eitaa logo
کانال‌ رسمی رادیو‌اربعین‌با‌شما‌📻
7.8هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
81 فایل
کانال رسمی رادیو اربعین با شـما زیر نظر "موکب یاران مهدی عج" 💢بزرگترین کانال اطلاع‌رسانی "اربعین حسینی" (پیاده روی اربعین ، مواکب، ...) 💢پوشش مناسبت مذهبی بااجرای گویندگان 📲ارتباط با ادمین @Aliranjbarshaban 👈ادمین تبادلات @majnon_al_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از طریق الحسین
🔻 🔹اسمش رقیه باشد و پاهایش زخم‌ این دیگر روضه نیست.. 🔸برای کمک به زوار راهی اربعین شده بودم. در موکبی به درمان جراحت پاهای خسته مشغول بودیم؛ دختربچه‌ای معصوم به همراه مادرش وارد شد. 🔸یک پتو پیدا کردم و چهارلا گذاشتم یک گوشه و نشاندمش روی پتو. همین که خواستم پماد گیاهی را روی پاهایش بزنم برق رفت و همه جا تاریک شد. برای این‌که هول نکند و حواسش پرت شود ازش پرسیدم: «شِسمُک؟» متوجه نشد. مادرش آمد کنارش نشست. پرسیدم :«اسم؟ اسم؟» اشاره کردم به دختربچه. با لهجه غلیظ عربی گفت: «رقیه…» 🔸دستم یک لحظه روی پاهایش ایستاد، اشکم بود که سرازیر شده بود. دست و پا شکسته پرسیدم: «چند سالش است؟» با انگشت نشان داد که «چهار سال» دوستم که پیشم نشسته بود با صدا شروع کرد به گریه کردن. خانم‌های دیگر موکب هم دست از ماساژ دادن بقیه کشیدند و در تاریکی چادر موکب دور من و دختربچه گرد شدند و شروع کردند به گریه کردن. 🔸من پاهایش را ماساژ می‌دادم و گریه می‌کردم. مچ پایش را با دست‌هایم گرفتم، خیلی لاغر بود… کف پایش را دست کشیدم، از کف دستم کوچک‌تر بود… ساق پایش را ماساژ دادم گفتم: «درد می‌کند نه؟ خیلی پیاده آمدی؟ اذیت شدی عزیزم؟ از تاریکی نترسی عزیزم این‌جا خرابه نیست… این‌جا همه دوستت دارند.» من می‌گفتم و گریه می‌کردم. مادرش هم شاید فقط به خاطر این صحنه اشک می‌ریخت وگرنه فارسی متوجه نمی‌شد. 🔸ازم پرسید :«شسمک؟» گفتم: «زینب» باز هم صدای گریه همه بلند شد... روایت ارسالی: زینب حسن‌زاده
هدایت شده از طریق الحسین
🔻 🔹هر کس سهم خودش را دارد 🔸رسیده بودیم کربلا. هنوز چهار روز به اربعین مانده بود و از درودیوار شهر زائر می‌ریخت. به سمت محل اقامت‌مان رفتیم. خانه محل اقامت ما با همه ساختمان‌های آن کوچه فرق داشت. وارد که شدیم، سه عکس به دیوار زده بودند که توجه‌مان را جلب می‌کرد. کلیددارمان گفت که عکس‌های کوچک، فرزندانِ شهیدِ عکس بزرگ هستند. دو جوانی که در جنگ ایران و عراق شهید شدند. حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. عراقی‌ها در تمام مسیر ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. حتی مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم. 🔸موقع رفتن به حرم، جمعیت موج می‌زد. هیچ راهی برای رفتن نبود. روی پله‌های باب القبله متوقف شدیم. قبل از سفر مدام شنیده بودم که وقت زیارت نیست و یک‌ریز جواب داده بودم که هر کس سهم خودش را دارد و آن شب در چند قدمی آرزوی چندساله، منتظر سهم خودم بودم. مادرم اشاره کرد که برویم و سحر برگردیم. 🔸با ناامیدی برگشتم تا به نیت همه‌جای حرم در را ببوسم و برویم؛ که صدایی شنیدم. از همان بلندی پله‌ها، درست در روبروی ما، چند نفر از خدام با تلاش در بزرگی را باز می‌کردند! شبیه درهای طلاکوب حرم امام رضا(ع). در باز شد. جمعیت زیادی رو به یک سو در تلاطم بودند. انگار یک نفر به رویم آغوش گشوده بود... همان که یک عمر محتاج دیدنش بودم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم..! روایت ارسالی: ساجده شاکری
