💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۲
✍امام قاسم را در آغوش میگیرد و گریه میکند آنچنان گریه اش شدید است که بیم بیهوش شدن حسین میرود.😭
قاسم دست در گردن عمو میاندازد و میگوید:
_من یتیم هستم عمو! دل یک یتیم را نشکن..😭
حسین تسلیم میشود و قاسم روانه میدان، اما نه با لباس رزم بلکه با پیراهن سفید عربیاش ، آخر هیچکس برای نوجوانی ۱۳ساله زره نمیسازد!
در آن لباس سفید با چهره ای زیبا انگار ستارهای از مغرب طلوع کرده، همگان میگویند این نوجوان زیبا کیست
که قاسم رجز میخواند:
_اگر مرا نمیشناسید، من پسر حسن بن علی ام، آمده ام که حجت خدا را یاری رسانم چرا که یاوری ندارد، آمده ام سربازی کنم در سپاه امامی که شما او را به سوی خود خواندید و در صدد کشتنش هستید..
عمرسعد اشاره میکند و میگوید:
_او را بکشید که خاندان علی با خطابه خواندنشان دنیا را زیرو زبر میکنند..😭
باران تیر به سمت قاسم سرازیر میشود، رباب از دور این صحنه را میبیند و زیر لب میگوید:
_انگار تاریخ تکرار میشود، روزگاری تیر بر تابوت پدرش زدند و اینک همان تیر کینه با قدرت بیشتر بر بدن پسر نوجوانش مینشیند اللهم العنهم جمیعا...😭
در هیاهوی کربلا صدایی به گوش حسین میرسد:
_«عموجان! بفریادم برس»
حسین شتابان میرود و میفرماید:
_آمدم عزیز دلم!
دشمنان دور قاسم را گرفته اند، با آمدن امام، همه میترسند و فرار میکنند، امام سر قاسم را به دامن میگیرد، اما انگار قاسم در ملکوت است.
امام صدا میزند:
_قاسمم! تو بودی مرا صدا زدی، من امدم، چشم خود باز کن..
و وقتی صدایی از قاسم نمیشنود میفرماید:
_به خدا قسم بر من سخت است که تو مرا به یاری بخوانی و من وقتی بیایم که تو دیگر جان داده باشی
آنگاه با کمری خمیده و دلی شکسته قاسم را به خیمه گاه میبرد..
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۲
✍امام قاسم را در آغوش میگیرد و گریه میکند آنچنان گریه اش شدید است که بیم بیهوش شدن حسین میرود.😭
قاسم دست در گردن عمو میاندازد و میگوید:
_من یتیم هستم عمو! دل یک یتیم را نشکن..😭
حسین تسلیم میشود و قاسم روانه میدان، اما نه با لباس رزم بلکه با پیراهن سفید عربیاش ، آخر هیچکس برای نوجوانی ۱۳ساله زره نمیسازد!
در آن لباس سفید با چهره ای زیبا انگار ستارهای از مغرب طلوع کرده، همگان میگویند این نوجوان زیبا کیست
که قاسم رجز میخواند:
_اگر مرا نمیشناسید، من پسر حسن بن علی ام، آمده ام که حجت خدا را یاری رسانم چرا که یاوری ندارد، آمده ام سربازی کنم در سپاه امامی که شما او را به سوی خود خواندید و در صدد کشتنش هستید..
عمرسعد اشاره میکند و میگوید:
_او را بکشید که خاندان علی با خطابه خواندنشان دنیا را زیرو زبر میکنند..😭
باران تیر به سمت قاسم سرازیر میشود، رباب از دور این صحنه را میبیند و زیر لب میگوید:
_انگار تاریخ تکرار میشود، روزگاری تیر بر تابوت پدرش زدند و اینک همان تیر کینه با قدرت بیشتر بر بدن پسر نوجوانش مینشیند اللهم العنهم جمیعا...😭
در هیاهوی کربلا صدایی به گوش حسین میرسد:
_«عموجان! بفریادم برس»
حسین شتابان میرود و میفرماید:
_آمدم عزیز دلم!
