『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
سلام و عرض ادب و احترام ویژه خدمت عزیزان و همراهان بزرگوار کانال شهیدِ عارف،محمدحسین یوسف الهی... اک
🌹بسم رب العشق🌹
قسمت سوم👇
🍃نمونهای از اشعاری که شهید یوسفالهی میخواند یادتان است؟ واکنش حاجقاسم به شعرخوانی ایشان چه بود؟🍃
حاجقاسم هر وقت شعرخوانی یوسفالهی را گوش میداد گریه میکرد. یادم است یک مثنوی را یوسفالهی زیاد میخواند. با آن لحن گرم و دوستداشتنیاش میخواند: من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه/ من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه/ در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم/ هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه... /، چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد/ وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه. یوسفالهی که اینها را میخواند همگی کیف میکردیم. خصوصاً حاجقاسم که همین طور اشک میریخت. حسین آقا یک شعر دیگر را هم زیاد میخواند که متأسفانه خود شعر یادم نیست ولی مفهومش به این صورت بود که این دنیا همه حباب است، حباب هم در خواب است، یک مست هم این خواب را دیده است و تازه آن مست یک کولی است.
حسین آقا چه داشت که اینطور حاجقاسم و دیگر رزمندهها را شیفته خودش کرده بود؟
بگذارید خاطرهای برایتان تعریف کنم تا پاسخ سؤالتان را هم داده باشم. یک بار در جبهه غرب همراه حسین آقا به گشتزنی رفته بودیم. روی موتور بودیم و من ترکش نشسته بودم. بعد از قوچ سلطان، یک بلندی بود که نامش یادم نیست. آنجا یک تکدرختی بود که حسین آقا موتور را کنار آن درخت نگه داشت. در همین لحظه عراقیهاما را دیدند و تیربارچیشان با کالیبر ۵۰ شروع کرد به طرف ما تیرانداختن. من رفتم پشت درخت پناه گرفتم، اما حسین رفت بالای درخت و لابهلای شاخ و برگها نشست. هرچه گفتم حسین بیا پایین، دیدم عین خیالش نیست. حتی از آن بالا میوه کند و به من داد! تیربارچی دشمن چند صد گلوله به طرفش شلیک کرد، اما هیچکدام به حسین نخورد. آخرسر خسته شد و شلیک را متوقف کرد. وقتی حسین پایین آمد در برابر نگاههای متعجب من خندید و گفت میخواستم گلولههایش را تمام کنم. سوار موتور که شدیم، از پشت سر او را بوسیدم و گفتم: «حسین تو میدانی چطور شهید میشوی درست است؟» گفت: «بله میدانم.»
حاجقاسم خیلی از شهید یوسفالهی یاد میکرد. یک خاطرهشان مربوط به پیشگویی این شهید درخصوص پیروزی در یک عملیات میشد، آن عملیات کدام بود و پیشگویی شهید یوسفالهی به چه نحو بود؟
ادامه دارد......
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_حاج_قاسم
#شهید_عارف_محمد_حسین
شما دعوت شدید
,,,🍃🌷🇮🇷🌷🍃,,,
@shahid_aref_64
🌹بسم رب العشق🌹
قسمت پنجم👇👇
«حسین پسر غلامحسین» اسم کتاب شهید یوسفالهی است. حاجقاسم هم در خاطراتش به این اسم اشاره میکند. این نام از کجا آمده است؟
شهید یوسفالهی همیشه میگفت: «من پدرم را خیلی دوست دارم، چون اسم حسین را برایم انتخاب کرده است.» اسم پدرش هم غلامحسین بود و میگفت: «من حسین پسر غلامحسین هستم. قربان بابایم بروم که چنین اسمی را برایم انتخاب کرده است.» شهید یوسفالهی خیلی به والدینش احترام میگذاشت و همیشه وقتی به خانه میرفت، آنقدر پای پدرش را میبوسید که از بوسههای حسین از خواب بیدار میشد.
خانواده شهید هم واقف به روحیات معنوی ایشان بودند؟
من بعدها به خانه پدری حسین آقا زیاد میرفتم و با پدر و خانوادهشان صحبت میکردم. چند سالی است که پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفتهاند و از خانوادهشان آقا هادی مانده است که الان استاد دانشگاه است. پدر شهید میگفت وقتی حسین به دنیا آمد، مادرش من را صدا زد و گفت ب بیا ببین اینجا چه خبر است. رفتم دیدم اتاق طور خاصی روشن شده و انگار بوی عطر میآید. پدرشان میگفت هروقت حسین از منطقه میآمد، احساس میکردم در خانه خودش به روی ایشان باز میشود. هادی هم یک بار برایم تعریف کرد که نیمهشبی دیدم حسین بیدار است. پرسیدم: «داداش چرا نخوابیدی؟» من را کنار خودش خواند و گفت: «تو جایت را در آن دنیا دیدهای؟» گفتم: «مسلم است که ندیدهام.» بعد خودش گفت: «امشب جایم را در بهشت نشانم دادند. به همین خاطر خواب به چشمهایم نمیآید.»
