تلاوت آیاتی از"قرآن کریم"(سوره مبارکه نساء)بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین وسرداردلهاحاج قاسم وسردارشهیدعباس بابایی ❤❤
.
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
بنام خداوند بخشنده ومهربان✨
وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدَائِكُمْ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَلِيًّا وَكَفَىٰ بِاللَّهِ نَصِيرًا ﴿٤٥﴾🥀🕊
و خدا به دشمنان شما داناتر است. و بس است که خدا سرپرست شما باشد، و کافی است که خدا یاور شما باشد. (۴۵)🥀🕊
مِنَ الَّذِينَ هَادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ وَيَقُولُونَ سَمِعْنَا وَعَصَيْنَا وَاسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ وَرَاعِنَا لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَطَعْنًا فِي الدِّينِ ۚ وَلَوْ أَنَّهُمْ قَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا وَاسْمَعْ وَانْظُرْنَا لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ وَأَقْوَمَ وَلَٰكِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَلَا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا ﴿٤٦﴾🌴🕊
برخی از کسانی که یهودی اند، حقایق را از جایگاه های اصلی و معانی حقیقی اش تغییر می دهند، ومی گویند: شنیدیم و نافرمانی کردیم و بشنو که [ای کاش] ناشنوا شوی. و با پیچ و خم دادن زبان و آوازشان و به نیّت عیب جویی از دین راعنا [را که در عربی به معنای «ما را رعایت کن» است، تلفظ میکنند که برای شنونده، راعنا که مفهومی خارج از ادب دارد، تداعی می شود]. و اگر آنان [به جای این همه اهانت از روی صدق و حقیقت] می گفتند: شنیدیم و اطاعت کردیم و [سخنان ما را] بشنو و ما را مهلت ده ،قطعاً برای آنان بهتر و درست تر بود، ولی خدا آنان را به سبب کفرشان لعنت کرده، پس جز عده اندکی ایمان نمی آورند. (۴۶)🌴🕊
سالگرد شهادت شهید خلبان عباس بابایی 🌱
یکی از همدورهایهای شهید بابایی بیان میکند:
در دوران تحصیل آموزش خلبانی در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه آموزشی «ریس» که هر هفته منتشر میشد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه ما را به خود جلب کرد.
مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خود دور کند. من و بابایی هماتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم
گفت: چند شب پیش بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن.
از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند آنها از دیدن من شگفتزده شدند.
کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد، نزد او رفتم، او گفت: در این وقت شب برای چه میدوی؟
گفتم: خوابم نمیآمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم.
گویا توضیح و جواب من برای کلنل قانعکننده نبود.
او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم.
به او گفتم: مسائلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به طرف خودش و گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.
تاریخ شهادت: ۶۶/۵/۱۵ 🥀
🌹 ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ شهادت خلبان «عباس بابایی» یکی از دلاورترین قهرمانان جمهوری اسلامی ایران در ۸ سال دفاع مقدس است.
♦️ تصویری از دیدار این خلبان تیز پرواز ایرانی با امام خمینی(ره)
✍دست خط امام پس از شهادت عباس بابایی: خداوند رحمت فرماید این شهید سعید ما را.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمد هست🥰✋
*شهادتـــ همانند حضرتــ علے اصغر(ع)*🌙
*شهید محمدتقی غیور انزله*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۶ / ۱۳۴۸
تاریخ شهادت: ۲ / ۲ / ۱۳۶۶
محل تولد: مشهد
محل شهادت: ماووت-عراق
مزار: حرم امام رضا (ع)
*🌹همرزم← ۱۶ سال سن داشت که به جبهه آمده بود💥 بچهها او را عارف کوچولو صدا میکردند🌷 در خط سوم، جایی که قبضههای خمپاره مستقر بودند قرار داشتیم میخواستم با او خداحافظی کنم🤝🏻 هر چه دنبالش گشتم نبود🎋 کنار رودخانه پیدایش کردم💦نشسته بود با خودش زمزمهای داشت و گریه میکرد🥀به شوخی گفتم: چیه؟ خلوت کردی، التماس دعا🤲🏻گفت: «روضه علیاصغر میخوانم» پرسیدم: «چرا علیاصغر»؟؟ گفت: من هم مثل علی اصغر به شهادت میرسم🕊️بعد گفت: اگر قول بدهی به کسی نگویی برایت تعریف میکنم🌙خندیدم و گفتم: قول میدهم ولی تو رو که به خط نمیبرن، چطور شهید میشوی⁉️ «گفت: همینجا‼️کنار قبضههای خمپاره، سه روز دیگه من به همراه برادران توکلی و عزیزی به کمک قبضههای خمپاره میرویم، یک ناشناس با ماست💫 ناگهان گلولههایی از آسمان میآید💥 من گلوله را میبینم💥عزیزی و توکلی از ما جدا میشوند و گلوله کنار ما به زمین میخورد💥 ترکش بزرگی گلوی مرا میبرد🥀من و آن ناشناس شهید میشویم»🕊️دقیقاً همان شد که گفته بود. سه روز بعد همانند حضرت علی اصغر(ع)🏹🥀ترکش گلویش را برید*🕊️🕋
*شهید محمدتقی غیور انزله*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
حتما بخونید 🥺😭🥀
فاطمه مغنیه (خواهر شهید جهاد مغنیه) میگوید: مادر من یک زن فوق العاده است.