دشمنان دور قاسم را گرفته اند، با آمدن امام، همه میترسند و فرار میکنند، امام سر قاسم را به دامن میگیرد، اما انگار قاسم در ملکوت است.
امام صدا میزند:
_قاسمم! تو بودی مرا صدا زدی، من امدم، چشم خود باز کن..
و وقتی صدایی از قاسم نمیشنود میفرماید:
_به خدا قسم بر من سخت است که تو مرا به یاری بخوانی و من وقتی بیایم که تو دیگر جان داده باشی
آنگاه با کمری خمیده و دلی شکسته قاسم را به خیمه گاه میبرد..
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۳
✍هیچکس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است.
علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده..
رقیه که خود از تشنگی بیحال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده میکند و میگوید:
_هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم.
رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیرلب میگوید:
اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود... اینک سپاه حسین عباس است و بس...
رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید:
_عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است.
جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...
چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف میایستد، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب میآورم.
رقیه به خیمه گاه میرود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب...
امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا...
دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند.
صدایی در دشت می پیچد:
_مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچکس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود
صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته..
عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچکس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند.
جدا میکند.
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۳
✍هیچکس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است.
علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده..
رقیه که خود از تشنگی بیحال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده میکند و میگوید:
_هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم.
رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیرلب میگوید:
اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود... اینک سپاه حسین عباس است و بس...
رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید:
_عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است.
جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...
چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف میایستد، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب میآورم.
رقیه به خیمه گاه میرود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب...
امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا...
دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند.
صدایی در دشت می پیچد:
_مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچکس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود
صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته..
عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچکس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند.
جدا میکند.
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۷۸
✍رباب پشت سر سکینه ایستاده و شرم دارد جلو برود، او میخواهد جان خویشتن فدای دلبرش نماید تا لحظه ای هم از او دور نشود اما حیف که امام اجازه جنگ به زنها نمیدهد، سکینه جلوتر میرود، دامان پدر را میگیرد و میگوید:
_بابا! به سوی مرگ میروی؟
امام سری تکان میدهد و میفرماید:
_چگونه به سوی مرگ نروم حال آنکه هیچ یار و یاوری ندارم.
سکینه نگاهی به عباس و یک نگاه به پیکر بی جان علی اکبر میکند، هر کجا که چشم می اندازد عاشقی غوطه ور در خون میبیند، اشکش بی امان میریزد و میگوید:
_پس ما را به مدینه برگردان!
امام خم میشود، سکینه را در آغوش میگیرد و میفرماید:
_دخترم این نامردان هرگز اجازه نمی دهند که شما را به مدینه ببرم، عزیزم! دل من را با اشک چشم خود نسوزان..
آغوش پدر آرامش بخش است و سکینه آرام میگیرد، حالا نوبت رقیه است، پای پدر را چسپیده و رها نمیکند، آخر حسین برای رقیه هم پدر است و هم مادر اصلا حسین برای رقیه یعنی تمام دنیا و خوبیها و شادی هایش..😭
امام مستاصل میشود، نگاهی به زینب میکند و زینب که حرف ناگفتهٔ حسینش را میداند، به طرف رقیه میآید و با ناز و نوازش او را از حسین جدا میسازد.
امام، سوار بر ذوالجناح به پیش میرود، جلوی سپاه کفر میایستد و فریاد میزند:
_آیا کسی هست تا از ناموس رسول خدا دفاع کند؟ آیا کسی هست که در این غربت و تنهایی مرا یاری کند؟😭
هیچکس پاسخی نمیدهد، اما انگار این سخن حسین ، دل دو برادر را لرزانده، سعد و ابوالحُتُوف دو پسر حارث که از خوارج کوفه اند پیش میروند.
