eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌠بسم رب العزیز🌠 ..... هوا تاریک شد"ابراهیم هادی"این بار اذان مغرب را با صدای دلنشین تری گفت💔 اصحاب عاشورایی سید الشهدا علیه السلام نیز با معرفتی دیگر اقامه نماز کردند💚 بچه ها با این که تعدادشان کم بود و وضعیت مناسبی نداشتند باز هم می‌خواستند به دل دشمن بزنند💘 اما تنها مانع،نداشتن سلاح مناسب و مهمات بود👌و این شده بود خوره روح شان🥀 تنها سلاحی که داشتیم کلاشینکف و دو قبضه آرپیچی بود،آن هم با مهمات بسیار کم🌱 مهمات ما آنقدر کم بود که حتی بچه ها توی خاک هم به دنبال چند فشنگ می‌گشتند🐜 یک تیربار بدون فشنگ و از کار افتاده هم در کانال بود که عملاً فایده‌ای نداشت😏 روزهای گذشته در کانال آرپیچی و نارنجک وجود داشت و بچه ها با همان مقدار مهمات جلوی دشمن را می‌گرفتند👏 اما الان فقط چند فشنگ کلاشینکف برای بچه ها مانده بود و چند راکت‌آرپی جی که ابراهیم دستور داده بود برای شرایط خاص نگهداری شود ابراهیم بچه‌هایی که هنوز تاب و توان داشتند را صدا کرد👈،در تاریکی شب آنها را مخفیانه به بیرون فرستاد وبه آنها گفت تا در اطراف کانال شهدا و جنازه‌های بعثی را بگردند و مهمات آب و آذوقه اگر وجود داشت به داخل کانال بیاورند🥀 برخی جان خود را در این راه دادند 😭و دیگر به کانال برنگشتند🌷 بعضی مقداری آب و مهمات می‌آوردند و بعضی از بچه ها که توانایی شان از بقیه بیشتر بود برای آوردن مهمات و آب حتی تا نزدیکی نیروهای خودی هم پیش می رفتند،آنها به راحتی می توانستند خود را به نیروهای خودی برسانند و دیگر به کانال برنگردند،اما نیروی قدرتمند دیگری در کانال دست و پایشان را بسته بود👇 وفاو معرفت چنان با گوشت و خون شان آمیخته بود که پس از تحمل رنج های فراوان با همان تعداد فشنگی که پیدا کرده بودند دوباره به کانال باز می‌گشتندو با سختی هایش می ساختند😥 بچه هایی که برای آوردن مهمات و یا آب و آذوقه هر از چند گاهی در دل شب به میان کشته‌شدگان می‌رفتند صحنه های دلخراش می‌دیدند که تا مدت‌ها آزارشان می داد😔 آنها در بسیاری از مواقع مجبور بودند پیکر دوستان شهیدشان را وارسی کنند تا شاید چند عدد فشنگ و یا قمقمه آب بیابند😭 بعضی وقتهانیز در بین راه مجروحان را می دیدند که با دست و پاهای قطع شده دست به دامان آنها می شدند و جرعه ای آب طلب می کردند😥 در چنین مواقعی شرم و خجالت خوره ای بود که تا مدت‌ها به جان بچه ها می افتاد و آنها را ذره ذره آب می کرد💔 یکی از رزمندگان کانال شبانه به اطراف کانال رفت و قبل از روشن شدن هوا برگشت🥀 پس از بازگشت به کانال در حالی که بغض راه صحبت کردن را بر او بسته بود گفت:🌹 ادامه حکایت کانال کمیل..... ان شاءالله فردا.... ♡شما دعوت شدید♡ ‌ >,,,,🍃🌸🍃,,,< @shahid_aref_64
سمی، مارها یا مورد اصابت تیرهای سرگردان شلیک شده از سوی دشمن قرار می‌گرفت، حتی امکان فریاد کشیدن هم برایش میسر نبود! اگر رزمنده‌ای نیز به شهادت می‌رسید، مابقی نیروها باید پیکر شریف او را شبانه در میان رمل‌ها بر دوش بگیرند و با مشقت فراوان به عقب بیاورند! مشکل دیگری که در شناسایی منطقه فکه با آن روبرو بودیم، حضور منافقین برای کمک به ارتش عراق بود. از همان ایام سال ۱۳۶۱ بود که نیروهای منافقین، برای ضربه‌زدن به ایران اسلامی، فعالیت خود را در ارتش عراق چند برابر کردند. نیروهای نفوذی ما خبر دادند که در پادگان‌های بزرگ ارتش عراق، قسمتی برای نیروهای فارسی زبان آماده شده! به رغم تلاش‌های خستگی‌ناپذیر نیروهای شناسایی، متاسفانه دشمن هوشیار شده و نسبت به موقعیت نیروهای خود و افزایش موانع اقدام کرد. همین موضوع باعث شد تا رزمندگان اسلام نتوانند تا عمق دشمن را شناسایی کنند. آن‌ها تا شب عملیات هم نتوانستند از وجود موانع مستحکمی چون خاکریزهای ب شکل و سنگرهای آن و کانال‌های جدید الاحداث، اطلاعاتی کسب کنند. از طرف دیگر طبق برنامه‌ریزی‌های صورت گرفته، زمان چندانی تا شب عملیات باقی نمانده بود. در همان ایام اعلام شد که دشمن در پشت مواضع خود، موشک‌های پیشرفته ضدهوایی «سام‌هفت» را مستقر کرده که قاتل هواپیماهای جنگنده ما بود. منتظرادامه قسمتهای دوم...سوم...چهارم باشید...🙏 _گردان_کمیل _درود_بر_شهیدان 🏴شما دعوت شدید ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺...🌺🍃,,, @shahid_aref_64
✍️ 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو ، من میام!» 💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. 💠 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟» 💠 و همه دل‌نگرانی این مادر، ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...» 💠 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...» 💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. 💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 💠 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست افتاده بود، راه ورود و خروج بسته شده و خبر مصطفی کار دلش را ساخته بود... 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093