#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_ششم🌈
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن… همه شاید خواهر داشتن… همه کسی رو داشتن
که منتظرشون بود… همه
شاید یه معشوق زمینی داشتن، ولی الان تک و تنها، اینجا به خاطر من و تو
هستن…
گریم گرفت
-پس به سید حق میدی؟!
-حرفات مشکوکه زهرا
-روراست باشم باهات؟؟
-تنها خواهش منم همینه
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
-سرمو پایین انداختم و گفتم، خب اول خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطر حیاش،
به خاطر ایمانش. به خاطر
فرقی که با پسرای دور و برم داشت
-الانم هستی؟؟
-سرمو پایین انداختم
-قربون قلبت برم… این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره
-یعنی چی این حرفت؟!
-یعنی …، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا…
-خونه ی سید ؟؟
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
=صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس
وارد حیاط شدیم… زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
-ریحانه… ریحانه…
و شروع کرد به گریه کردن
-چی شده زهرا؟؟
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
-چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر… خب الان کجاست؟
-تو خونه هست
-خب بریم پیششون دیگه
-صبر کن، باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون… ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
-سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام
-الان میایم خاله
-ریحانه.. سید ۲تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده ، این یک هفته ای که
اومده با هیچکس حرف نزده و
فقط اروم اروم اشک میریزه… ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر
کنه، ولی… هنوز هم اگه
منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت
-چی میگی زهرا، من تازه زندگیم برگشته…بعد برم دنبال زندگیم؟!
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به
سمت اتاق رفتیم، آروم زهرا در
اطاق رو بازکرد. سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم
به سمت پنجره بود و به باز
شدن در واکنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این
چند دقیقه جاری نشن
-اهم…اهم…سلام فرمانده!
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و
برگشت سمت پنجره.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
-جالبه…اخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش
میدادم، مثل اینکه الان جاهامون
عوض شده. ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه
شما
بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی
نوشته بودید که… میدونم پر
روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت! از سکوتش
لجم در اومد و بهش گفتم :
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…!
و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟
#رمان #رمان_مذهبی