eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 کفن تازه شهید یوسف الهی در روز تدفین شهید سلیمانی 💠باور کنید حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده اند.به این تازگی بود!! 📆سه شنبه ۱۳۹۸/۱۰/۱۷ 🌷از صبح زود خودم را به رساندم. ولی هر چه تلاش کردم و گفتم عکاس و فیلمبردارم و میتونم خبرها را بهتر رسانه ای کنم چون کارت تردد نداشتم فایده ای نداشت ونتوانستم وارد محیط گلزار شوم. 🌷به خود متوسل شدم و زود جواب گرفتم سردار مرا به حضور پذیرفت. کنار دیوار مهدیه صاحب الزمان ‌(عج) روبروی محلی که برای دفن سردار بود نشسته بودم که متوجه همهمه و گریه اشخاصی که کنار قبر حضورداشتن و در حال آماده کردن قبر بودند شدم. 🌷دوربینم را برداشتم و شروع به فیلمبرداری شدم. بوی عطر فضا را پر کرده بود. دیوار کنار قبر کمی فروریخته بود. شخصی که داخل قبر بود حال عجیبی داشت. 🌷می گفت کفن شهید تازه بود و حتی نایلونی که دور شهید بود بخار زده بود.سریع دیوار قبر را ترمیم کردند و من بودم و یک دنیا .... 💠یکی از خادمین محترم گلزار شهدا اونجا حضور داشتن و شاهد قضیه بودن💠 🔻 🌷 # یاد کنیم شهدا را با ذکر صلوات🌹 ♡شما دعوت شدید♡ ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺♡🌺🍃,,, @shahid_aref_64
فرمانده دلت .... هرشهیدی را که دوستش داری کوچه دلت را به نامش کن یقین بدان در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا تنهایت نمےگذارد... بگذاردر این وانفسای دنیا"فرمانده ی دلت" دوست شهیدت باشد. دست در دست شهدا بگذار و ببین چطور زندگیت تغییر میکند و به خدا نزدیک می شوی . رفیق شهید پیدا کن همه ی راهها که با پا پیموده نمیشنوند دستت را به رفیق_شهیدت بده و معجزه ببین... شهــدا صدایت زده اند دست دوستی دراز ڪرده‌اند بـہ سویت... همراهی با شهـدا سخت نیست یا_علے ڪه بگویی  خودشان دستت را میگیرند‌‌ تردیـد نڪن...   ای شهید....دلم را برایت آماده کرده ام...به کدامین  نشانی ارسالش کنم...؟ صدامو داری یانه؟!؟ دلم برات تنگ شده جمعه:1399/12/22 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
💖 سه روز با هم هم سفر بوديم. در تمام اين مدت هر جا كه براي نماز توقف كرديم" محمد حسين" مي ايستاد كنار مهرهاي نماز و يكي يكي مهره ها را بر مي داشت و با دقت نگاه مي كرد. مي خواستم بفهم براي چه اين كار را انجام مي دهد، تا اينكه يك بار ايستاد به نماز، مهرش را برداشتم. سبز رنگ بود و بوي عجيبي داشت. تربت كربلا بود. هر چه اصرار مي كرديم به عضويت سپاه در نمي آمد و پاسدار رسمي نمي شد. مي گفت: اگر من شهيد شوم و روي سنگ قبرم بنويسند «پاسدار»، روز قيامت جلويتان را مي گيرم. 🌷من بسيجي ام🌷 🌹 🌙 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌺🍃🕊 باشیم••♥شهدایی♥ جزء به جزء حرکات محمدحسین انسان را به یاد خدا می‌انداخت🥀 محمدعلی کارآموزیان: زندگی یوسف‌الهی سراسر معنوی بود به عبادت اهمیت فراوانی می‌داد و هیچ چیز مانع ارتباطش با خدا نمی‌شد به تمام نیروهایش عشق می‌ورزید و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می‌کرد هر وقت بچه‌ها برای شناسایی می‌رفتند آنها را تا ابتدای محور همراهی می‌کرد و همان جا منتظرشان می‌نشست تا برگردند. یک شب در منطقه مهران، من، محمد حسین و یکی دیگر از بچه‌ها به نام سیدمحمود برای شناسایی رفته بودیم، سیدمحمود جلو رفت و من و محمدحسین بالای رودخانه گاوی منتظرش ماندیم. سید حدود دو ساعت دیر کرد. در این فاصله محمدحسین به گوشه‌ای رفت و سرگرم نماز و عبادت شد این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت حتی در منطقه خطر نیز از عبادت و راز و نیار با خدا غافل نمی‌شد. رفتار و کردار او به گونه‌ای بود که لحظه به لحظه زندگی‌اش و جزء به جزء حرکاتش انسان را به یاد خدا می‌انداخت. 🌹 🌺🍃🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️چگونه لبی بخندد، که عارفِ ما، عاشقِ ما، مخلصِ ما، حسین‌آقای ما نباشد ... ▫️روایتی متفاوت از شهید محمدحسین یوسف‌الهی🌷 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
