eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
26 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🖤 💎پارت۵۳ ✍دل یاران امام نه از هرم عطش،بلکه از زخم زبان ابن حوزه آتش میگیرد و خاله زنک‌های سپاه کوفه با شنیدن این حرف با هلهله و شادی میگویند: حسین از دین پیامبر خدا خارج شده،چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است امامِ مظلوم،سکوت می کند،فقط یک لحظه دستان نازنینش را به آسمان گرفته و با خدای خود سخنی میگوید که ناگهان ابن حوزه که هنوز قهقه مستانه اش بر آسمان بلند است،از روی اسبی که انگار به اذن خدا رم کرده تا سوارش را به آتش ابدی برساند، می افتد و اسب او را که پایش در زین گیر کرده کشان کشان به سمت خندق پر از آتش میبرد و سوارش را به آتش میسپارد و به درک واصل میکند. سپاهیان با دیدن این صحنه لرزه بر اندامشان می‌افتد و آنان که هنوز یک ذره عقل در سر دارند، لشکر عمر سعد را ترک میکنند، آخر میفهمند که حسین حق است و حقیقت را میگوید.. رباب چشم به حسین دوخته و حسین چشم به جمعیت بی وفای روبه رویش، رباب با خود زمزمه می کند: _الهی به قربان دل غریبتان و غربت عظیمتان شوم، انگار هنوز بر این مردم عهد شکن رحم و عطوفت دارید و میخواهید اگر شده حتی یک نفر را به بهشت رهنمون کنید در همین لحظه امام، زهیر و بریر را به نزد خود میخواند، زهیر و بریر انسان های سرشناسی در کوفه هستند که چشم خیلی ها به دهان آنهاست، اول زهیر پیش میرود و بعد بریر که عمری در کوفه درس قرآن داده، هر کدام با کلامشان مردم را آگاه میکنند راهی که میروند به ناکجا آباد است، اما سخن آنها در مردم اثری نمیکند، چرا که چشمی که به زر و زیور دنیا خیره شده باشد از دیدن حقیقت محروم است. امام که چنین میبیند، بار دیگر جلو میرود و بلند ندا میدهد: _«شما مردم، سخن حق را قبول نمیکنید، زیرا شکم های شما از پرشده است» ادامه دارد...
💚🖤 💎پارت۵۴ ✍سخن امام هنوز تمام نشده است عمرسعد که ترس از بیدار شدن وجدان‌های غفلت زده دارد،اشاره میکند تا سربازانش همهمه کنند تا صدای حسین به گوش کسی نرسد و با اشاره عمر سعد صدای طبل ها بلند میشود و صدای حسین در آن جمع گم میشود و انگار تقدیر خداست که این صدا در گوش زمان بپیچد تا با ندای حسین، نسل ما لبیک گویان، لشکر شوند برای وجود نازنین نوادهٔ حسین... "حر بن یزید ریاحی" صحنهٔ پیش رو را میبیند و کلام حسین را میشنود و با خود میگوید: _نکند لقمه حرام در من اثر گذاشته تا حق و حقیقت را نبینم؟! نه...مرا مادرم با عشق رسول و فاطمه بزرگ کرده، مگر میشود به روی فرزند زهرا شمشیر کشم؟! غوغایی درون حر برپا شده، آری او حقیقت را یافته، پس باید با ترفندی خود را به حسین برساند، او اینک فرمانده چهار هزار سرباز است، اگر عمر سعد بفهمد که فرمانده اش نیت پیوستن به حسین را دارد، هنوز او به مقصد نرسیده ، کشته خواهد شد اما حر باید برود تا در محضر حسین توبه کند، تا در پناه حسین به خدا پناه ببرد، او باید برود تا قیام قیامت به همگان بفهمانند که حسین بزرگترین توبه پذیر است، تا به تمام عالم و آدم بفهماند اگر گناه کردی...اگر جرم بزرگ هم مرتکب شدی و به خود آمدی، حسین با آغوش باز تو را میپذیرد و به سمت بهشت میکشاندت... حر باید برود تا معمایی با عملکرد خود در دنیا باقی بگذارد...حر باید برود تا عاقبت به خیری معنا شود.. و حر به حسین پیوند می خورد و حسین بزرگوارانه توبه اش را میپذیرد. ادامه دارد....
