📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت چهارم
در آن ايام ، تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباسِ سبزِ سپاه، همان لباس يارانِ آخر الزمانی امامِ غایب از نظر است. تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندنِ دوره های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه ؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يک شخصيتِ شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعي ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همهٔ رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نميشود. در مانور های عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای
خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی ميشد. روزها محل كار بودم و معمولا شبها با خانواده. برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئتِ محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يک روز اعلام شد كه برای يک مأموريتِ جنگی آماده شويد. سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمالِ غربِ كشور و در حوالی پيرانشهر، مردمِ مظلومِ منطقه را به خاک و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاعِ مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند، نيروهای اين گروهک تروريستی به شمالِ عراق فرار ميكردند. شهريورِ همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانهِ سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را برای پاكسازی كُل منطقه تدارک ديدند.🚔🚁
ادامه دارد...‼️
↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗓 #قـسمت ششم
🖍همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس
ميكردم كه مرا عمل كنيد ، ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكی تشكيل شد. عكسها و آزمايشهای متعدد از من گرفتند. در نهايت تيمِ پزشكی كه متشكل از يک جراحِ مغز و يک جراحِ چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يک غده نسبتاً بزرگ در پشتِ چشم تو ايجاد شده، فشارِ اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علتِ چسبيدگی اين غُده به مغز، كارِ جداسازی آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمانِ بيمار از بين ميرود و يا مغزِ او آسيب خواهد ديد. كميسيون پزشكی، خطرِ عمل جراحي را بالای ۶۰ درصد ميدانست و موافقِ عمل نبود. اما با اصرارِ من و با حضور يک جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتنِ استخوانِ بالای چشم، به سراغ غده در پشتِ چشم بروند. عمل جراحی من در اوايلِ ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكی از بيمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد. تيمِ پزشكی قبل از عمل، بارِ ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكی محلِ عمل به مغز و چشم، احتمالِ نابينایی و يا احتمالِ آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين ، احتمالِ موفقيتِ عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود. با همهٔ دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختی های بسيار كشيده بود ، وداع كردم. از همه حلالیت طلبيدم و با توكل به خدا راهی بيمارستان شدم. وارد اتاق عمل شدم. حسِ خاصی داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نميگردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارَش را شروع كرد. من در همان اولِ كار بيهوش شدم.🧠👁😴
ادامه دارد...‼️
↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 سه دقیقه در قیامت
🗓 #قـسمت هفتم
🖍عمل جراحی طولانی شد و برداشتنِ غدهٔ پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبینی ميشد با مشكلِ جدی همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحلِ عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
احساس كردم آنها كار را به خوبی انجام دادند. ديگر هيچ مشكلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چقدر حسِ زيبايی بود! درد از تمامِ بدنم جدا شد. يكباره احساسِ راحتی كردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه دردِ چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اينكه كُلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تختِ جراحی بلند شدم و نشستم. برای يک لحظه، زمانی را ديدم كه نوزاد و در آغوشِ مادر بودم! از لحظه كودكي تا لحظهای كه وارد بيمارستان شدم، برای لحظاتی با تمامِ جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيرينی داشتم. در يک لحظه تمام زندگی و اعمالم را ديدم! در همين حال و هوا بودم كه جوانی بسيار زيبا، با لباسی سفيد و نورانی در سمتِ راستِ خودم ديدم. او بسيار زيبا و دوست داشتنی بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنارِ من ايستاده بود و به صورتِ من لبخند ميزد. محو چهرهٔ او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديدهام!؟🤔😍
ادامه دارد...‼️
↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 سه دقیقه در قیامت
🗓 #قـسمت_هشتم
🖍سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان✨ سيد (پدربزرگم) و ... ايستادهاند. ✨عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود. پ✨سر عمه ام نيز از✨ شهدای دوران دفاع مقدس بود.✨ از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلی خوشحال شدم. ✨زير چشمی به جوانِ زيبارويی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. ✨من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. ✨حدود ۲۵ سال پيش... شبِ قبل از سفرِ مشهد... عالم خواب...✨ حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. ✨حضرت عزرائيل جواب دادند. محوِ جمالِ ايشان بودم كه با لبخندی بر لب به من گفتند: برويم؟ با تعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم.✨ دكترِ جراح، ماسکِ روی صورتش را درآورد و به اعضای تيمِ جراحی گفت:✨ ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. ✨شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.✨ يكی از پزشکها گفت: دستگاه شوک رو بياريد ... نگاهی به دستگاهها و مانيتورِ اتاق عمل كردم.✨ همه از حركت ايستاده بودند!✨ عجيب بود كه دكترِ جراحِ من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! ✨حتی ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! ✨من افكارِ افرادی كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشتِ اتاق را ميديدم! ✨برادرم با يک تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.📿🤲🏼
