eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ی شهید ویژه آقایون:😍👇👇 یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟😋 هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم تویِ روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می‌کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می‌خندید و می‌گفت: فدای سرت خانوم! ‌. آقایون باید اینجا دقت کنید:👌👌👇👇 همسرتون با عشق براتون غذا می پزه و توی خونه زحمت می‌کشه. اگه غذا خوب نبود و یا نقصی دیدین ، نباید به روش بیارین. یادمون نره که گاهی یه تشکر کردن ،کلِ خستگی رو از تن همسرمون خارج می‌کنه… شهدایی_زندگی_کنیم_تا_طعم_خوشبختی_رو_بچشیم ویادشهدا باصلوات💐
چرا شهید سجودی از فرماندهی گردان انصراف داد؟ فرمانده گردان بود اما حالا با جابه جایی لشکرش، در قامت یک بسیجی آرپی جی زن و بی نام و نشان ایستاده بود و خدمت می کرد. 👇👇👇👇
فرمانده لشکر 25 کربلا بود و گردان حمزه (ع) و یوسف که فرماندهی گردان را به عهده داشت. متانت از سر و رویش می بارید و در هر کاری آنقدر خوب بود که فرمانده اش می گفت: یوسف دومی ندارد. اما مدتی بود که دلش هوای این را کرده بود که فقط یک بسیجی باشد و بس، بی نام و نشان. مدتی از جابه جایی اش به لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع)گذشت و حالا دیگر حاج مرتضی دلتنگش شده و تصمیم می گیرد که با رفتن به مقر لشکر 17، هم زین الدین را ببیند و هم به دلتنگی اش پاسخ مثبت دهد اتاق فرماندهی لشکر به هر مکان دیگری شباهت داشت به غیر از اتاق فرماندهی، نه میزی نه دفتری، چفیه ای بود و قرآنی و مفاتیحی و عکسی از امام که بر دیوار اتاق نصب بود و چند پوشه و یک گوشی تلفن. وارد شد و با مهدی گرم یکدیگر را در آغوش گرفتند اما او متعجب بود از اینکه چه شده حاج مرتضی راه گم کرده است. حاجی سراغ یوسف را گرفت و مهدی از آن اعلام بی خبری کرد و گفت که اصلاً‌ چنین کسی را نمی شناسد. حاجی شکی کرد که نکند یوسف به این لشکر نیامده است. آقا مهدی از مسئول ثبت نامی ها خواست تا نام یوسف را در لیست جستجو کند که با پاسخ مثبت مواجه شد. نامش در لیست به عنوان یکی از آرپی جی زن های گردان قائم (عج) به ثبت رسیده بود. آقا مهدی با بیسیم مرکزی علی را خواست که به دفتر فرماندهی بیاید، حالا سه نفر شده بودند، دو نفری که در این مدت یوسف را نمی شناختند و فرماندهی که به خاطر خوبی های بسیار نیروی خودش، برایش دلتنگ تر از همیشه بود. آقا مهدی از علی سراغ یوسف را گرفت و او هم از مهارت و بی نظیر بودن او در نشانه گیری های یوسف گفت. حاج مرتضی با تکان دادن سر به نشانه تأیید، گفت: همه کارهای یوسف همین طور است، او در هیچ کاری دومی ندارد. علی که نمی دانست آنجا چه خبر است و با تعجب و مات و مبهوت آنها را نگاه می کرد، از حاجی سؤال کرد که مگر شما او را می شناسید؟! آقا مهدی که بسیار مشتاق دیدار یوسف شده بود، دستی به شانه علی زد و گفت: رو دست خوردی علی آقا. این آقا یوسف فرمانده گردان بوده و حالا آمده تا در گمنامی، تکلیفش را انجام دهد. علی که تازه متوجه ماجرا شده بود، گفت: از اقتدار و متانتی که داشت باید حدس می زدم اما خب من مقصر نیستم؛ چون خودش را آرپی جی زن معرفی کرد و شما هم که هیچ به من نگفتید. آقا مهدی هم که خود تا چند دقیقه قبل، از ماجرا بی خبر بود و بسیار مشتاق دیدار یوسف، از آنها خواست که زودتر به سراغش بروند. یوسف از همه جا بی خبر، روی دو زانوهایش نشسته بود و قرآن تلاوت می کرد که صدای یا الله او را به خود آورد. پتو کنار رفت و سه فرمانده را مقابل خود دید. از دیدن حاج مرتضی به هیجان آمد. قرآنش را روی جعبه مهمات گذاشت و از جا بلند شد و آغوش گرم حاج مرتضی بود که پایان دلتنگی های هر دویشان بود. حاجی به یوسف گفت که حالا دیگر از مسئولیت فرار می کنی که او به خود آمد و گفت: مگر فقط با مسئولیت می شود خدمت کرد؟! که آقا مهدی به صدا در آمد و گفت: نه یوسف جان قضیه این است که خودت بهتر می دانی که ما چقدر به تو و امثال تو و تجربه