💚🖤 💎پارت۵۵ ✍ساعت حدود هشت صبح است و لبهای کاروان حسین تشنه است، که صدای حربن یزید ریاحی در صحرا میپیچد: _ای مردم کوفه!شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و به او قول دادید که جان خویش را فدایش میکنید، اکنون چه شده که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کردید؟! عمر سعد با تعجب نگاه میکند و میگوید: _این صدای حر است از طرف سپاه حسین می‌آید؟! یعنی حسین ، سردار سپاه مرا هم به خود جذب کرده؟! عمر سعد، احساس خطر میکند و میگوید اگر دیر بجنبم حسین تمام دانه درشت های لشکر را صید میکند و ما بیچاره میشویم پس تیر در چله کمان مینهد و به سمت سپاه حسین رها میکند و فریاد میزند: _ای مردم! شاهد باشید که نخستین تیر را به سوی حسین و یارانش من پرتاب کردم.. او مردم را بر کار خلاف خود شاهد میگیرد تا عمارت ملک ری را به دست آورد و نمیداند که از گندم ملک ری نخواهد خورد.. با اشاره عمر سعد دسته تیر اندازان جلو می آیند و از همه طرف تیر به سمت حسین پرتاب میکنند تا در همین حمله حسین را بکشند و جنگ تمام شود اما یاران حسین چون پروانه دور شمع وجود مولا را می گیرند،باران تیر بر جانشان می‌نشیند، انگار که اینها تیر نیستند و پر پرواز از ملکوت به آنها اهدا میشود. حمله تیر اندازان عمرسعد تمام میشود و عمر سعد خیال میکند که حسین هم کشته شده.. ناگهان راهی باز میشود و حسین در حالیکه لبهای مبارکش از شدت تشنگی خشک شده از بین سی و پنج یاری که دوره اش کرده بودند و همه پر کشیدند، بیرون می‌آید و رو به سپاه عمر سعد میفرماید: _هل من ناصر ینصرنی؟! آیا یار و یاوری هست که مرا یاری کند؟! ادامه دارد...
💚🖤 💎پارت۵۶ ✍با این کلام امام، دل ملائک آسمان به درد می آید و فوج فوج به زمین می آیند تا فرزند رسول خدا را یاری کنند، رباب این صحنه را میبیند از جا برمیخیزد ، علی اصغر را در آغوش دارد، کودک تشنه لب را نوازش می کند و میگوید: کاش علی اصغرم بزرگ بود و در این دریای نامردی کوفیان ، مردانگی را به آنان می آموخت در همین حین ، حر نزد امام می رود و میگوید:ای حسین من اولین کسی بودم که به جنگ شما آمدم و راه بر شما بستم، اکنون می خواهم اولین کسی باشم که به میدان مبارزه میرود و جانش را فدای شما می کند، به امید آنکه روز قیامت اولین کسی باشم که با پیامبر دست میدهد. امام لبخندی می زند و خواسته حر را رد نمیکند...انگار حر می خواهد در بین ملائک دلبری کند، حر مانند شیری ژیان به لشکر عمر سعد حمله میکند،هیچ کس یارای مبارزه با او را نیست، عمر سعد که خوب میداند با چه رزم آوری طرف است، دستور میدهد تا همه با هم و از هر طرف به حر حمله کنند و باران تیر و نیزه و شمشیر بر سر حر باریدن میگیرد و حر بعد از جنگی شجاعانه آسمانی می شود. امام به بالین حر می اید و میفرماید:براستی که تو حر هستی همانطور که مادرت تو را حر نامید. حر آزادمردی بود که پا به این دنیا نهاد تا به چشم جهانیان راه آزادگی و توبه آموزد و کاش اگر ما به مانند حر گاهی با گناهانمان راه ظهور نواده حسین را بستیم، مانند او هم از حجت خدا دفاع کنیم و شهید راهش باشیم... حربن یزید به شهادت میرسد آنهم در حالی که فوجی از لشکر عمرسعد را به درک واصل کرده، روحیهٔ لشکر بهم ریخته، عمر سعد مکارانه به یسار و سالم اشاره میکند تا این دو غلام ابن زیاد که حلقه نوکری شیطان به گوش دارند غوغایی به پا کنند تا روحیه از دست رفته سپاه برگردد، یسار و سالم جلو می آیند و هل من مبارز می طلبند و یسار فریاد میزند: کجایی بریر؟ کجایی حبیب ؟ که دلم می خواهد در یک مبارزه جانانه سراز تنتان جداسازیم. حبیب و بریر که یسار و سالم در میدان جنگ به چشمشان نمی اید از جای برمیخیزند تا با یک برق شمشیر آنها را کن فیکون کنند که امام اشاره می کند به جای خود برگردند، در این هنگام عبدالله کَلبی که با همسرجوانش به کربلا آمده، پیش میرود و اذن میدان میگیرد، امام اجازه می دهد و برایش دعا می کند. عبدالله کلبی جلو می رود، یسار نگاهی به بازوان پهلوانی عبدالله و صورت جوانش می کند و به گمانش که او جوانی خام است پس پوزخندی میزند و میگوید: بریر و حبیب را به مبارزه طلبیده بودیم چه شد که تو مار بچه را به میدان فرستادند؟! حتما از آوازه ما ترسیدند؟! هنوز حرف در دهان یسار است که شمشیر عبدالله کلبی حوالهٔ یسار می شود و او بر زمین می افتد و سالم در این حال فرصت را غنیمت میشمرد و از پشت به عبدالله حمله ور میشود و شمشیر سالم، انگشتان دست چپ عبدالله را قطع میکند.