عمرسعد لبخندی میزند و میگوید:
_این دو کینهٔ علی بن ابیطالب به دل دارند، پس چه بهتر که حسین با کینه شتری جماعت خوارج کشته شود و ننگ کشتن حسین هم دامان خوارج را بگیرد..
اما گویی پیش بینی عمر سعد درست از کار در نمی آید و خداوند میخواهد تصویری دیگر از عاشورا به چشم جهانیان بکشد و معنای عاقبت به خیری را اینجا تفسیر نماید
پسران حارث نزد امام می آیند و پیش پای ایشان بر زمین می افتند و میگویند:
_ما می خواهیم از ناموس رسول خدا دفاع کنیم..
حسین لبخندی میزند و برایشان دعا میکند و با دعای حجت خدا انگار جانی دیگر در کالبد تن این دو می ریزند، دوبرادر شانه به شانهٔ هم پیش میروند، سپاهیان کوفه را میشکافند و کافران را میکشند و لحظاتی بعد آنها هم آسمانی میشوند، انگار دعای خاصی پشت سر این دو بوده، شاید مادری پیر دعای عاقبت به خیری برایشان داشته که اینچنین از جرگهٔ دشمنان علی بیرون آمدند و فدایی پسر علی شدند...
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۷۹
✍دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای کربلا میپیچد:
_آیا کسی هست مرا یاری کند؟
انگار مهرسکوت بر لبها زده اند، صدایی از کسی بلند نمیشود، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر به گوش حسین میرسد:
_من میخواهم حجت خدا را یاری کنم
امام نگاهی به سجاد که از شدت بیماری توان ایستادن ندارد و بر تکه چوبی تکیه داده تا کمی کمرش را راست بگیرد میکند و رو به زینب که سایه به سایه سجاد حرکت میکند میفرماید:
_خواهرم! پسرم را به خیمه بازگردان...
زینب تکیه گاه سجاد میشود و او را به خیمه میبرد و با سرعت برمیگردد، او باید در کنار برادر باشد..
امام رو به یاران شهیدش میکند و میفرماید:
_ای دلیر مردان! ای یاران شجاع!من شما را صدا میزنم، چرا جواب مرا نمیدهید؟شما در خواب هستید و من امید دارم بار دیگر بیدار شوید، نگاه کنید کسی نیست از ناموس رسول خدا دفاع کند
سخنان امام اشک را به چشمان همگان می آورند و بار دیگر ندای "هل من ناصر" حسین در دشت می پیچد، امام مانند خدا مهربان است، میخواهد حجت بر همگان تمام کند و اگر کسی وجدانش بیدار شد، بهشتی شود، باز هم جوابی نمی آید ، اما ندای امام شوری در آسمان به پا کرده و چهار هزار فرشته لبیک گویان به کربلا می آیند تا او را یاری کنند.
اما امام اجازه جنگ به آنان نمیدهد،
چون او شوق دیدار خداوند را دارد و میخواهد اسلام_ناب_محمدی را با خون پاک خویشتن آبیاری کند و بارور سازد و نام اسلام و شیعه تا قیام قیامت بر تارک هستی بدرخشد و باعث نجات انسان های روی زمین شود.
حال حسین به میدان میآید، انگار که حسین نیست و حیدر کرار است، شمشیر میزند و رجز میخواند:
_«من فرزند علی مرتضی هستم و به این افتخار میکنم»
و سپاهیان کفر را یکی پس از دیگری به درک واصل میکند. امام به جناح راست سپاه حمله میکند و میفرماید:
_مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است.
و سپس به جناح چپ حمله می کند و میفرماید:
_«من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام تسلیم شما نشوم»
همگان متعجبند، آخر حسین که تشنه لب است و اینهمه داغ یاران و فرزندان و عزیزان دیده، پس این نیروی شگفتانگیزی که دارد و با آن همگان را تار و مار نموده از کجا می آید؟!
اما نمیدانند که شوق وصال خداوند همهٔ غم ها و تشنگی ها را زایل میکند.
