eitaa logo
روناس📙
236 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
285 ویدیو
14 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید یک ماه دیگه قرار بود مراسم عقد باشه یه عقد ساده تو حرم علی بن مهزیار (: من از دو هفته قبل عقد به مامانم پیله شدم که باید من قند بسابم بالا سر عروس😁 آخرشم همون جور شد که میخواستم عاقد نشست و شروع کرد در همین حال یه مرد شد سید بود! حدس زدم عباس بهش اصرار کرده تا بیاد بیخیال شدم و قندمو سابیدم😅 از حلقه و عسل و اینا که بگذریم نوبت تبریک و روبوسی بود تا نوبت من شد که بیام معصومه رو ببوسم سید هم نزدیکِ عباس شد تا بهش تبریک بگه در همون لحظه معصوم دسته گلو کوبید تو سرم😳 عباس یه نگاهی کرد ولی مال سید نیم نگاه بود ، پخی زدن از خجالت سرخ شدم😢.. عباس گفت داداش ایشالا روزی خودت سید دستشو گذاشت رو سینه شو گفت: فعلا شما برید ، نوبت به ماهم سر وقتش میرسه😅 دوسال بعد سال‌آخرم‌و‌کنکوری‌ام یک ماه دیگه هم عمه میشم تومسجد منو مسئول بسیج خواهران کردن تدریس کلاس توحید مفضل هم بامنه(: طهورا داره میره پیش دبستانی البته الان دیگه تنها نیست دوتا داداش دوقلو هم داره😅 که یکی درمیون جیغ میزنن تا اون یکی ساکت میشه بعدی صداش در میاد😥 بنده ی خدا زهرا خانم پدرش در اومده برای نگه داری دوقلو ها کمک نیاز داشت گاهی اوقات میرفتم خونه پیشش کمک میکردم البته از جانب طهورا بیشتر کمک میکردم باهوش بود درسش میدادم طهورا رو که سرگرم میکردم زهرا خانم بیشتر و بهتر به کاراش میرسید شوهرش هم که معمولا ماموریته! تو این دوسال مهدیه رو هم پابه پای خودم مسجد میکشوندم😂 واسه کنکور هم تو مسجد دوتایی مباحثه میکردیم ما دوتا پایه های ثابت بودیم گاهی شیدا و زینب هم میومدن. ولی چون رشته ی منو مهدیه معارف بود و شیدا و زینب انسانی ، فقط دروس مشترک رو مباحثه میکردیم صبح و شبمون تو مسجد بود نصف وسایلمون تو خونه ، نصفش تو دفتر مسجد😅 مربیا و مسئولین مسجد و دوستای مسجدیمون مثل خانواده ی دوممون شده بودن! 🌾🌸 ⭕️
😌 🌈 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن… ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها. .خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم. از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن. نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:. -وای چه قدر ماه شدی گلم -ممنون -بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟! -خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه -آره… با کمال میل در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت: -به به ریحانه جان…چه قدر چادر بهت میاد عزیزم -ممنونم زهرا جان -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی -منم امیدوارم… ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن زهرا رو کرد به سمانه و گفت : -سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده -چشم زهرایی..برو خیالت راحت زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی… این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.