💚🖤 💎پارت۵۷ ✍ناگهان عبدالله به خروش می افتد و با یک حمله مرگبار، سالم را به درک واصل میکند و سپس رو در روی سپاه کوفه می ایستد و با لبان تشنه مبارز میطلبد، اما سپاه عمر سعد که جنگاوری عبدالله را دیده اند، پا پس میکشد، هیچکس نمی خواهد با همچین یل شجاعی به پیکار برخیزد. عبدالله دلش هوای حسین را میکند، به سمت ایشان می آید و حسین در گوشش چیزی زمزمه می‌کند که لبهای ترک خورده اش به لبخندی زیبا باز می شود و بار دیگر عبدالله به سمت لشکر دشمن می‌آید. عمر سعد که میداند سپاهیان زهره شان ترکیده، گروهی را میفرستد تا دست‌جمعی و به یکباره به عبدالله که خون از دست چپش جاریست حمله کنند، فوجی سرباز به سمت عبدالله حمله می کند، نو عروس عبدالله که شاهد صحنه است و دل دل میکند برای دفاع از حسین و همسرش، در یک حرکت چونان شیرزنی بی باک، عمود خیمه اش را میکشد و با عمود به سمت سربازان عمر سعد حمله میکند، امام دستور میدهد او برگردد و این زن بعد از حمله ای شجاعانه، به سمت خیمه ها برمیگردد، ناگهان گروهی دیگر عبدالله را دوره میکنند و از هر طرف باران تیر و نیزه باریدن میگیرد و سپس پیکر پهلوانی عبدالله بر زمین می افتد. همسر عبدالله بی تاب میشود، خود را به پیکر عبدالله میرساند، گویی میخواهد از او طلب شفاعت کند، صدایش بلند میشود و مرثیه ها میخواند، هر بند مرثیه ای که بر زبان جاری میکند انگار تیری زهرآگین است که بر بدن عمر سعد مینشیند و اشعه ای روشنایی بخش است که بیم بیدار شدن خفته ای از سپاه میرود باید کاری کرد وگرنه نیم سپاه با مرثیه های این زن متوجه عمق مظلومیت و حقانیت حسین میشوند، پس شمر غلامش را میفرستد تا این ندای حق را نیز خاموش کنند و این شیرزن دشت کربلا با عمود چوبی که غلام شمر بر سرش فرود می‌آورد از نفس می افتد و به همسر شهیدش پیوند میخورد‌. این صحنه خون مُجمع کوفی را که با تنی چند از دوستانش به سپاه حسین پیوسته اند، به جوش می آورد. پس مجمع میخواهد با دوستانش کاری کند کارستان... ادامه دارد...