ادامه دارد.
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۰
✍امام میجنگد و میکشد اما سعی دارد از خیمه ها فاصله نگیرد، هربار تعدادی را سرنگون میکند و ندای لاحول و لا قوه الا بالله او که به گوش اهل حرم میرسد، دلشان را محکم میکند که هنوز امام زنده است.
امام در حین شمشیر زدن رو به سپاه می فرماید:
_برای چه به خون من تشنه اید؟ گناه من چیست؟
نانجیبی از میان فریاد میزند:
_گناه تو این است که فرزند علیبنابیطالب هستی، ما تو را میکشیم چون از حیدر کرار کینه به دل داریم..
و انگار مظلومیت و علی علیهالسلام و شیعه همیشه با هم قرینند و مظلومیت مهر حک شده ایست بر پیشانی اولاد علی و شیعیان علی...
حسین بی امان میتازد و میکشد، شمر عصبانی شده، به عمر سعد میگوید:
_اگر اینچنین پیش برود، حسین بن علی هیچ از سپاه ما باقی نمیگذارد، باید بین او و حرم و اهل بیتش فاصله انداخت، وقتی حسین ببیند به سمت خیمه ها و ناموسش یورش بردیم، درهم خواهد شکست
با این نقشه، شمر با تعدادی از سپاهش به سمت اهل حرم حمله میکنند، امام ، که کوه غیرت است، متوجه میشود و فریاد میزند:
_ای پیروان شیطان، مگر دین ندارید و از قیامت نمیترسید؟! غیرت شما کجا رفته؟!
شمر میگوید:
_چه میگویی ای پسر علی؟!
امام میفرماید:
_تا من زنده هستم به ناموس من نزدیک نشوید
و این کلام امام رگ غیرت عربی سپاه را بیدار میکند و از راه خیمه ها برمیگردند. این نقشه شمر نقش بر آب می شود و بار دیگر مکری دیگر بکار میبرند و شمر میگوید:
_اگر حسین اینچنین بتازد تا ساعتی دیگر یک تنه همه ما را خواهد کشت، باید همه لشکر باهم، هر کس با هر چه در دست دارد به یکباره بر او حمله کنند.
باران تیر و نیزه و سنگ باریدن گرفته، سنگی به پیشانی مبارک امام میخورد و خون پیشانی ایشان جاری میشود و انگار تاریخ تکرار میشود و این پیشانی حسین نیست و پیشانی رسول الله است که با سنگ کافری شکسته میشود
امام لحظه ای درنگ میکند، دست به پیشانی میبرد که ناگاه تیری زهرآگین بر سینهٔ مبارکش می نشیند، انگار زهر این تیر بدجور امام را آزرده، صدای امام در دشت می پیچد:
_«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، من به رضای خدا راضی ام»
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۱
✍تیر عمیقا بر سینهٔ امام نشسته و مانع حرکت امام است، باید تیر را درآورد، اما یک دست را بر سینه مینهد و با دست دیگر تیر را یکباره بیرون میکشد و خون از جای آن فوران می کند، امام خون را در مشت میگیرد و به آسمان میریزد و میفرماید:
_بار خدایا! همهٔ این بلاها در راه تو چیزی نیست.
انگار همه چیز برعکس شده و از زمین به آسمان میبارد، آنهم خون مظلوم، خون حسین که همان خون خداست و گویی آسمان دهان باز کرده و خون را در خود فرو میبرد و حتی یک قطره از آن بر زمین نمیریزد، آسمان همچون تشتی پر از خون سرخ شده
و همه لشکر از این اتفاق ترسیده اند، اما حیف که تلنگر نمیخورند و به خود نمیآیند.
