مسیح کردستان
اوایل زمستان سال 1361 بود. درگیری ضدانقلاب با نیروهای سپاه و ارتش به اوج رسیده بود. میشد گفت که وجب به وجب جادهها و مناطق را پاکسازی میکردند و جلو میرفتند. روزی نبود که بروجردی از منطقه بازدید نداشته باشد.
در یکی از روزها، سوار بر جیب ارتش، جادهی برفگیر و مارپیچ کوهستاتی را بالا رفت. گردنه را که رد کردند، افتادند توی یک سرازیری و برای اینکه جاده لغزنده بود و خطرناک، راننده با دنده سنگین راه را ادامه داد. ناگهان چشم بروجردی به نیروهایی افتاد که جاده را بسته بودند.
بروجردی از همان دور توپ را دید که در کنار جاده به طرف پایین و تهدره نشانه رفت. تعجب کرد. چون منطقه را میشناخت، میدانست که در ته دره روستای کوچکی است با چهلپنجاه نفر جمعیت.
روستا به وسیله نیروهای ارتش محاصره شده بود. آرایش توپ محمد را سراسیمه کرد. محمد دوید طرف سرهنگ و با نگرانی پرسید: "سلام علیکم. چی شده جناب سرهنگ!"
سرهنگ که از شدت سرما گونههایش قرمز شده و تکههای کوچک یخ به ریشهایش چسبیده بود، گفت:...
1⃣
#یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#تکّهای_از_آسمان
#پیشنهاد_مطالعه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
"تک تک ما نظرهای مختلفی داریم، ولی اینکه حرف همدیگر را بپذیریم و در مقابل هم کوتاه بیاییم، در کار بسیار لازم است. ارزش اینکه این جمع حفظ بشود و کار جمعی انجام بشود، خیلی بیشتر از این است که من بخواهم روی حرف و نظرم پافشاری کنم."
📚 آرزوهای دستساز
👤میلاد حبیبی
#یک_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#آرزوهای_دستساز
#رشد_فردی #ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
#رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_دو
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم.
روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم بشه خیلی سخت بود انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد رفتم داخل آشپزخونه و یه سینی برداشتم
دستام میلرزید سینی رو روی کانتر گذاشتم یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم یه قرآن با ده تومن پول داخل سینی گذاشتم.
محمد نشسته بود روی مبل و با زینب بازی میکرد.
رو به روشون نشستم محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:بَ بَ
تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد
محمد:ای جونمممم فدات بشه بابا الهی بمیره بابا برات الهی شیرین زبونِ من
مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد گوشیشو جواب داد:سلام
محمد:جانم؟کجایی؟دم در؟
محمد:چشم چشم اومدم!
یاعلی!
با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد .
فاطمه:اومدن دنبالت؟
محمد:اره
بچه رو داد به من پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم باهم رفتیم داخل اسانسور یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت!
تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.
از اسانسور خارج شدیم.
با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد.
بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود نشست تا بندشو محکم کنه
قبل اینکه بلند بشه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم.
با لبخند برگشت سمتم زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم:زینبِ مامانی بابا رو بوس کن!
زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب رو بوسید و گفت:مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا.
بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد
فاطمه:هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم دیگه سفارش نکنما تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت.
محمد:چشم خانومم چشم چرا خودتو اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم خوبه؟
فاطمه:بله.
فقط مواظب باش اسیر نشی الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانکُ تیرُ ترقه تو رو خدا مواظب خودت باش محمدم.
محمد:خدا نکنه چشم چشم امر دیگه ای؟
فاطمه:نه فقط خدا به همرات جانِ دلم...
محمد:ممنوم بابت همه ی خوبی هات
خداحافظ
فاطمه:خداحافظ...
روزای نبودش به سختی میگذشت شاید هم اصلا نمیگذشت انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت به امید یک ساعت خواب با آرامش سرم رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم بیشتر از همیشه دلتنگش بودم بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بزنه بیرون.
ساعت حدودا پنج بود نگاه کردن به درُ دیوار های اتاق آزار دهنده بود بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشوندمو دورش پتو پیچیدم گذاشتمش داخل کالسکه.
جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم در رو باز کردمو از خونه رفتم بیرون با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت.
قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بردارم.
زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن.
رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم
به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن قدمامو تند کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود.
بلند گفتم:عجب غلطی کردم اومدم بیرون
محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود
یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود
تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود
میخواستم بشینمو زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت با دیدنش سر جام خشکم زد.
انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید.
نگاهم به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماشو بسته بود.
با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.
بچه رو ازش گرفتمو گذاشتم داخل کالسکه که گفت:خیلی گریه میکرد دلم نیومد بذارم برم گفتم بایستم تا مامان باباش بیان
نمیدونستم شمایید وگرنه...
✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📙 #رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_سه
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم:لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:سلام دارن خدمتتون.
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!
شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
مصطفی:با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستمو گفتم:اهان من دیگه باید برم دیرم شده.
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردمو ازدر خارج شدم.
ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم کل راه فکرم درگیر مصطفی بود وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد بغلش کردمو رفتم بالا داخل اتاق خواب با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.
یکم باهاش بازی کردم بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
زینب تب و لرز کرده بود با ریحانه بردیمش بیمارستان تو راه خونه بودیم امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم دلم واسه دیدنش پر میزد حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم دلم مثل سیرُ سرکه میجوشید.
خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن.
گوشیمو تو دستم گرفته بودمو هر آن منتظر یه تماس بودم.
عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم. ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حالُ هوامو تغییر بدن فایده ای نداشت خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردمو رفتم بالا.
به بچه دارو دادمو خوابوندمش.
تلویزیون رو روشن کردمو روی مبل نشستم.
همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدمو رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه خواستم گوشی رو پرت کنم روی مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه که دوباره صدای نفساشو بشنومو جونِ تازه بگیرم که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنمو هزار بار واسش بمیرم.
نفسمو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم شکست و اشکم در اومد.
سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم:سلام عزیز دلم خیلی منتظرِ تماسِت بودم
محمد:خوبی فاطمه جانم؟
فاطمه:الان که صداتو شنیدم عالی ام
محمد:قربونت برم چه خبرا؟چیکارا میکنی؟زینبِ بابا چطوره؟
فاطمه:خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر.
محمد:کجاس؟خوابه؟
فاطمه:اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟کجایی؟
محمد:منم خوبم؟یه جایی نشستم اَندَر فکر تو
فاطمه:به به
محمد:راستی فاطمه؟
فاطمه:جانم؟
محمد:امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
فاطمه:چی؟نشنیدم
محمد:میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
فاطمه:آهان فهمیدم.
قربون تو بشم من چه خبر ازاونجا؟
محمد:هیچی والا خبرا دست شماست
فاطمه:اخه الان خبر خودتی...
خندید که به شوخی گفتم
فاطمه:شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
محمد:شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم:هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه!!!
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
فاطمه:به عکسات که نِگا میکنم دلم میریزه!!
محمد:اینجوری که از پا میافتی...
فاطمه:ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم...
محمد:موضوع همینه دیگه عزیزم باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
روناس📙
مسیح کردستان اوایل زمستان سال 1361 بود. درگیری ضدانقلاب با نیروهای سپاه و ارتش به اوج رسیده بود. می
مسیح کردستان
"از دیشب تا حالا اینجا زمینگیر شدهایم. چندتا ضدانقلاب در روستا سنگر گرفتهاند و مانع پیشروی نیروها شدهاند. "
بروجردی گفت: "خب حالا میخواهید چه کنید؟ این توپها چرا خانههای روستا را نشانه رفتهاند؟ توی آن خانهها مردم زندگی میکنند.
سرهنگ گفت: چارهای نداریم، ضد انقلاب خودش را تسلیم نمیکند. گفتیم چهارتا گلولهی توپ بندازیم توی روستا، تا اینها خودشان را تسلیم کنند.
محمد گفت: نه، ما چنین حقی نداریم. ما برای آباد کردن به اینجا آمدهایم، نه خراب کردن.
محمد اسلحهاش را به دست پاسداری که کنارش ایستاده بود، داد و خود پیاده به طرف سراشیبی راه افتاد. پاهایش تا زانو در برف فرو میرفت. سرهنگ که متوجه رفتن محمد شد، ایستاد و داد زد: "کجا میروید؟ جانتان در خطر است. صبر کنید!"
محمد نایستاد. همه چشم به او داشتند و دلنگران بودند.
ناگهان پنجره خانهای باز شد...
2⃣
#یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#تکّهای_از_آسمان
#پیشنهاد_مطالعه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
جونم براتون بگه یه کتابی خوندم عالی، جذاب، تودل برو! اصلا معرکه!
خیلی باهاش حال کردم.
یه سری مناجاتهای کوچولو و باحال توی این کتابه😍
اگه تو هم میخوای باخدات یه رازونیاز با زبون ساده و دلچسب داشته باشی. این کتاب خوراکته☺️
ینی نمیشه کتابخوون باشی ولی این جیگر توی کتابات نباشه😊
🌿نام کتاب: مناجات
🌿مخاطب: جوانان و بزرگسالان
🌿نشر سوره مهر
🌿495 صفحه
🌿قیمت 75 هزار تومان
#موجود #پیشنهاد_مطالعه #معرفی_کتاب #مناجات
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
May 11