💚🖤 💎پارت۵۸ ✍مجمع و سه تن از دوستانش که از کوفه خود را به امام رسانده‌اند پیش می‌آیند و از مولا اذن میدان میگیرند، امام برای آنها دعا میکند و اجازه جنگ میدهد. ناگهان چهار شیر دلاور کربلا به یک باره به سپاه عمر سعد حمله میکنند، سپاهیان ترسیده اند و هرکدام به طرفی فرار میکنند تا در کمند این شیران گرفتار نشوند، نظم سپاه عمر سعد بهم می خورد، مجمع و دوستانش هر کدام به جناحی از سپاه عمر سعد حمله میکنند، عده ای را درو می کنند و به عقب سپاه میرسند بار دیگر با هم از عقب سپاه حمله می کنند و باز هم تعداد زیادی را سرنگون می نمایند. عمر سعد که مثل کفتاری عصبانی شده و چشم از آنان برنمیدارد،نقشه ای میکشد و به سپاه میگوید، دایره وار این چهار نفر را محاصره کنید لشکر عمر سعد بسیج میشوند برای از نفس انداختن چهار جوانمرد کربلا. آنان را دوره میکنند و مجمع و دوستانش شجاعانه میجنگند و وقتی حلقه محاصره تنگ میشود، ندای «یامحمد» که گویی رمز عملیات کربلاست سر میدهند با بلند شدن فریاد "یامحمد" عباس،علمدار کربلا چون طوفان به پیش میرود، گویی عباس نیست و حیدرکرار به میدان آمده، لشکریان تا چشمشان به قامت یل کربلا می افتد،پا پس میکشند و حلقهٔ محاصره شکسته میشود. مجمع و دوستانش که گویی عشق دیدن حسین آنها را از میدان رزم بیرون کشیده، با تنی پر از زخم به دیدار یار میروند و گلی از گوشهٔ جمال آن ماه دلارای تشنه لب میچینند و دوباره به میدان باز میگردند و آنقدر میکشند تا بالاخره کشته میشوند. مجمع و دوستانش که کشته میشوند، خون نافع بن هلال به جوش می‌آید ، این مرد میدان تیراندازی‌های سخت، درحالیکه رجز میخواند، تیر در چله کمان میگذارد وقلب دشمن را نشانه میرود و تعدادی را به خاک و خون میکشد، او‌می غرد و پیش میرود و سپاهیان از مقابلش میگریزند، عمر سعد که خوب نافع را میشناسد و میداند که همراه سپاه او به کربلا آمده و سپس به کاروان حسین پیوسته، دستور میدهد که هیچکس به تنهایی به جنگ یاران حسین نرود و به جای تن به تن حمله کردن ،دسته جمعی حمله میکنند. ادامه دارد...
💚🖤 💎پارت۵۹ ✍دشمنان دور نافع بن هلال را میگیرند و آنقدر زخم به او میزنند که هر دوبازویش قطع میشود و تیرانداز بدون بازو را اسیر میکنند، شمر تا چشمش به نافع می افتد فریاد میزند که او را بکشید، چرا که به حسین پیوسته، اما با اینکه نافع بازویی در بدن ندارد، هیچکس جرات کشتن او را ندارد که سرانجام شمر خنجر میکشد و نافع ملکوتی میشود و حسین مظلوم هم تنهاتر از قبل میشود ... نافع که کشته شد، انگار سپاه عمر سعد جانی تازه گرفت و همانجا که امام ایستاده بود را نشانه گرفتند و با هم حمله کردند تا شاید با کشتن امام، جنگ خاتمه یابد. مسلم بن عوسجه پیرمردی هشتاد ساله که چونان جوانان شمشیر میزد، متوجه هدف شوم دشمن شد و همانطور که رجز میخواند: _«من شیر قبیلهٔ بنی اسد هستم » به قلب دشمن زد، همه او را میشناختند، زمانی ایشان در رکاب پیامبر صلی الله علیه واله مشق جنگ میکرد و انگار اینک و اینجا میخواست درس پس بدهد و به پیامبر که از ملکوت نظاره گر او بود بگوید: به خدا مسلم بن عوسجه به محمد ایمان آورد و تا آخرین نفس از دین محمد دفاع کرد. لشکر کوفه که هنرنمایی مسلم بن عوسجه را دید، دسته جمعی به او حمله کردند، گرد و غباری غلیظ همه جا را گرفته، معلوم نیست چه بر سر مسلم آمده، امام به همراه حبیب به قلب گرد و غبار میروند تا از مسلم حمایت کنند. رباب که میبیند تمام هستی‌اش به قلب دشمن زده، قلب در سینه‌اش فشرده میشود، هراسان از جای برمیخیزد و کمی جلوتر میرود و سرا پا چشم میشود تا قامت مولایش را ببیند. گرد و غبار میخوابد و همگان سر مسلم بن عوسجه را روی دامان امام میبینند... حبیب که زخم‌های تن مسلم را می بیند و میداند که عنقریب ملکوتی میشود، به او میگوید: _ای دوست قدیمی آیا وصیتی داری که برایت انجام دهم؟! مسلم تمام نیروی خود را جمع میکند و با سر انگشت امام را نشان میدهد و میگوید: _تمام وصیتم حسین علیه‌السلام است، نگذار مولایم غریب و بی یاور بماند.. اشک از چشمان حبیب سرازیر می شود و میگوید: _به خدای کعبه قسم میخورم که جانم را فدای جان نازنینش کنم و مسلم آرام در آغوش حسین جان میدهد. عابس با دیدن صحنه کشته شدن مسلم و شنیدن وصیتش خون جوانمردی در رگ‌هایش به جوش می آید، عابس همان کسی ست که پیغام مسلم را از کوفه برای مولایش آورده و به حسین علیه‌السلام گره خورده و اینک میل آن دارد که در این وادی دلبری کند، پس خدمت امام میرسد و میگوید: ادامه دارد...
