❤️قسمت بیست و هفت❤️
.
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه می گفتم ایوب هم #جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری.
بدن ایوب پر از تیر #ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات.
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.
آنها را از #عملیات_فتح_المبین با خودش داشت.
از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.
همان عملیات فتح المبین تعدادی از #رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند،
طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد.
ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد.
چند نفری را می رساند و بر می گردد.
به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، #خمپاره کنارشان منفجر می شود.
ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را.
موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید.
سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود.
کسی را می بیند که نزدیکش می شود.
می گوید بلند شو.
و دستش را می گیرد و بلندش می کند.
ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود
می گفت:
_ من از بازمانده های #هویزه هستم.
این را هر بار می گفت، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد. 😢
❤️قسمت بیست و هشت❤️
.
دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند.
از شدت درد کبود می شد و خون چشمانش را می پوشاند.
برای آنکه آرام شود سیگار می کشید.
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار.
دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند.
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست #بینایی ایوب را بگیرد.
وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید.
عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد
.
❤️قسمت بیست و نه❤️
.
خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم.
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود.
نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود.
تکان نمی خورد.
ترسیدم.
صورتم را جلوی دهانش گرفتم.
گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد.
جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد.
برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است،
مرد من،
تکیه گاهم.،
از دستش داده ام.😢
بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض #موج_گرفتگی است.
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق می کنند و می گویند:
"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است" 🌹
#ادامه دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093