ادامه دارد...‼️
↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 سه دقیقه در قیامت
🗓 #قـسمت_نهم
خوب به ياد دارم كه چه ذكری ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم! او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزندِ كوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحتِ خودش بود كه با بچههای من چه كند !؟ كمی آنسوتر، داخلِ يكی از اتاقهای بخش، يک نفر در موردِ من با خدا حرف ميزد من او را هم ميديدم. داخل بخشِ آقايان، يک جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد. او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را بِبَر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. يكباره احساس كردم كه باطنِ تمامِ افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و... بارِ ديگر جوانِ خوشسيما به من گفت: برويم؟ خيلی زود فهميدم منظورِ ايشان، مرگِ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيتِ به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرار های من بیفايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوانِ ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟🧐🌍
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗓 #قـسمت دهم
🖍بیاختیار همراه با آنها حركت كردم. لحظهای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يک بيابان ديدم! #اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يک لحظه# صدها موضوع را ميفهميدم و# صدها نفر را ميديدم! آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. ؟اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن دردِ شديدِ چشم راحت شده بودم.# پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود.
#من شنيده بودم كه دو # مَلَک از سوی خداوند هميشه با ما هستند، # حالا داشتم اين دو مَلَك را ميديدم. # چقدر چهرهٔ آنها زيبا و دوست داشتنی بود. # دوست داشتم هميشه با آنها باشم. ما با هم در وسطِ يک بيابانِ كويری و خشک و بیآب و علف حركت ميكرديم. # كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبهروی ما يک ميز قرار داشت كه يک نفر پشتِ آن نشسته بود. # آهسته آهسته به ميز نزديک شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپِ من در دور دستها، چيزی شبيهِ سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، 🔥شعلههای آتش بود! # حرارتش را از راه دور حس ميكردم. # به سمت راست خيره شدم. در دور دستها يک باغِ بزرگ و زيبا، يا چيزی شبيهِ 🌵جنگلهای شمالِ ايران پيدا بود. # نسيمِ خنكی از آن سو احساس ميكردم. به شخصِ پشتِ ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. # ميخواستم ببينم چه كار دارد. # اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكسُالعَملی نشان ندادند. # حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوانِ پشتِ ميز يک📖 كتابِ بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!📓😥
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت یازدهم
☑️جوانِ پشتِ ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتی تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براب حسابرسی، همين كه خودت آن را ببينی كافی است. چقدر اين جمله آشنا بود. در يكی از جلساتِ قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود: «اقرا كتابك، كفی بنفسك اليوم عليك حسیبا» (آیه ۱۴ سوره اسراء)
اين جوان درست ترجمهٔ همين آيه را به من گفت. نگاهی به اطرافيانم كردم. كمی مكث كردم و كتاب را باز كردم. سمت چپ بالای صفحهٔ اول، با خطی درشت نوشته شده بود:
«۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز»
از آقايی كه پشتِ ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟ گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدی. به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يکسال از پانزده سالِ قمری كمتر است.
اما آن جوان كه متوجه ذهنِ من شده بود گفت: نشانههای بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داری. من هم قبول كردم. قبل از آن و در صفحهٔ سمتِ راست، اعمالِ خوبِ زيادی نوشته شده بود. از سفر زيارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟ گفت: اينها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی. همهٔ اين كارهای خوب برايت حفظ شده.☑️
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت دوازدهم
💠قبل از اينكه وارد صفحاتِ اعمالِ پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهی كُلی به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است. برای همين واردِ بقيه اعمال ميشويم.( #نکته در پایین صفحه)
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويقهای پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزی پيش میآمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يک روز خدای ناكرده نماز صبحم قضا ميشد، تا شب خيلی ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت ميدادم. خوشحال شدم. به صفحهٔ اولٔ كتابم نگاه كردم. از همان روزِ بلوغ، تمامِ كارهای من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتی ذرهای كارِ خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند. تازه فهميدم كه «فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره» يعنی چه. هر چی كه ما اينجا شوخی حساب كرده بوديم، آنها جدی جدی نوشته بودند! در داخلِ اين كتاب، در كنارِ هر كدام از كارهای روزانه من، چيزی شبيِه يک تصويرِ كوچک وجود داشت كه وقتب به آن خيره ميشديم، مثل فيلم به نمايش در میآمد. درست مثلِ قسمتِ ويدئو در موبايلهای جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده ميكرديم. آن هم فيلم سه بعدی با تمام جزئيات! يعنی در مواجه با ديگران، حتی فكرِ افراد را هم ميديديم. لذا نميشد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتی نيتهای ما ثبت شده بود.