خبر شهادت بابا که رسید رفت دو رکعت نماز خواند...
همه ما را مادرمان آرام کرد،
بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند،
وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شدیم خطاب به جنازه بابا گفت :
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند... 😭
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشیع برگزار میشد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند.
خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور...
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد رو دیدم...
مثل بابا شده بود... 😭
خون ها رو شسته بودند ولی جای زخم هاو پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها... 😞
تصاویر شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بودن و یه لحظه به نظرم رسید من دیگه نمیتونم تحمل کنم...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی رو آروم کرد.
وقتی صورت جهاد رو بوسید، گفت :
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده، البته هنوز به" اربا اربا " نرسیده ...💔
باز خجالت آروممون کرد 😓
سیدمهدی یک فرد آرام و گوشهنشینی نبود، تمام تلاش خودش را در پایگاه بسیج و مسجد محله برای مباحث فرهنگی انجام میداد، ۱۰ دیگ غذا نذری میپختند و سید، پای ثابت آشپزی آن نذریها بود.
سید از آرزوهایش زیاد میگفت، یک روز گفت: دوست دارم آنقدر پول داشته باشم تا بتوانم هر اندازه که میشود، به مردم کمک کنم، برای خودم هیچ نمیخواهم؛ عشقم فقط کمک به مردم است، توانایی انجام کار برای دیگران را نیز داشته باشم، گفتم: آقا سید! توکل به خدا انشاءالله که هرچه زودتر به آرزویت برسی، وقتی که سیدمهدی شهید شد، پیش خودم گفتم: سید به آرزویت رسیدی! چون شهدا زندهاند و دستت باز است، به هر کسی که لیاقت دارد، کمک کنی.
سید عاشق شهادت بود اما همیشه میگفت: من لیاقت شهادت را ندارم، ما کجا و شهدا کجا، مقام شهدا خیلی بالاست، همیشه هم به حال شهدای دفاعمقدس حسرت میخورد و میگفت: خوشا به حالشان، کاش من هم با آنها بودم.
🌷 شهید سیدمهدی موسوی🌷
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
﷽ 🕊🖤 🕊﷽
#خاطرات_شهید
💠«شهیدے ڪه خودخانواده اش را براے تشییع دعوت ڪرد»
●محمدباسپاه مشهد به جبهه اعزام شده بود و به ماگفت :شمابراے زیارت به مشهد بیایید و من هم خودم رابه شما میرسانم؛هنگامیڪه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدیم، همزمان مراسم تشییع تعدادے از شهدابودڪه ماهم درآن شرڪت ڪردیم...
●بعد از تشییع ازقم زنگ زدند وخبر شهادت محمدرادادندومتوجه شدیم وے جزو یڪے از همین شهداے مشهد بود ڪه سردربدن نداشت.
●شهید محمد جعفرے نیاباآغاز جنگ درسال۵۹ عازم جبهه شد او یڪے از نیروهاے دڪتر مصطفے چمران بودپس ازشهادت شهید چمران به تیپ۲۵ڪربلاپیوست وتامرحله فرماندهے گردان پیش رفت.
