eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الرب الشهدا و الصدیقین🌷 💐 قسمت اول💐 زن تشت گِل را از روی دوشش پائین گذاشت،قالب را پیش کشید،گِلها را درآن ریخت و با چوب رویش را صاف کرد.دستش را به زانو زد،تشت رابرداشت وبرگشت.صدای آوازی را که مرد زیر لب زمزمه میکرد،می شنید. مرد پاچه های شلوارش را بالا زده بود و زیر نور کم رنگ فانوس،کاهگل ها را لگد میکرد،پاهایش با آهنگ نفس هایش تا زانو در گِل فرو میرفت و بیرون می آمد. زن نگاهی به مرد کردو خندید. دوباره تشت را پر کرد،یا علی گفت و بلند شد. دوست داشت کارشان زودتر تمام شود و برگردند. بچه ها را غذا داده بود و خوابانده بود. الان چند شبی میشد که باشوهرش می آمدند و کاهگل ها را آماده می کردند و قالب می زدند. می خواستند هرجور شده،اتاق کوچکی بسازند تا از مستاجری چند ساله راحت شوند . مرد،دو تا قالی ای را که زن بافته بود،همراه تمام وسایل زندگی،حتی گلیم زیر پا و رخت خواب هایشان را فروخته بود تا توانسته بود این زمین را بخرند. حالا جز وسایل ضروری زندگی،چیزی برایشان نمانده بود. زن انگشتانش را تند تند در تارهای قالی فرو میبرد و ریشه میزد. ازصبح تا شب کارش همین بود. مرد،دنبال روزی حلال،شب و روز نمی شناخت. شب هم که می شد،فانوسی به دست میگرفت وجلو می افتاد تابروند برای خشت زنی. حال دوتا اتاق کوچک آماده کرده بود واگر می توانستند دری هم برای این خانه تهیه کنند،می رفتند توی خانه ی خودشان. مرد بعد از چند روز توانست بالاخره یک در چوبیِ کهنه پیدا کند. در را که گذاشت،زن با خوش حالی اسباب و وسایل را جمع و از صاحبخانه خداحافظی کردند. وسایلشان را روی یک گاری چیدند وآرام در کوچه پس کوچه های باریک راه افتادند. هروقت نگاهشان به هم می افتاد لبخندی می زدند وخدا را شکر میکردند. ادامه دارد.... 🍃🌹تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ۳صلوات🍃🌹