ماشين لندکروز توي يک متر آب و گل گل گير کرده بود. ده نفر هلش مي داديم؛ اما تکون نمي خورد. حسين که از راه رسيد، گفت: وايسيد کنار. کار خودمه. به آرامي ماشين را کشيد بيرون. با تعجب گفتم: دعا خوندي؟ گفت: نه. فقط به ماشين گفتم برو بيرون. ویادشهداباصلوات💐 راوي: حميد شفيعي ؛ صفحه 160. 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
ماشين لندکروز توي يک متر آب و گل گل گير کرده بود. ده نفر هلش مي داديم؛ اما تکون نمي خورد. حسين که از راه رسيد، گفت: وايسيد کنار. کار خودمه. به آرامي ماشين را کشيد بيرون. با تعجب گفتم: دعا خوندي؟ گفت: نه. فقط به ماشين گفتم برو بيرون. ویادشهداباصلوات💐 راوي: حميد شفيعي ؛ صفحه 160. 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
"محمدحسین"🌹 سه روز با هم هم سفر بوديم. در تمام اين مدت هر جا كه براي نماز توقف كرديم"محمد حسين" مي ايستاد كنار مهرهاي نماز و يكي يكي مهره ها را بر مي داشت و با دقت نگاه مي كرد. مي خواستم بفهم براي چه اين كار را انجام مي دهد، تا اينكه يك بار ايستاد به نماز، مهرش را برداشتم. سبز رنگ بود و بوي عجيبي داشت. تربت كربلا بود. 🌱 ✨📿📿✨ ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نعم الرفیق شهید عارف محمدحسین یوسف الهی گاز شیمیایـی و عشــق هردو می سوزانند! یکی پـوست را ، و چشم را ، و جسم را و دیگری دل را و جان را هردو سوختن ناله ها دارد و نشانها ! خوب که نه، بد هم نگاه کنی نشـانِ هردو سوختن را در او می بینی… ولی این سوختن کجا و آن سوختن کجا قدم‌گذارید به‌وادی‌عشق‌و‌شهادت↙️ @shamimeeshgh1399 کانال روایتگری شهدایی مون @alizynolabedinpor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🌹🌱]• آن روزها، دروازه‌اے براے شهادت داشتیم؛ اما امروز، معبرے تنگ... هنوز هم براے شهید شدن، فرصت هست، دل را باید صاف کرد✨🕊 شهیدعارف یوسف الهی 🆔@shahid_aref_64
•『🌖』• . . ↫ عارف‌شهید محمد حسین یوسف الهی در 26 اسفند ماه 1339در شهر کرمان متولد شد پدرش فرهنگی✏️ و مادرش خانه دار بود 🧑‍🍳 همه فرزندان از اوایل کودکی در محیطی مذهبی با معارف اسلام آشنا شدند پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و راهنمایی در دبیرستان شریعتی در رشته تجربی مشغول تحصیل شد در روز های پر تب و تاب انقلاب محمد حسین حضوری فعال داشت و یکی از پیشگامان حرکت های دانش آموزی شهر کرمان بود. با شروع جنگ عراق علیه ایران،به‌عنوان‌ نیروی داوطلب بسیجی به جبهه های نبرد شتافت و در واحد اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله به فعالیت ادامه داد و بعد ها به عنوان جانشین واحد انتخاب شد در طول جنگ چند بار مجروح شد در سرانجام بعد از عملیات والفجر 8 به دلیل مصدومیت ناشی از بمباران شیمیایی در 27 بهمن ماه 1364 در بیمارستان خاتم الانبیاء تهران شهید شد. 🥀سخن ماندگاراو که برسنگ مزارش حک شد🥀 ↷↷↷↷↷↷↷↷↷↷↷ 💫اجر جهاد شهادت است و من خیال ندارم از راهی که انتخاب کرده و میروم برای خود مظاهر مادی دنیای فانی را تدارک ببینم💫 این داستان ادامه دارد....🚌 با ما همراه باشید🌴 . . 『عارف‌گلزار‌شهدای‌کرمان‌را‌بشناس』 ❀Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『🌖』•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌖』• . . ↫ عارف‌شهید 🍃فصل اول🍃به روایت از مــــادر شهید خانه ی ما در یکی از کوچه های قدیمی شهر کرمان بود، که به آن "کوچه جیحون" می گفتند. همسرم معلم بود و خدارو شکر 🤲وضع مالی خوبی داشتیم. خانه مان بزرگ و با صفا بود🌳... با ورودی هایی مزین شده با داربست های انگور🍇 و باغچه ای بزرگ که در آن دو درخت کاج🌲و انواع میوه های سیب انار ، به، گلابی و انجیر خودنمایی می کردند بوی گل های پیچ🎋، رز، یاس و محمدی فضای این خانه را عطراگین می کرد. آنچه بر زیبایی این خانه می افزود،صوت زیبای قرآن و اذان صبحگاهی غلامحسین(پدرشهید) بود.