🔴 #نکته = پيامبر «ص» فرمودند: نخستين چيزی كه خدای متعال بر اُمتم واجب كرد،
نمازهای پنج گانه است و اولين چيزی كه از كارهای آنان به سوی خدا بالا ميرود، نمازهای پنج گانه است و نخستين چيزی كه دربارهٔ آن از امتم حسابرسی ميشود، نمازهای پنجگانه ميباشد.
📚كنز العمال،جلد هفتم، ص 276
وقتی آن مَلَک، اينگونه به نماز اهميت داد و بعد به سراغِ بقيه اعمال رفت، يادِ حديثی افتادم كه فرمودند: اولين چيزی كه مورد محاسبه قرار ميگيرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقيه اعمال قبول ميشود و اگر نماز رد شود .
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت سیزدهم
🖍آنها همه چیز را دقيق نوشته بودند. جای هيچگونه اعتراضی نبود. تمامِ اعمال ثبت بود. هيچ حرفی هم نميشد بزنيم. اما خوشحال
بودم كه از كودكی، هميشه همراهِ پدرم در مسجد و هيئت بودم. از اين بابت به خودم افتخار ميكردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت ميديدم. همينطور كه به صفحهٔ اول نگاه ميكردم و به اعمال خوبم افتخار ميكردم، يکدفعه ديدم، تمامِ اعمالِ خوبم در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذِ سفيد شده بود! با عصبانيت به آقايی كه پشت ميز بود گفتم: چرا اينها محو شد.؟ مگر من اين كارهای خوب را انجام ندادم!؟ گفت: بله درست ميگويی، اما همان روز غيبتِ يكی از دوستانت را كردی. اعمالِ خوبِ شما به نامهٔ عملِ او منتقل شد. باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثي از پيامبر «ص» كه ميفرمايند: سرعتِ نفوذِ آتش در خوردنِ گياهِ خشک، به پای سرعتِ اثرِ غيبت در نابودی حسناتِ يک بنده نميرسد. رفتم صفحهٔ بعد. آن روز هم پر از اعمالِ خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و... فيلمِ تمامِ اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمامِ اعمالِ خوب، مورد تأييدِ من بود. آن زمان دورانِ دفاع مقدس بود و خيلیها مثلِ من بچه مثبت بودند. خيلی از كارهای خوبی كه فراموش كرده بودم ، تماماً برای من يادآوری ميشد. اما با تعجب دوباره مشاهده كردم كه تمامِ اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم! جوان گفت: يكی از رفقای مذهڢبی ات را مسخره كردی. اين عملِ زشت باعث نابودی اعمالت شد.😥😥😞
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت چهاردهم
✅بعد بدون اينكه حرفی بزند، آيه ۳۰ سوره يس برايم يادآوری شد: روز قيامت برای مسخره كنندگان ، روزِ حسرتِ بزرگی است.
«یا حَسرَةً علی العِباد ما یأتیهم من رسولٍ الاّ کانوا به یَستهزؤن» خوب به ياد داشتم كه به چه چيزی اشاره دارد. من خيلی اهلِ شوخی و خنده و سرِكار گذاشتنِ رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اينطور باشه كه خيلی اوضاعِ من خرابه! رفتم صفحهٔ بعد، روزِ بعد هم كُلی اعمال خوب داشتم. اما كار های خوبِ من پاک نشد. با اينكه آن روز هم شوخی كرده بودم، اما در اين شوخیها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسی اهانت نكرديم. غيبت نكرده بودم. هيچ گناهی همراه با شوخیهای من نبود. برای همين، شوخیها و خندههای من، به عنوانِ كارِ خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب ديدم كه ثوابِ حج در نامهٔ عملِ من ثبت شده! به آقايی كه پشتِ ميز نشسته بود با لبخندی از سرِ تعجب گفتم: حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنينِ نوجوانی کی مكه رفتم که خبر ندارم!؟ گفت: ثوابِ حج ثبت شده، برخی اعمال باعث ميشود كه ثوابِ
چندين حج در نامهٔ عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی يا مثلا زيارتِ با معرفتِ امام رضا «ع» و...