●پس از یک مجروحیت شدید درحالیڪه ۱۰روز از مراسم عروسے اش نگذشته بود درمهران به شهادت رسید.
✍راوے: مادر ۳شهید احمد وعلے ومحمد جعفرے نیا
#شهید_محمد_جعفری_نیا
AUD-20220712-WA0001.mp3
12.08M
#انسان_شناسی ۴۳
#استاد_شجاعی
#استاد_دینانی
💥 بعد از خدا ؛
موجودی بزرگتر و مهمتر از انسان نداریم!
اما؛
منظور از انسان، این خانم، یا این آقا، نیست!
▫️پس انسان چیست؟
▪️انسان چه شکلی است؟
▫️انسان چه بخشها و قوایی دارد؟
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✍حضرت رسول اکرم علیه السلام فرمودند:
خوشا بـه حال آن كس
كه روز قيامت ، درنامه
عملش زير هر گناهـى يك
📿استغفراللّه📿بيابد
يعنے پس از هر گناه
توبه كرده باشد.
📚وسائل الشيعه ج11 ص355
#شنبه های نبوی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_هشتم_محرم
براے خداحافظے 😭
آمدے علے واے عمه💔
از بنے هاشم تو😔
شهید اولے واے عمه🥀
#شهادت_حضرت_علی_اڪبر 😞
#ڪربلایی_سید_رضا_نریمانے
☘☘☘☘🏴🏴🏴
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔴 علی اکبر علیه السلام الگوی منتظران
🔵 خطر پذیری و ترس نداشتن از حوادث واقعه، یکی از ویژگیهای حضرت علی اکبر علیه السلام بوده است. آن حضرت با تمام خطراتی که در روز عاشورا متوجه ایشان بود، به قلب میدان زد و در راه یاری امام زمانش از هیچ تلاشی دریغ نکرد.
🌕 جوانان منتظر نیز می توانند برای یاری امام زمان خود از ویژگیهای شخصیتی حضرت علی اکبر الگوگیری نمایند. بدون تردید با تنآسایی و رفاه و تنبلی نمی توان ادعای یاری امام زمان علیه السلام را داشت. باید خطر پذیر بود و از اسایش و رفاه دوری نمود.
#ماه_محرم #امام_حسین #امام_زمان
🏴در کربلا چه گذشت...
▪️هشتم محرم الحرام |ملاقات امام(ع) با عمرسعد
▪️حضرت فرمود:« ای پسر سعد! آیا با من مقاتله می کنی و از خدا هراسی نداری؟» ابن سعد گفت:« اگر از این گروه جدا شوم، خانه ام را خراب و اموالم را از من می گیرند و من بر حال افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد بیمناکم.»
🔺وقایع نگار روزانه محرم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
یک_طرف_اکبر_به_میدان_میرود_دامن_6023629810880742992.mp3
14.97M
⚫️ یک طرف اکبر به میدان میرود دامن
🎙 کشان| حاج محمود کریمی
◼️فَلَأَنْدُبَنَّکَ صَبَاحاً وَ مَسَاءً
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_هشتم وارد ساختمان شدند؛ 150 ن
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_نهم
محمد رضا با تمام توانش همه آموزش ها را دنبال می کرد.
دوست نداشت که فکر کنند بچه است و این کار ها برایش زود بوده.
چند شب هم «خشم شب» زدند.غرق خواب بودند که صدای شلیک اسلحه در فضای بسته سالن ، ترس و دلهره را ب جانشان می انداخت. سراسیمه بیدار می شدند،در عرض سه ثانیه لباس می پوشیدند و از پله ها سرازیر می شدند. بعد هم تا دو ساعت در دل شب آموزش می دیدند.
کلاس عقیدتی هم مباحث مختلفی داشت؛اصول دین ،احکام ،قرآن،و آموزش نماز.مباحث کمی برایش سنگین بود ، اما مدام روی آنها مطالعه و فکر می کرد ،انگار دریچه ی دیگری برایش باز شده بود .