خون از سینه مبارک امام مانند جویی روان شده و انگار تمامی ندارد، حسین دوباره مشتش را پر از خون می کند و با آن محاسن صورتش را خضاب میکند و میفرماید:
_«می خواهم جدم رسول خدا را اینگونه ملاقات کنم»
خون از بدن امام رفته و ضعفی بر او مستولی شده، دشمن فرصت را غنیمت میشمرد و از هر طرف به او زخم میزند، گویی باید به تعداد یارانش بدن ایشان را از زخم کینه شان پر نمایند
و اینجاست هفتاد و دو زخم به بدن مبارک امام وارد میشود، حضرت در بین گرگهای گرسنه که به او خیره شده اند با صورت از روی اسب به زمین میافتد و انگار عرش خداست که بر زمین افتاده...
گویی حسین آخرین سجده اش را باید در پیشگاه خدا با بدن ارباً اربا انجام دهد...
صدای مناجات امام بلند میشود:
_«در راه تو بر همهٔ این سختی ها صبر میکنم»
امام در آخرین لحظات هم شعار توحید و خداپرستی میدهد،
در این هنگام ذوالجناح که یار همیشگی حسین است،یالش را به خون مولایش رنگین میکند و به سوی خیمه ها میرود، اهل حرم که بی تابانه چشم به میدان دوخته اند با دیدن اسب بی سوار شیون و ناله سرمیدهند، رباب روی میخراشد انگار هم اینک علی اصغرش را کشته اند و میخواهد به سوی میدان برود
که زینب بر سر زنان به سوی قتلگاه میدود و می بیند فوج دشمن حسینش را محاصره کرده اند
زینب فریاد میزند:
_وای برادرم...
و انگار ندای هل من ناصر حسین اینبار از حلقوم دختر علی بیرون میآید، ناگاه کودکی از میان حرم با لباس سفید و بلند عربی پیش میرود ومیگوید:
_من باشم و عمویم تنها و بی یاور بماند؟!
حسین متوجه عبدالله میشود او بیش از یازده سال سن ندارد، کودک است هنوز، حسین تمام توانش را جمع میکند و باصدای ضعیفی میفرماید:
_یادگار برادرم برگرد
اَبجَر شمشیر کشیده تا حسین را شهید کند، این کودک دستانش را سپر بلای عمو میکند و میگوید:
_وای برتو! آیا میخواهی عموی مرابکشی؟!
شمشیر فرود می آید و دستان کودک از بدن جدا می شود انگار دو جوی خون راه افتاده و خون او با خون عمویش در هم می آمیزد، حسین سر عبدالله را به سینه میگیرد و گویی چیزی درگوشش زمزمه میکند...
حرمله که نشان داده دیوی کودک خوار است بار دیگر تیر در چله کمان میگذارد و اینبار تیرش گلوی پسر حسن بن علی را میشکافد و او در آغوش حسین به آسمان پر میکشد..
ادامه دارد.
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۲
✍ساعتیست که حسین علیهالسلام روی خاک داغ کربلا افتاده، هیچکس را یارای نزدیک شدن به او نیست،
زینب سلاماللهعلیها از فراز تلی کمی آنطرفتر مدام چشم به گودی قتلگاه دارد و هر بار هر حرکتی که حسین مظلوم میکند، اشک شوق میریزد که خدایا حسین علیهالسلام زنده است.
حسین علیهالسلام بدنش پاره پاره شده و زبان خشکش از تشنگی به کام چسپیده اما با خدای خویش چنین میگوید:
_خدایا! در راه تو بر بلاها صبر میکنم
امام انگار تپش قلب زینبش را حس کرده، شمشیر بر زمین میزند و میخواهد شمشیر را ستونی کند که بر آن تکیه کند و کمی نیم خیز شود و خیمه ها را بنگرد،
اما ناگهان ضربت شمشیری بر بدنش اصابت میکند و بلند نشده بر زمین میافتد..
عمر سعد ندا میدهد هرکس سر حسین را جدا کند هزار سکه طلا میگیرد، اما کسی یارای چشم در چشم شدن با نواده رسول الله نیست،
عمرسعد آنقدر جایزه را بالا و بالاتر میبرد که سنان از جا بلند میشود و میگوید:
_من سر حسین را برایت می آورم به شرطی هموزن آن درّ و سیم و طلا به من بدهی..