1. امام حسين «ع» ميفرمايند: برترين اعمال بعد از اقامهٔ نماز، شاد کردن دلِ مؤمن است؛ البته از طريقی که گناه در آن نباشد.
📚المناقب، ج 4، ص 75
2. پيامبر فرمودند: هر فرزند نيکوکاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابلِ هر نگاه، ثوابِ يک حجِ کاملِ مقبول به او داده ميشود، سؤال کردند: اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آري...
📚بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت پانزدهم
✅اما دوباره مشاهده كردم كه يكی يكی اعمالِ خوبِ من در حال پاک شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود. خودم مشاهده كردم كه آخرِ شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغولِ اذيت كردن يكی از دوستان بوديم، يادِ آيه ۶۵ سورهٔ زمر
افتادم كه ميفرمود: « برخي اعمال باعث حبطِ (نابودی) اعمال (خوب انسان) ميشود.»
به دو نفری كه در كنارم بودند گفتم: شما يک كاری بكنيد! همينطور اعمالِ خوب من نابود ميشود و... سَری به نشانهٔ نا اميدی و اينكه نميتوانند كاری انجام دهند برايم تكان دادند. همينطور ورق ميزدم و اعمال خوبی را ميديدم كه خيلی برايش زحمت كشيده بودم، اما يكی يكی محو ميشد. فشارِ روحی شديدی داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودی همهٔ ثروتِ معنویام را به چشم ميديدم. نميدانستم چه كنم! هرچه شوخی كرده بودم اينجا جدی جدی ثبت شده بود. اعمال خوب من، از پروندهام خارج ميشد و به پروندهٔ ديگران منتقل ميشد.
نكته ديگری كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر ميرسيدم، ثوابِ كمتری از نماز های جماعت و هيئتها در نامهٔ عملم ميديدم! به
جوانی كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نماز هايم را به جماعت خواندم. من در اين شبها هيئت رفتهام. چرا اينها در
اينجا نيست؟؟ رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر ميشد، ريا و خودنمايی در اعمالت زياد ميشد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت ميرفتی اما بعدها، مسجد ميرفتی تا تو را ببينند. هيئت ميرفتی تا رُفَقايت نگويند چرا نيامدی! اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نميرفتی؟🚶🏻♂🕌
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
🗒 #قـسمت شانزدهم
و کتابِ اعمالِ آنان در آنجا گذارده ميشود. پس گنهکاران را میبينی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و ميگويند: وای بر ما، اين چه کتابی است که هيچ عمل کوچک و بزرگی را کنار نگذاشته، مگر اينکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر میبینند و پروردگارت به هیچکس ظلم نمی کند.(کهف،آیه۴۹)
صفحات را كه ورق ميزدم، وقتی عملی بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشتتر از بقيه در بالای صفحه نوشته شده بود. در يكی از صفحات، به صورتِ بسيار بزرگ نوشته شده بود: کمک به یک خانوادهٔ فقیر. شرحِ جزئيات و فيلمِ آن موجود بود، ولی راستَش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمک كرده باشم! يعنی دوست داشتم، اما توانِ مالی نداشتم كه به آنها كمک كنم. آن خانواده را ميشناختم. آنها در همسايگی ما بودند و اوضاعِ مالی خوبی نداشتند. خيلی دلم ميخواست به آنها كمک كنم، برای همين يک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضای فاميل كه وضعِ مالی خوبی داشتند مراجعه كردم. من شرحِ حالِ آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آنها اعتنايی نكردند. حتی يكی از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كارِ بزرگتر هاست. آن زمان من ۱۵ سال بيشتر نداشتم، وقتی اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيری نكردم. اما عجيب بود كه در نامهٔ عملِ من، كمک به آن خانوادهٔ فقير ثبت شده بود!💰📝😇
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
(قسمت هفدهم)
🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند...
⛔️ اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود.
♨️ خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمیکرد.
♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند...
🔆سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد.
✅مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت:
باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود.