هایتان نیاز داریم پس باید خودت را معرفی می کردی. و پاسخی زلال که از عمق سادگی یوسف بر می آمد و بر دل مهدی می نشست این بود که حاج مرتضی بهتر می داند که من قصدم انجام تکلیف است و می خواهم در لباس یک سرباز خدمت کنم و برایم فرقی نمی کند و اکنون هر چه شما بفرمایید اطاعت امر می کنم و اینچنین بود که او در لباس فرماندهی تیپ سوم لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) به درجه رفیع شهادت رسید. شهید یوسف سجودی که به عنوان فرمانده گردان های حمزه سید الشهدا (ع) و صاحب الزمان (عج) لشکر 25 کربلا و نیز فرمانده تیپ سوم لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) انجام وظیفه کرد و سرانجام در عملیات بدر در منطقه هورالعظیم در 26 اسفند ماه سال 63 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. 🌷یادش در جانهاونامش برلبها جاری بادباذکرصلوات برمحمدوآل محمد🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*۲۶اسفند،سالروز تولدوزمینی شدن بهترین دوست و یار مهربان سردار سلیمانی عزیز یعنی عارف بالله ، مخلص خدا ،سردار عشق، شهید محمد حسین یوسف اللهی گرامی باد به برکت صلوات* 🌷 اعضای محترم کانال ممنون ازلطف و ارادت این بزرگوار ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌙 شب رحمت ونوروبرکت🌙 ✨🌹بچه کرمان بود. فرزند معلم کرمانی، سال ۱۳۴۰ به دنیا آمد و... اصلاً بگذارید ماجرای تولدش را که مثل دوران رزمندگی‌اش، با بقیه فرق دارد از زبان پدرش بشنویم: «بهار سال ۱۳۴۰ با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. شب احیا بود،✨ اما من به خاطر حاج خانم که باردار بود باید در خانه می‌ماندم🦋آسمان به‌شدت می‌بارید⛈نیمه‌های شب همسرم مرا صدا کرد که: حاج آقا تمام خانه روشن شده است بلند شو ببین کیه🌞 نگاهی به اطراف انداختم همه جا تاریک بودگفتم: چیزی نیست همه جا تاریک است گفت: نه همین چند لحظه پیش تمام خانه عین روز روشن شده بود🌟برای اطمینان بیشتر بلند شدم و نگاهی هم به داخل حیاط انداختم🤔کسی نبود. برگشتم و گفتم: خیال می‌کنی🤫بگیر بخواب چیزی نیست... ۱۰ دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد😳با عجله بالای سرش رفتم. گفت آثار حمل پیدا شده😍 برید دنبال ماما😍 ماما مشغول کارش شد... من هم نشستم و قرآن را باز کردم و شروع به خواندن سوره مریم کردم📖 قرآن که تمام شد صدای گریه بچه هم بلند شده بود♥️چهار پسر قبلی‌ام محمد علی، محمدشریف،محمدمهدی و محمدرضا بودند... همان لحظه نام حسین در ذهنم برقی زد و گذشت👌اسم پسر پنجم را محمدحسین گذاشتم💞 ❤️،شهیدِعارف،تولدت مبارک🌹 شادی روحش صلوات💙🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساده وعارف✨🌹 حسین پسر غلامحسین، حتی وقتی به جانشینی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله هم رسید، هنوز همان جوان ساده و عارف سال‌های پیش بود که خدا می‌داند با نماز شب‌هایش، با نهج البلاغه‌خوانی‌هایش یا جوری دیگر، راه ۵۰ یا ۶۰ ساله را به‌سرعت طی کرده بود و در جوانی پرده از پیش چشمش کنار رفته بود. دیگران نمی‌توانستند اما او می‌توانست پیش از عملیاتی دشوار که با حساب و کتاب نظامی، پیروزی در آن ممکن به نظر نمی‌رسید به سردار سلیمانی بگوید: نگران نباش... بر عکس تصور شما ما در این عملیات پیروز می‌شویم! و روزی که همه با لبخند پیروزی سراغش می‌آمدند تا راز پیشگویی‌اش را کشف کنند، حسین لب می‌دوخت و فقط لبخند می‌زد گاهی نگاهی،🌷یادونامش باصلوات🌷
4_5855153035726032381.mp3
26.68M
🎧وَ تَواصَوا بالحسین و تَواصَوا بِالحرم 🎤 جمعست هوایت نکنم میمیرم💔 ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️☀️ ازاِنتظاردیدھ یَعقوب‌شدسِفید هیچ‌‌آفریدھ چشم‌بہ‌راهِ‌ڪسےمباد 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکَ ألْـفَـرَج🌤
علی فانی امام زمان عج بیا نگار آشنا .mp3
6.5M
🎧 علی فانی 🌼 بیا نگار آشنا شب غمم سحر نما مداحی شعبان ،عیدعاشقان مبارک ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093