شهید یوسفالهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟
ادامه دارد......
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_سلیمانی
#شهید_عارف_محمد_حسین
شما دعوت شدید
,,,🍃🌹🍃🌹🍃,,,
@shahid_aref_64
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
سلام و عرض ادب و احترام ویژه خدمت عزیزان و همراهان بزرگوار کانال شهیدِ عارف،محمدحسین یوسف الهی... اک
🌹بسم رب العشق🌹
قسمت ششم👇👇
🍃🌺شهید یوسفالهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟🍃🌺
راستش را بخواهید شما در طول روز حتی نمیدیدی ایشان دو رکعت نماز مستحبی بخواند، اما شبها کسی از او خبر نداشت و نمیدانستیم کجا میرود و چه کار میکند. وقتی از حسین آقا و خاطراتش میگوییم اینطور تصور نکنید که سرسنگین یک جا مینشست و با کسی کاری نداشت. اصلاً اینطور نبود. ایشان موقع شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت. مثل سنش هم رفتار میکرد. آدم شوخی بود و هروقت او را میدیدی، تبسم داشت. با بچهها بگو بخند میکرد و میجوشید، اما در عین حال روی خودش کار کرده و پردهها از جلوی چشمش کنار رفته بود.
همان طور که خود یوسفالهی گفته بود، از زمان شهادتش خبر داشت؟
بله، در تعاقب عملیات والفجر ۸ ما در فاو بودیم که یک روز یوسفالهی سوار بر موتور سفیدرنگی آمد. شهید مهدی پرندهغیبی هم کنارش بود. مهدی از بچههای اطلاعات-عملیات بود و رفاقت زیادی با حسین آقا داشت. قبل از والفجر ۸، چون پای یوسفالهی مجروح شده بود (پاشنه پایش بریده شده بود) ایشان یک کش بلند را چهار لا کرده و بسته بود زیر پایش و یک نوار چرمی را با این کش محکم کرده بود. هروقت میخواست راه برود این چرم را بالا میکشید و پایش را جابهجا میکرد. هروقت هم که میخواست برای شناسایی برود، مهدی پرندهغیبی یکی از افرادی بود که او را به دوش میکشید و مسافتی حسین آقا را حمل میکرد. خلاصه آن روز با هم آمدند و حسین آقا گفت: «میخواهم از شما خداحافظی کنم.» منظورش این بود که بهزودی شهید میشود. گفتیم این حرف را نزن. پرندهغیبی هم خیلی ناراحت شد. حسین در جواب گفت: «من دو سال پیش باید شهید میشدم. تا الان هم به خاطر شماها ماندم و دیگر نمیتوانم صبر کنم.» بعد به آن سوی اروند رفت. در همین لحظه هواپیماهای دشمن ساختمان اطلاعات را بمباران میکنند. حسین آقا هم میرود و چند تا از بچهها را از داخل ساختمان نجات میدهد، اما خودش بهشدت شیمیایی میشود. طوری که کل بدنش میسوزد. ایشان اگر اشتباه نکنم در عملیات خیبر هم شیمیایی و حتی به خارج اعزام شده بود. این بار، اما شدت جراحاتش به حدی بود که ۲۷ بهمن ماه ۶۴ در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
صرفنظر از وصیتنامه حاجقاسم، خودتان شاهد بودید که ایشان شفاهی از دوستان بخواهد کنار یوسفالهی دفن شود؟
🍃🌺قسمت آخر از این گفتگوی جذاب وشنیدنی ،بشرط بقای عمرحقیر،فرداشب مصادف با شب سالگرد عروج ملکوتی محمدحسین عزیز،بهمراه یه سورپرایز ویژه😍
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_سلیمانی
#شهید_عارف_محمد_حسین
شما دعوت شدید
,,,🍃🌺🌺🌺🍃,,,
@shahid_aref_64
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
سلام و عرض ادب و احترام ویژه خدمت عزیزان و همراهان بزرگوار کانال شهیدِ عارف،محمدحسین یوسف الهی... اک
🌹بسم رب العشق🌹
✨قسمت هفتم(آخر)✨
💟شهید یوسفالهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟💟
راستش را بخواهید شما در طول روز حتی نمیدیدی ایشان دو رکعت نماز مستحبی بخواند، اما شبها کسی از او خبر نداشت و نمیدانستیم کجا میرود و چه کار میکند. وقتی از حسین آقا و خاطراتش میگوییم اینطور تصور نکنید که سرسنگین یک جا مینشست و با کسی کاری نداشت. اصلاً اینطور نبود. ایشان موقع شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت. مثل سنش هم رفتار میکرد. آدم شوخی بود و هروقت او را میدیدی، تبسم داشت. با بچهها بگو بخند میکرد و میجوشید، اما در عین حال روی خودش کار کرده و پردهها از جلوی چشمش کنار رفته بود.