یادم می آید نذر شله زرد هر ساله ای که او به مناسبت رحلت رسول اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) در ماه صفر در این خانه برگزار می کرد ، حال و هوای خاصی به همه می بخشید. این داستان ادامه دارد....🚌 با ما همراه باشید☺️ . . 『عارف‌گلزار‌شهدای‌کرمان‌را‌بشناس』 ❀Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『🌖』•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌖』• . . ↫ عارف‌شهید دقت غلام حسین در به دست آوردن لقمه 🥪حلال برای فرزندان، آن هم از راه گچی که پای تخته سیاه می خورد، زبانزد خاص و عام بود. او همسری مهربان✨، پدری دلسوز👨‍👦‍👦 بود... همچنین مشاوری با تدبیر و مدیری توانا برای دانش آموزان. علی رغم اینکه ما در دوران طاغوت☄ زندگی می کردیم، اما عشق به اهل بیت(علیه السلام)، توجه به قرآن و سخنان ائمه ، به ویژه حضرت علی (علیه السلام)♥️ مهم ترین سرمایه زندگی ما بود😌 به همین دلایل روز به روز، عنایت حق✨ را به وضوح درک می کردیم و در های رحمت خداوند به سوی ما باز می شد🍃.... همسـرم به شغل معلمی عشق می ورزید👨‍🏫 و چون به کشاورزی هم علاقه داشت👨‍🌾 زمینی بایر در حوالی خانه خرید و اوقات فراغت به همراه بچه ها در آن کار می کرد. چیزی نگذشت که این زمین خشک به باغی بزرگ ، مملو از یونجه و درخت پسته🌾 تبدیل شد😍. این داستان ادامه دارد....🚌 با ما همراه باشید☺️ . . 『عارف‌گلزار‌شهدای‌کرمان‌را‌بشناس』 ❀Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『🌖』•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『🌖』• . . ↫ عارف‌شهید فاصله سنی بین بچه ها کم بود و تعدادشان زیاد👨‍👩‍👧‍👦 اما من سعی می کردم هیچ وقت از زندگی ننالم 😫که مبادا آرامش همسرم را بر هم بزنم🤗. برای اینکه بار زندگی بر دوشم سنگینی نکند بچه های بزرگتر را در مسئولیت های خانواده شریک میکردم🥘🧹. این شد که توانستم با سعه صدر و احترام به همسرم، به او در اداره امور بیرون و داخل منزل کمک کنم🤝. رفتار و گفتار غلامحسین برای من الگو بود تا بتوانم فرزندانم را مطابق با معیارهای دینی⭐ که دوست داشت تربیت کنم با اینکه پسرانم در مدارسی درس می خواندند👨🏻‍🎓 که پدر، مدیر مدرسه آنها بود (پرورشگاه صنعتی، یغما و ارباب زاده)، اما این از حساسیت من در تربیت شان ذره ای کم نمی کرد🧕🏻 بودن در کنار غلام حسین و پایبندی به اعتقادات دینی من را نیز پخته تر کرده بود تا در ارتباط با خدا بیشتر دقت کنم🤲 📕قسمتی از کتاب حسین پسر غلامحسین 📕 این داستان ادامه دارد....🚌 با ما همراه باشید☺️ . . 『عارف‌گلزار‌شهدای‌کرمان‌را‌بشناس』 ❀Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『🌖』•
•『 🎬』• . . ↫مستند بی قرار ‌هم اکنون پخش مستند بی قرار کرمان، سینما شهر تماشا با کارگردانی محمد علی فارسی . . 『پخش مستند بی قرار از شهید یوسف الهی 』Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『🎬 』•
•『🌖』• . . ↫ عارف‌شهید 📕قسمت پنجم بخشی از کتاب حسین پسر غلامحسین 📕 در یکی از روزهای تابستان ۱۳۳۹ ش متوجه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم😍 خواب 🥱و بیداریهای شبانه 🌚و دوران سخت بارداری خسته ام کرده بود😞 تصمیم گرفته بودم به همین هشت فرزند قناعت کنم، اما یادآوری جمله همسرم که «برگی🍃 از درخت نمی افتد مگر به خواست خدا» خستگی را از تنم ربود. به حکمت خدا راضی شدم🤲 و از سویی آموخته بودم در برابر نعمتهای خدا شکرگزار باشم🤲🙃. در همین حال و هوا بودم که در خانه به صدا در آمد🏠. سعی کردم از این بارداری فعلاً با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم. همسرم بود🧔🏻‍♂️. من تاکنون هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم🙃 خوشحال میشود زیرا او معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد، کم است و همیشه در دعاهایش این را از خداوند می خواست و به خاطرهمین در به دست آوردن نان حلال🥖 تلاش می کرد. بعد از نماز مغرب قرار بود جلسه دوره ای قرآن در منزل ما🏠 برگزار شود. با اینکه من همیشه بارویی گشاده و آغوشی باز😍 از این جلسات استقبال می کردم اما نمی دانم چطور شد غلامحسین صدا زد: «حاج خانم مشکلی پیش آمده🧐؟ میبینم خیلی تو فکری🤔، گفتم مشکلی که نه اما......» این داستان ادامه دارد....🚌 با ما همراه باشید☺️ . . 『عارف‌گلزار‌شهدای‌کرمان‌را‌بشناس』 ❀Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『🌖』•
•『 🪖』• . . ↫به وقت نحوه آشنایی سلام من کرمانی هستم و............ ‌ ______________________________________ 🍂بهمون بگوچجوری با آقا محمدحسین آشناشدی 🍂 @shamimeshghar اینم آیدی برای ارسال پیام هاتون 👆😍 . . 『 نحوه آشنایی با محمد حسین یوسف الهی 』Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『 🪖』•
•『🌖』• . . ↫ عارف‌شهید 📕قسمت ششم بخشی از کتاب حسین پسر غلامحسین 📕 اما هنوز حرفم تمام نشده بود 🤐پرسید🤔 بچه ها اذیت کردند یا از جلسات دوره ای خسته شدی؟» گفتم: «نه! تا به حال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟😐 گفت: «نه ... اما مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان میکنی😶 برای اینکه نگران نشود گفتم: «اتفاق که نه، اما خبری برایت دارم و بعد به او گفتم که باردارم😍 ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز شکرگزاری بر زبانش جاری نکرد🤲. به شوخی گفت: هنوز تا دوازده فرزند راه داری بعد😳، مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد. روزهای بارداری را در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیا کرده بود. به تلاوت سوره های قرآن📓 میپرداختم در ماههای آخر که سنگین بودم بیشتر کارها را دخترهای بزرگتر🤷🏻‍♀️ (نرجس اقدس انیس و ناهید انجام می دادند. من سعی می کردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا بپردازم🤲🥺 این داستان ادامه دارد....🚌 با ما همراه باشید☺️ . . 『عارف‌گلزار‌شهدای‌کرمان‌را‌بشناس』Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『🌖』•
•『 🪖』• . . ↫به وقت نحوه آشنایی سلام ممنون از کانال خوبتون بنده از طریق...... ‌ __________________________________ 🍂بهمون بگوچجوری با آقا محمدحسین آشناشدی 🍂 @shamimeshghar اینم آیدی برای ارسال پیام هاتون 👆😍 . . 『 نحوه آشنایی با محمد حسین یوسف الهی 』Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『 🪖』•
•『 🪖』• . . ↫به وقت نحوه آشنایی موقع شهادت حاج قاسم لحظه دفن ایشان.... ‌ ______________________________ 🍂بهمون بگوچجوری با آقا محمدحسین آشناشدی 🍂 @shamimeshghar اینم آیدی برای ارسال پیام هاتون 👆😍 . . 『 نحوه آشنایی با محمد حسین یوسف الهی 』Eitaa.com/arefe_shahiid ❀ •『 🪖』•
📕قسمت ششم بخشی از کتاب حسین پسر غلامحسین 📕 اما هنوز حرفم تمام نشده بود 🤐پرسید🤔 بچه ها اذیت کردند یا از جلسات دوره ای خسته شدی؟» گفتم: «نه! تا به حال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟😐 گفت: «نه ... اما مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان میکنی😶 برای اینکه نگران نشود گفتم: «اتفاق که نه، اما خبری برایت دارم و بعد به او گفتم که باردارم😍 ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز شکرگزاری بر زبانش جاری نکرد🤲. به شوخی گفت: هنوز تا دوازده فرزند راه داری بعد😳، مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد. روزهای بارداری را در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیا کرده بود. به تلاوت سوره های قرآن📓 میپرداختم در ماههای آخر که سنگین بودم بیشتر کارها را دخترهای بزرگتر🤷🏻‍♀️ (نرجس اقدس انیس و ناهید انجام می دادند. من سعی می کردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا بپردازم🤲🥺 این داستان ادامه دارد....🚌 با ما همراه باشید☺️