عمرسعد میپذیرد و سنان به سمت حسین علیهالسلام میرود، اما ناگاه دستش میلرزد و شمشیر بر زمین می اندازد..
شمر با عصبانیت به دنبال سنان میرود و از او میپرسد :
_چه شده؟
سنان درحالیکه رنگ به رخ ندارد میگوید:
_به خدا قسم که آن برق نگاه حسین نبود، برق نگاه حیدر کرار بود که مرا مینگرید، من از اول از ابوتراب میترسیدم و اینک از حسین میترسم،اینها دلاور مردانی هستند که حتی عزرائیل هم به کمکشان میشتابد تا دشمنانشان را نابود سازد.
شمر زهر خندی میزند و میگوید:
_تو همیشه در جنگ ترسو بودی، انگار کار حسین علیهالسلام را باید من تمام کنم و نامم برای همیشه ماندگار شود
شمر به سوی امام میرود، قلب زینب سلااللهعلیها در سینه بدجور میزند، و قدم به قدم جلو میرود، ناگهان صدای فرشتگان در آسمان میپیچد:
_ای خدا پسر پیامبر تو را میکشند
ندایی قدسی خطاب میکند:
_من انتقام خون حسین را میگیرم،
انگار اشاره به ظهور منجی اخرالزمان میکند.
هودجی در آسمان دیده میشود، بانویی کمر خمیده و پهلو شکسته به همراه همسری که فرقش به خون نشسته برای استقبال از پسری تشنه لب ایستادهاند...
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۳
✍به راستی زینب سلاماللهعلیها کیست...
اینهمه داغ دیده، برادرش را که بند قلبش به قلب او وصل بوده در پیش چشم او ذبح کردند و او اینگونه رجز میخواند. همانا که صبر خجلت زده زصبر زینبی ست
عمر سعد چشم غره ای به سپاه می رود و میگوید:
_او را ساکت کنید که اگر ساکت نکنید، کل سپاه را هم اینک از راه به در میکند و بر ما میشوراند..
شمر میگوید:
_چه کنیم؟!
ناگاه فکری شیطانی به مخیلهاش میرسد...
زینب از نسل حیدر کرار است، غیرت در این خانواده میجوشد، همانطور که غیرت فاطمی، زهرا را به پشت در کشاند و فدایی علی نمود، غیرت زینبی هم او را از رجز خوانی می اندازد.
_زینب اینک مرد کاروان حسین است پس به خیمه ها حمله برید که زینب را از خطبه خواندند بیاندازید
نانجیبان با آتش در دست به سمت خیمه ها حمله میکنند،زینب نگاهی به پشت سر میاندازد و فریاد میزند:
_وای من! علی بن حسین را دریابید...
زینب با سرعت به طرف خیمه ها میرود و میبیند که لشکر کوفه به زنها و کودکان هم رحم نمیکند و آتش به خیمهها انداخته، زینب همانطور که به سمت خیمه سجاد میرود، فریاد میزند:
_همگی از خیمه ها بیرون آیید، عزیزانم! در بیابان پخش شوید که دست این نانجیبان به شما نرسد.
بچهها هراسان و بدون کفش به بیابان میریزند، یکی دنبال عبا و روسری هست😭 و آن دیگری گوش کودک را برای غنیمت گرفتن گوشواره پاره میکند.😭
یکی خلخال از دست فاطمه کوچک میرباید😭 و آن یکی چادر زنی را میکشد..😭
هیاهویی به پا شده....
زینب به سمت خیمه سجاد میرود و خوب میداند که سجاد ذخیره خدا در روی زمین است، حجتی است از حجتهای دوازده گانه، پس باید همچون مادرش زهرا تا پای جان از ولایت زمانش دفاع کند.