کلاس نماز را از همه کلاس ها بیشتر دوست داشت.برای او که از حدود پنج سالگی با تشویق های پدر و مادر نماز خوان شده بود،این کلاس انگار همنشینی با یک رفیق قدیمی بود و نماز های جماعت حال و هوای مسجد محل را برایش زنده می کرد؛ حال و هوای روز هایی را که وقتی از سرکار بر می گشت، با تمام خستگی به مسجد مر رفت و نمازش را به جماعت می خواند ، محمد رضا همه اش دنبال این بود که رشد کند .
بالاخره چهل و پنج روز آموزش تمام شد و نیروها مرخص شدند،
او که سربلند بیرون آمده بود ،راهی خانه شد . فقط چند روز وقت داشت تا ببیند طعم شهر ، سستش می کند یا نه . زمین، آسمان، خانه ، جوانی، لذت ،دوستان، درس، یتیمی، مادر، شهر ، جنگ ، جبهه،اسلحه، خرجی خانه، خدا ، مرگ، و همه چیز را کنار هم چید .درباره همه شان فکر کرد، با خودش کلنجار رفت تا آخر ب نتیجه رسید . مسیر را پیدا کرد و محکم تر از پیش در راه قدم گذاشت .
همه در ایستگاه راه آهن جمع شده بودند. رزمنده ها سرهایشان را از پنجره ها بیرون آورده بودند و آخرین سفارش ها را می شنیدند و لبخند می زدند. دست پدر و مادرها را می فشردند و گونه ی بچه هاشان را می بوسیدند. محمدرضا حال غریبی داشت و خودش هم نمی دانست این چه حالی است.
چند دقیقه ی دیگر، قطار سوتی کشید و به راه افتاد. دست ها توی هوا تکان خوردند و فریادهای ریز و درشت "خدانگهدار، التماس دعا، مراقب خودت باش و ..." به آسمان بلند شد.
قطار پر از نیرو بود و سنگین می رفت.
نسیم خنک بهاری در جنوب به گرما میزد .
نیروها وارد لشکر شدند. همه جا برایشان غریب بود . بعد از صحبت ها و تقسیم بندی نیروها ، قرعه تخریب به نام محمد رضا افتاد.گردان تخریب،جدا از لشکر بود .محمد رضا چیزی از کار تخریب نمی دانست.فقط اطلاعات گنگ و کمی داشت.فرمانده تخریب آمد و از فضا و کار سخت تخریب گفت؛اینکه در عملیات ها باید جانشان را کف دستشان بگیرند و جلو بروند؛ اینکه باید برای رسیدن به پیروزی ، پیش مرگ رزمنده ها بشوند و اینکه ....
ادامه دارد....
حاجمحمود_کریمی_دامن_کشان_رفتی_دلم_زیر_و_رو_شد_.mp3
4.98M
#زمینه
📝 دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد...
🎤 حاجمحمود کریمی
◼️ ویژهٔ #تاسوعا
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و هشتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) لحظه های آخر
یا اباالغوث ادرکنی:
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و نهم
🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم شما را بفرستیم لندن. یعنی تمام! همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت: من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟
اصرار کردند که: بروید، خوب می شوید و سلامت برمی گردید. منوچهر گفت: من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم. قبول کردند.
🌹🌹🌹
نمی توانستم حرف بزنم، چه برسد به این که شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیش تر فرصت نداشتیم.
لباس هایش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد. چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی یاالله گفت و آمد تو. علی را صدا زدم، بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه ی منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می خواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید: شما خانم ایشان هستید؟
گفتم: بله.
گفت: ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان. (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد.) با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن.
🌹🌹🌹
زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم: کجا می روید؟ اصلا از کجا آمده ید؟ گفت: از جایی که آقای مدق آن جاست. می لرزیدم. گفتم: شما من را کلافه کردید. بگویید کی هستید. لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن. و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون، یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم.
🌹🌹🌹
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار می زد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است، چیزی نمی شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. می گفت: من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ی دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودم تان، دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم. و این را تا صبح تکرار می کرد.
🌹🌹🌹
به هق هق افتاده بودم. گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر. توی شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکرده یم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.
گفت: اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.
🌹🌹🌹
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیش تر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم.
🔸ادامه دارد ......
💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐
--------------------------------------