهیهپناهروبهروته
ویهقوتقلبپشتسرت :)♥️
وقتی در حال درس خوندنین
اگه درمیون یادداشت ها و خوندتون فکرتون کند شد
یا توی مسئله ایی موندید
یه گوشه از دفترتون بنویسین یا کلا زیر لب پشت سر هم بگین؛
…
إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ
…
خدایا، پروردگارا،
جز تو که را دارم؟
تا بر طرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم:))
بقول شهید شهریاری:)🌱
ـ ـ ــ ــ ــ ـــ ≼𑁍≽ ـــ ــ ــ ــ ـ ـ
#اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ💚..!'
ـ ـ ــ ــ ــ ـــ ≼𑁍≽ ـــ ــ ــ ــ ـ ـ
•⊰⸾ذڪررۅزجمعـہ🌿⸾⊱•
•⊰⸾اللھمصلےعلےمحـمدوآلمحـمد🚛⸾⊱•
•⊰⸾خدایـٰآدُرودفِرسـتبَرمُحَـمَدوَخـٰآندانِمحـمد📗⸾⊱•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر نقشه دِگر نام تلآویو نماند🔥⤦
#فور_واجب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
قسمت 56
مهیا به سمت جاده دوید....
با ترس و پریشونی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود...
و غیر از نور ماه نور دیگه ای اونجا رو روشن نمی کرد....
مهیا می دونست صداش شنیده نمیشه؛ اما بازهم تلاش کرد.
_سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.اون از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هاش و پاک کرد.
_نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به اونا زنگ بزند؛ سریع دستش و تو جیب مانتوش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود.
فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت اونا رو روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود...
پالتوشم تو اتوبوس جا گذاشته بود. نمی دونست چه کار کنه نه می تونست همونجا بمونه و نه می تونست جایی بره .می ترسید...
میترسید سر راه براش اتفاقی بیفته .احساس بی کسی می کرد. پاهاش از سرما و ترس، دیگه نایی نداشتند. سر جاش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
با صدای بلند داد زد:
_شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جاش وایستاد؛ و با دست جلوی دهانش و گرفت، تا صداش بیرون نیاید.
نمی تونست همونجا بمونه. آروم با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش و بغل کرد.
با ترس و چشمایی پر از اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛...
مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد.
طرف راستش یک تپه بود.
با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی داشت از تپه بالا می رفت با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پاش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد...
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشماش و با درد باز کرد!
سعی کرد بشینه؛ که با تکون دادن دست راستش از درد جیغ کشید.
دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس اورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگه حتی رمق نداشت از این تپه بالا بره ...
زانوهاش و جمع کرد و سرش و به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلوش از جیغ هایی که زده بود می سوخت.
پیشونیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی تونست بهش دست بزنه. دردش غیر قابل تحمل بود!
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
اون منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشه. زیر لب مدام اهل بیت و صدا می زد و به اونا متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند.
فاصله ی زیادی تا رسیدن به اونجا نمونده بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
_خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
_خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد.
سرش و پایین انداخت و زمزمه کرد...
_چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت.
احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