❣همان طور که خود یوسفالهی گفته بود، از زمان شهادتش خبر داشت؟❣
بله، در تعاقب عملیات والفجر ۸ ما در فاو بودیم که یک روز یوسفالهی سوار بر موتور سفیدرنگی آمد. شهید مهدی پرندهغیبی هم کنارش بود. مهدی از بچههای اطلاعات-عملیات بود و رفاقت زیادی با حسین آقا داشت. قبل از والفجر ۸، چون پای یوسفالهی مجروح شده بود (پاشنه پایش بریده شده بود) ایشان یک کش بلند را چهار لا کرده و بسته بود زیر پایش و یک نوار چرمی را با این کش محکم کرده بود. هروقت میخواست راه برود این چرم را بالا میکشید و پایش را جابهجا میکرد. هروقت هم که میخواست برای شناسایی برود، مهدی پرندهغیبی یکی از افرادی بود که او را به دوش میکشید و مسافتی حسین آقا را حمل میکرد. خلاصه آن روز با هم آمدند و حسین آقا گفت: «میخواهم از شما خداحافظی کنم.» منظورش این بود که بهزودی شهید میشود. گفتیم این حرف را نزن. پرندهغیبی هم خیلی ناراحت شد. حسین در جواب گفت: «من دو سال پیش باید شهید میشدم. تا الان هم به خاطر شماها ماندم و دیگر نمیتوانم صبر کنم.» بعد به آن سوی اروند رفت. در همین لحظه هواپیماهای دشمن ساختمان اطلاعات را بمباران میکنند. حسین آقا هم میرود و چند تا از بچهها را از داخل ساختمان نجات میدهد، اما خودش بهشدت شیمیایی میشود. طوری که کل بدنش میسوزد. ایشان اگر اشتباه نکنم در عملیات خیبر هم شیمیایی و حتی به خارج اعزام شده بود. این بار، اما شدت جراحاتش به حدی بود که ۲۷ بهمن ماه ۶۴ در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
صرفنظر از وصیتنامه حاجقاسم، خودتان شاهد بودید که ایشان شفاهی از دوستان بخواهد کنار یوسفالهی دفن شود؟💌
بله؛ بارها و بارها حاجقاسم هم به ما و هم به خانوادهاش تأکید کرده بود که حتماً او را کنار مزار شهید یوسفالهی دفن کنیم. بعد از شهادتش آقای قالیباف که به کرمان آمده بود میگفت ایشان را در یک محوطه مسقف که وسط مزار شهدا است دفن کنیم، اما ما و خانواده شهید وصیت ایشان را تذکر دادیم و خلاصه با اصرار ما، حاجقاسم همانطور که وصیت کرده بود کنار همرزمش شهید محمدحسین یوسفالهی دفن شد.
💖از حاجقاسم سلیمانی چه خاطراتی در ذهن شما نقش بسته است؟💖
حاجقاسم را نمیشود به این راحتیها و در مجال کم تعریف کرد. ایشان در رسیدگی به امور شهدا، خانوادههایشان، فرزندان شهدا و یتیمان آنقدر اهتمام داشت که زبان آدم از گفتنش قاصر است. شهید سلیمانی یک رفیقی داشت به اسم شهید توبهایها که جانباز ۷۰ درصد بود. توبهایها ساکن اصفهان بود. حاجقاسم هروقت از سوریه میآمد، اولین کاری که میکرد به او زنگ میزد. بعد میرفت پیشش. خودش ریشهایش را کوتاه میکرد، او را حمام میبرد وتر و خشکش میکرد. توبهایها چند سال پیش به شهادت رسید و تا بود، حاجقاسم او را فراموش نکرد و با همه مشغلههایی که داشت، شخصاً به او سر میزد و کارهایش را انجام میداد. حاجقاسم خودش هم اهل دل بود و به مراتبی از عرفان رسیده بود. خدا هم حال دلش را دید و او را پیش دوستان شهیدش برد.😭
این هم ازقسمت آخر مجموعه روایتگری همرزم شهید محمدحسین عزیزبا روزنانه مشرق نیوز،در شب سالگرد شهادتشون💔
ان شاالله همگی مورد توجه ویژه وخاص این شهید والامقام و شفاعتشون در هنگامه ی سخت قیامت برخوردار شویم...
🌹جهت شادی روح عرفانی وملکوتی شهیدِعارف فاتحه وصلواتی قرائت بفرمایید🙏🌹
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_سلیمانی
#شهید_عارف_محمد_حسین
ᷝᷡᷝᷝᷝ
شما دعوت شدید
,,,🍃🌸🍃🌸🍃,,,
@shahid_aref_64