📕قسمت هفتم 7️⃣کتاب حسین پسر غلامحسین 📕 ماه 🌙اسفند فرا رسید، آخرین روزهای بارداری ام سپری می شد. این ماه مصادف بود با ماه پربرکت و رحمت خدا یعنی ماه رمضان🌝یادم می آید یکی از شب‌های احیا🌒 بود. مردم برای مناجات با خدا🤲 به مساجد و تکیه ها🕌 می رفتند با اینکه دلم❤️به همراه آنها می رفت اما می بایست در خانه🏠 بمانم و منتظر تولد نوزادم باشم👶🏻. چون بچه ها کوچک بودند همسرم من را تنها نمی گذاشت و در خانه به احیا 🌒و شب زنده داری🤲 می پرداخت شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر☁️، همه جا تاریک و ظلمانی بود🌑 و هوا هم از همان سر شب بارانی🌧️ غلام حسین سجاده اش را کنار پنجره اتاق پهن کرد📿 و مشغول راز و نیاز با خدا شد. باران کم کم شروع به باریدن کرد🌧️ و من ساعتی دعا و نماز خواندم و رفتم که بخوابم🥱... این داستان ادامه دارد 🚙 با ما همراه باشید ☺️
27.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توسل به ائمه(ع) 📕صفحه 107،108،109 کتاب حسین پسر غلامحسین 📕 محمد حسين يوسف الهی با اینکه از لحاظ سنی جوان🧔🏻‍♂️ بود اما مانند یک پدر برای بچه های اطلاعات ز زحمت میکشید به آب و غذایشان🥘 رسیدگی می کرد مراقب نماز و عباداتشان 📿بود. مأموریتهایشان را زیر نظر می گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز احساس مسئولیت داشت و از آنها مراقبت میکرد وقتی قرار بود بچه ها برای شناسایی بروند خودش قبل از همه می رفت🚶 و محور را بررسی میکرد بعد بچه ها را تا اواسط راه همراهی میکرد و محور را تحویلشان می داد تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می کرد، می آمد و اول محور منتظرشان می نشست گاهی کنار آب، گاهی روی تپه یا هر جای دیگری، فرار نمی کرد. ساعت ها منتظر میماند تا برگردند. وقتی کار شناسایی طول می کشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر بر می گشتند. مثلاً به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها میدیدنشان با راه را گم می کردند و یا هر دیگر در همه این احوال محمد حسین از جایش تکان نمی خورد و با توجه به سختی انتظار کشیدن مدت با دلشوره و نگرانی می نشست و چشم به راه🧐 می دوخت بارها شنیدم که می گفت وقتی بچه ها به شناسایی می روند برای سلامتی و موفقیتشان به ائمه (ع) متوسل میشوم🤲 و تا برگردند به دعا و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم. اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد، محمد حسین مثل مرغ سر کنده میشد🥺. خودش را به آب و آتش میزد تا او را نجات دهد. هر کاری از دستش بر می آمد انجام میداد و تا زمانی که موفق نمی شد، آرام نداشت. خاطره های آقا محمد حسین ادامه دارد 🚙 همراه ما باشید 🙃
✍چشم برزخی سردار ...🌷🕊 ◾️شهید محمد حسین یوسف الهی چشم برزخی داشت پیروزی‌ ها را می‌ دانست شکست‌ ها را می‌ دانست باطن افراد را می‌ دید و عاقبت‌ شان را پیشگویی می‌کرد… ▪️او با نماز شب و عبادت و جهاد خالصانه مصداق سالکان و عارفانی بود که به فرموده امام خمینی یک شبه ره صد ساله را طی کرد و چشم تمام پيران و کهنسالان طريق عرفان را حسرت زده قطره ای از دريای بی انتهای خود کردند. ◾️زمستان ۶۴ بود با بچه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم حسین وارد شد و بعد از کلی خنده و شوخی گفت: در این عملیات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند. ▪️بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید من هم شیمیایی می شوم. ◾️حسین به همه اشاره کرد به جز من! ▪️چند روز بعد تمام شهودهای حسین در عملیات والفجر ۸ محقّق شد! ☑️راوی حمید شفیعی همرزم شهید