🚫 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند...
بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند...
✅از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری میکنند...
🌺 جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید.
🌴نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند...
🌸جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد.
🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه میدادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد.
🌼 در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستادهاند.
🍀 از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند .
🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود.
🌹 اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم.
💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب میآمدیم.
حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
💐کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش...
🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم...
🍁 بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعوالم نمانده بود...
🍀از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند.
💠برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم میداد که من بمانم.
💠نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم.
♻️آنها می گفتند:خدایا ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینههای این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم.
🌻 آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم...
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
(قسمتهجدهام)
☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمیشود کاری کنی که من برگردم؟
♦️ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود.
اصرار کردم...
🔆لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی.
🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود.
💠 مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند.
دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد.
♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم.
هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم.
پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند.
🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم.
مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت.
حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم.
🍃 من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم.
چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم.
افراد گرفتار را دیدم.
من تا چند قدمی بهشت رفتم.
مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد...
🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود.
دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند.
💠 همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد...
💥مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند.
🔆 یکی دو نفر از بستگان میخواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند...
به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم....
🔰بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم.
💥احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار...
🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم...
✔️ دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد.
☘ بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم.
⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم...
♻️ دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم
اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم.
❎ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمیتوانستم ادامه دهم.
💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم.
چقدر لحظات زیبایی بود آنجا،زمان مطرح نبود،آنجا احتیاج به کلام نبود.
با یک نگاه آنچه میخواستیم منتقل میشد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود.
✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن!
🔷می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟!
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
(قسمت نوزده)
🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟
من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.
🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود.
☘ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
🍁 رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟
همسرم گفت: آره خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود .
☄برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود.
⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود.
آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده.
🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت.
اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود.
به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند..
🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟
گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
💥 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام.
💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم.
ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
✨بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت.
خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
🔷در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم.
یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم .
☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید!
🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم:
باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم.
به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود.
✅گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟
❗️گفت نمیدانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس .
🔰بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.
♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:
این حسینیه را میبینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
♻️ بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم..سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
(قسمتبیستم)
✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود.
☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی.
🔅 به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده..
🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد
♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود.
💥من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود.
🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد.
🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم.
⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم.
🔰اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمیشود
🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است.
اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم...
💠به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم.
💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم.
❄️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟
🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند.
💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را میکردم همگی ثبتنام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم.
✨ مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم.
هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم
🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
🌱 کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم.
🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد...
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#سه_دقیقه_در_قیامت
(قسمتبیستویکم)
✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.
🔅ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.
💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود.
☘ یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.
🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم.
🔷چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم.
🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
🔷 من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند..
خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت!
🌿 چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود.
اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمیتوانست آن نزدیک شود.
🍃شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم.
⚡️ در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند.
✨آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند!
💥 جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...
🌕چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید...
💥سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاههای خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم.
❄️ از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم.
🌸جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما میخورد؟
🌕 گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید..
💥روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...
🍀 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!!
🔥خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!
☄حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته...
✨ چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم.
خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.
💫 آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم.
گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم.
🌱جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست.
💥 او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم.
🍃هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خطشکن محور باشی...
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#سه_دقیقه_در_قیامت
(قسمتبیستودوم)
♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم.
رفتیم تا به یک تپه رسیدیم.
به من گفت پیاده شو زود باش.
🔆 بعد داد زد: سید یحیی، بیا
سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟
♻️جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند.
🔰 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت.
💠منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردند، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟
♻️گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم..
❗️ تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!
روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟
✅ لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی.
🔅خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند..
مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم...
♻️ در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم.
جواد هم بعدها به آنها ملحق شد.
🔰بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته باحسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد..
🔆 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت میرفتم اما شهید نمیشدم...
⛔️ به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب میاندازد...
❎ روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود.
دختران جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد.
♻️ بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد،
اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.
🔥 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد.
گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
💥با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم.
⚡️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را میشناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد..
❄️ یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص...
✨ همیشه جایی مینشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود.
🍃 در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید میشود اما چگونه ؟
🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود.
🌸حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم...
شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
ادامه دارد...‼️↶~~~↶~~~↶ـ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093