زنها و کودکان بر سر زنان کمک میطلبند اما کسی نیست که به ناموس رسول خدا مدد رساند،
ناگاه از بین کشتگان مردی بلند میشود، انگار ندای معصومانه کودکان او را دوباره زنده کرده، درست است او "سوید" است، همانکه صبح امروز به میدان رفت و وقتی از اسب سرنگون شد، همگان فکر کردند که مرده است اما او بیهوش شده،اینک با هیاهوی کودکان به هوش می آید ، اطرافش را نگاه میکند،
وای من عباس...علیاکبر... عون... محمد... همهٔ یاران و رفقا رفته اند...خدای من زینب...کودکان کربلا را ببین که حرامیان دورشان قهقه زنان میگردند، سوید شمشیر میکشد و به سوی سپاهی که به خیمه ها حمله کردهاند حمله میکند، تعدادی را به درک واصل میکند و سرانجام در یک حمله دسته جمعی از سمت سپاه کفر، به شهادت میرسد و عنوان آخرین شهید دشت نینوا را سوید از آن خود میکند.
سپاهیان ترسیده اند...
خدای من مردهها زنده میشوند، نکند حسین هم زنده شود، پس به دستور عمر سعد ده نفر با اسب های تازه نعل شده به پیکر بی جان حسین ، اسب میتازند ...😭😭😭😭😭
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۴
✍زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را میرباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد،😭 آن سوار نامرد به این بسنده نمیکند و تازیانه بر بدن زینب میزند،
زینب زیرلب میگوید:
_تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو..
ناگهان کمی آنطرفتر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد.
زینب بیتوجه به تازیانههایی که بر بدنش فرود میآید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید:
_گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش
فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد میگوید:
_گوشم را پاره کردند و گوشوارهای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم..
زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید:
_ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند
و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده میگوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمیگوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید:
_فعلا به هیچچیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم.
فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد میاندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده..
زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند:
_یادگار برادرم، چشمانت را باز کن..
پلکهای سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید:
_من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند.
در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد میایستند
شمر فریاد میزند:
_گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشتهایم و نسلش را منقرض کردهایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟!
و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید:
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۵
✍افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو..
عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را میدهد، قلب زینب در سینه چون گنجشکی بی قرار خود را به قفس تن میکوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد..
شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد میاندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید:
_به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید
و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و میگوید:
_این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمیداند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند..
رباب کنار خاری دربیابان درحالیکه چادر و مقنعهاش را به یغما بردهاند، در خود فرو رفته، صدای گریه علی اصغر هنوز در گوشش است، دست به آغوش خالی اش میکشد و زیر لب میگوید:
_بخواب پسرم، بخواب که خوب پسری بودی، بخواب که خوب سربازی کردی، بخواب که...
ناگاه یاد پیکر به خون افتاده حسینش میافتد، او با چشم خویش دیده که بر بدن مطهر دلبرش اسب تازاندهاند، او سر بر نیزه حسین را دیده که در بین خیمههای پر از آتش میچرخاندند. ناگهان صدای هق هق خفته اش که گلوگیرش شده بود،بلند می شود: _حسین...حسین...حسین😭😭
کاش کسی به داد رباب برسد...
که اگر نرسد این افکار و این سختی ها او را از پای درمیآورد،اما چه کسی؟ این کاروان ماتم زده همه داغ عزیزی به دل دارند، چه کسی مرهم شود بر جگر آتش گرفتهٔ زنی که طفلش را میخواهد و از مظلومیت همسرش در مرز جنون است؟!
ناگاه صدایی به گوشش می رسد...
انگار این صدای حسین است که از حلقوم زینب بیرون میآید و میگوید:
_رباب! این صدای توست آیا؟!
رباب خود را در آغوش زینب می اندازد و از او بوی حسین را طلب میکند، چرا که میداند زینب و حسین چون یک روح در دو کالبد بوده اند و فریاد میزند:
_جگرم آتش گرفته بانو! علی اصغرم را میخواهم، حسینم را میخواهم...😭
ادامه دارد...