🔻 🔹جوشکاری به سبک اربعین! 🔸مدت‌ها قبل، به دختر خانومی علاقه‌مند شده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه بود. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به‌ اجبار خداحافظی کردیم. 🔸نزدیک اربعین بود که خانواده برای پیاده‌روی برنامه‌ریزی کردند. دلم می‌خواست با رفقای خودم راهی شوم اما می‌دانستم پدر و مادرم تنهایی از پس این سفر بر نخواهند آمد. برای همین تصمیم گرفتم مسیر تا کربلا را با خانواده بروم. بعد در شهر کربلا به دوستانم ملحق شوم. 🔸رسیدیم کربلا و بعد از اسکان خانواده در جای مشخص، خودم پیش دوستانم رفتم. یک شب در بین‌الحرمین روضه داشتیم. بین روضه خیلی دلم گرفت و حسابی اشک ریختم. 🔸‌در راه برگشت به تهران، مادرم اصرار کرد که با دختر خانومی در سفر آشنا شده. کمکش کرده، مادرم هم شیفته‌ او شده است. می‌گفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی. 🔸بدون هیچ ذوق و میلی یک هفته بعد از اربعین به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد. یاحسین! عروس، همان فردی بود که مدت‌ها قبل به او علاقه‌مند شده بودم و مادرم حتی برای خواستگاری رفتن راضی نشده بود.  🔸در دلم گفتم آقاجان! قبل از اینکه به کربلا بیایم، حاجت مرا داده بودی، برایم برنامه ریخته بودی و من نمی‌دانستم! سفر اربعین من واسطه ازدواجم شد. روایت ارسالی: محمدرضا باباجانی
کانال‌ رسمی رادیو‌اربعین‌با‌شما‌📻
🎬 کلیپ : داستان امام حسین علیه السلام و محمد حنفیه #حجت_الاسلام_والمسلمین_حسینی_قمی 📻 به کانال ر
📅 ۱۸ هفته ۱۴۰۱ برای رسیدن به آغوش تو هوای خوش اربعین بهتر است 《ناصر حامدی》 🔻 🔹ما همه قبیله حسینیم! 🔸مثلی را شنیده بودم که می‌گفت اگر می‌خواهی با معشوقت حرف بزنی با فلان زبان سخن بگو. اگر می‌خواهی با منطق سخن بگویی با فلان زبان و اگر می‌خواهی با دشمنت صحبت کنی، با او عراقی صحبت کن. منظورش این بود که لهجه عراقی‌ها سخت و خشن است. اما من این‌طور مثل‌ها را دوست ندارم.  برای عکاسی وارد موکبی عراقی شدم. مردی را دیدم، بعدا فهمیدم نامش علی است، که با نگاهی خشن‌ دنبالم می‌کرد! توی ذهنم همه فرضیه‌ها را مرور کردم. کارم را انجام می‌دادم ولی ذهنم علی را قضاوت می‌کرد. چند لحظه بعد ناگهان دستی روی شانه‌ام خورد و برگشتم. علی بود با یک ظرف پر سیب زمینی سرخ‌کرده اما چهره‌اش همان بود. خنده‌ام گرفت و او هم لبخند کم جان و سریعی کرد! من از مثل‌هایی که قوم‌گرایی می‌کنند بدم می‌آید. از همین چهره‌های جدی و بعضاً عصبانی، لبخند خوش‌آمد دیده‌ام و از همین لهجه‌ی خشمگین و سخت، ندای “هلبیکم زوار” شنیده‌ام. در اربعین ما همه قبیله حسینیم… 🖊محمدطه امیری 📻 به کانال رادیو اربعین با شما 👇 @arbaeen_ba_shoma