💚🖤 💎پارت۶۰ ✍مولای من! در این ارض خاکی هیچکس را به اندازه شما دوست ندارم، کاش چیزی عزیزتر از جانم داشتم و آن را فدایتان میکردم، پس اجازه دهید این جان ناقابل را فدایی وجود نازنینتان نمایم. امام با نگاه و لبخند مهربانش اذن میدان به او میدهد و برایش دعا میکند. عابس به قلب سپاه میزند و در یک لحظه عده ای را به درک واصل میکند، ربیع که از دیر زمانی همرزم او بوده و اینک در لشکر عمر سعد است و خوب جنگاوری عابس را میداند ،فریاد میزند: _او عابس است، به نبرد با او نروید، به خدا قسم هرکس با عابس بجنگد، کشته خواهد شد. پس رنگ از رخ سپاهیان میپرد ، عابس هل من مبارز میطلبد و هیچکس، یارای مبارزه با او نیست. عمر سعد که حقارت سپاهش را میبیند فریاد میزند: _خاک بر سرتان، جرات رودررویی و جنگیدن با او را ندارید، حداقل محاصره‌اش و او را سنگباران کنید. عابس با شنیدن این حرف عمر سعد، لباس رزم از تن بیرون می آورد و به کناری می اندازد و فریاد میزند: _اکنون به جنگ من بیایید اما کسی جلو نمی‌آید و عابس به سوی سپاه کوفه حمله میکند و عده زیادی را به خاک سیاه می‌نشاند، به یک باره سپاه او را محاصره میکند و از راه دور باران سنگ و تیر باریدن میگیرد و عابس درحالیکه خون از بند بند وجودش میتراود به دیدار محبوب و معبود خود می‌شتابد.. ادامه دارد....
۱)✍ما تَشاوَرَ قَومٌ إلاّ هُدُوا إلى رُشدِهِم هيچ قومى با يكديگر مشورت نكردند مگر آن كه به راه پيشرفت خود رهنمون شدند ▫️تحف العقول، ص ۲۳۳ ۲)✍لاتُعاجِلِ الذَّنبَ بِالعُقُوبَةِ واجْعَلْ بَينَهُما لِلاِعتِذارِ طَريقا در مجازات خطا كار شتاب مكن و ميان خطا ومجازات،راهى براى عذرخواهى قرار ده ▫️بحار الأنوار، ج ۸۷ ۳)✍صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن يُصاحِبوكَ بِهِ با مردم به گونه اى رفتار كن كه دوست دارى با تو آن گونه رفتار كنند ▫️أعلام الدّين، ص ۲۹۷ ۴)✍إنَّ أَحسَنَ الحَسَنِ الخُلُقُ الحَسَنِ نيكوترين نيكو، خُلق نيكو است ▫️الخصال، ص ۲۹ ۵)✍مَن عَبَدَ اللّه َ عَبَّدَ اللّه ُ لَهُ كُلَّ شَىءٍ هر كس خدا را بندگى كند، خداوند همه چيز را بنده او گرداند ▫️ تنبيه الخواطر، ج ۲، ص ۱۰۸ ۶)✍مَن عَبَدَ اللّه َ عَبَّدَ اللّه ُ لَهُ كُلَّ شَى ءٍ هر كس خدا را بندگى كند، خداوند همه چيز را بنده او گرداند ▫️ تنبيه الخواطر، ج ۲ ۷)✍اللُّؤمُ أن لاتَشكُرَ النِّعمَةَ پستى آن است كه نعمت را سپاس نگوي ▫️تحف العقول، ص ۲۳۳ ۸)✍ولَعَمري إنّا لأَعلامُ الهُدى و مَنارُ التُّقى به جانم قسم كه ما پرچم هاى هدايت و نشانه هاى روشن پرهيزگارى هستيم ▫️تحف العقول ۹)✍إنَّ مُعاوِيَةَ نازَعَني حَقّا هُوَ لي فَتَرَكتُهُ لِصَلاحِ الاُمَّةِ و حَقنِ دِمائِهِم معاويه در حقى كه از من بود با من ستيز كرد و من براى صلاح امّت و جلوگيرى از ريختن خونشان آن را واگذاردم ▫️ بحار الأنوار، ج ۴۴، ص ۳۰ ۱۰)✍پرسيدند: بخل چيست؟ فرمود: «آنچه را در دست خود ببينى [و نگهدارى]، مايه شرف پندارى و آنچه را انفاق كنى، از دست رفته بدانى
