سلام و عرض احترام دوستان عزیز
رمان جدید رو قراره بارگذاری کنیم❤️❤️❤️
#مقدمه
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بسم رب الشهدا
داستان #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
داستان دخترخانمی مست و غرق گناه هست
دختری ک یک بار توسط شهدای شلمچه و شهید همت ۱۸۰درجه برگ زندگیش برمیگردد
و خانم محجبه میشود به عبارتی دست از بنده نفس بودن میشوید و بنده شهدا میشود
کلیت و جزئیات داستان همه بر مبنای واقعیت است
تنها اسامی افراد و شهر عوض شده
و اسم شهید اصلی بنا بر دلایل کاملا شخصی شخصیت اصلی داستان از گفتن اسم و آدرس مزار همسر شهیدشان پرهیز کردند.
با ما همراه باشید در داستان
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
به قلم بانو...ش
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
https://eitaa.com/arezoharam
╰┅─────────┅╯
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو....ش
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
https://eitaa.com/arezoharam
╰┅─────────┅╯