: کلید روزی 🔸در آیات 10 تا 12 سوره نوح می خوانیم: «به آنها گفتم: از پروردگار خویش آمرزش بطلبید که بسیار آمرزنده است. تا باران های پربرکت آسمان را پی در پی بر شما فرستد و شما را با اموال و فرزندان فراوان کمک کند و باغ های سرسبز و نهرهای جاری در اختیارتان قرار دهد». ✍از این آیات و آیات دیگری از قرآن به روشنی فهمیده می شود که بین 🌴استغفار 🌴و وفور نعمت و آبادی و خرمی و از بین رفتن مصائب و مشکلات، رابطه خاصی وجود دارد؛ همچنین بین ظلم و فساد و از بین رفتن نعمات و پدیداری مشکلات نیز رابطه مستقیمی وجود دارد. 🌺 در روایات نیز، روی این معنا تکیه شده است. امام علی (ع) فرمودند: «زیاد استغفار کن تا روزی را به سوی خود جلب کنی» 📚تفسیر نمونه، ج25، ص71
14.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام حجت‌الاسلاموالمسلمین فرحزاد
💚🖤 💎پارت۶۱ ✍عابس کشته میشود، ناگاه "جَون" که غلام سیاهی ست اهل سودان و غلام ابوذر غفاری بوده و بعد از مرگ ابوذر هموار در کنار مولایش حسین بوده از جا برمیخیزد، او زیر لب میگوید: _من هم میخواهم به ندای هل من ناصر مولایم لبیک بگویم، جون زنده باشد و مولایش اینگونه غریب و بی یار؟! کاش بپذیرد که از وجود نازنینش دفاع کنم. جَوْن جلو میرود و از امام اذن میدان میگیرد. امام میفرماید: _ای جون! خدا پاداش خیرت دهد،تو با ما آمدی و رنج این سفر پذیرفتی و همدل ما بودی و سختی ها کشیدی، اکنون به تو رخصت بازگشت میدهم، تو میتوانی بروی اشک از چشمان جون سرازیر میشود و هق هق کنان میگوید: _آقا،عزیز پیامبر! در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها گذارم؟! میخواهم وجود بی ارزشم را با جان فدایی در راهتان باارزش کنم،رخصت یا مولا.. امام با لبخندی زیبا اجازه میدهد و جون از امام میخواهد تا دعا کند جون بعد از شهادت سپید رو و خوشبو شود و امام دعا می‌نماید. جَون درحالیکه رجز میخواند به سپاه دشمن حمله میکند و عده ای را سرنگون می نماید، گروهی با هم به جون حمله میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود، گرد و غبار که فرو مینشیند، پیکر غرق در خون جون بر روی زمین مشاهده میشود. جون خیره به آسمان است و زیر لب زمزمه میکند: _کاش مولایم، همانطور که به بالین تمام شهدا می‌آمد به بالین این غلام سیاه هم بیاید، ناگهان خورشید رخسار حسین را در برابرش میبیند. امام سر جون را به دامن میگیرد و میفرماید: _بار خدایا رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما.. و جون هم به ملکوت پیوند میخورد درحالیکه صحرای کربلا را از بوی خوشش آکنده نموده و رویش چونان مرمر، سفید شده و همه میدانند که از دعای امام، چنین شده جون شهید میشود و بُریر که شصت سال سن دارد و معلم قرآن کوفه است، جلو میرود و اذن میدان میگیرد. بریر پیش سپاه دشمن هل من مبارز میطلبد، کسی را جرات رویارویی با او نیست تا اینکه به حکم عمرسعد یزیدبن مَعْقل که در جنگاوری دستی دارد جلو میرود.. یزید با استهزا می گوید: _ای بریر تا به یاد می‌آوریم تو هوادار علی و اولاد او بودی، همانا راه تو باطل است و راه شیطان است. بریر زهرچشمی میگیرد و میگوید: _بیا قضاوت راه درست یا نادرست را به خدا سپاریم و هرکداممان که باطلیم اینک کشته شویم ادامه دارد....