#اسکلت_جنگل🌴🍃
#بخش_اول🌹💐
زیر درخت افرا نشسته بود. به چوب درخت خیره شد. رنگ قهوهای، ساقهی درخت را آراسته بود. اطرافش را نگریست. رنگ نارنجی را دوست داشت. به هنگام پاییز، بیش از قبل به جنگل میآمد. کلاه سرمهای رنگش را به سمت آسمان پرتاب کرد. جیغ بلندی کشید و با کمک چوب خردلیرنگ، از جای برخاست. صدای خشخش برگها بلند شد. آرامآرام گام برداشت و با دلی سرشار از رویا، به سمت کلبهیدرختی رفت. نفسی عمیق کشید. اکسیژن خالصی وارد ریههایش شد. از ریسمان بالا رفت. درب کلبه را فشرد و وارد شد. جنگل همیشه در این ساعت آرامش داشت. آرامشی که هیچ کجای دنیا نصیبش نمی شد.
کتاب جدیدش را در دست گرفت. بوی کاغذ کاهی مشامش را قلقلک داد. لبخندی لطیف بر لبانش نقش بست. دقایقی را در این حال شیرین، سرکرد. سپس کتاب را روی میز گذاشت و فنجان قهوه را به لبانش نزدیک کرد. بوی دلانگیز قهوه، مستش کردهبود. فنجان قهوه که خالی شد، سرش را روی میز گذاشت. گویا کورهای آتش روی چشمانش فرود آمد. چشمانش را بست و ثانیهای بعد به خوابی عمیق فرورفت. همیشه، کمتر از سیدقیقه میخوابید اما اینبار فرق داشت. صدای زوزهی گرگها، بر گوش انسان، شلاق میزد. با چهرهای مضطرب از روی صندلی چوبی بلند شد. آب دهانش را به سختی قورت داد. پنجرهی چوبی کلبه را باز کرد و به بالا چشم دوخت. هلال کوچک ماه، در آسمانشب خودنمایی میکرد. ترس و دلهره به جانش افتاد. دستانش به لرزه در آمدند. آرامش درونش به وحشت تبدیل شدهبود. جنگل را فقط در روز دوست داشت. اگر ساعت از هفت می گذشت، وحشت میکرد. صدای قلبش شنیده میشد. تصمیم گرفت داخل کلبه بماند اما با دیدن جای خالی در، از جا بلند شد. ریسمان به دست گرفت و آرام آرام پایین رفت. زوزهی حیوانات وحشی به گوش می رسید. گیاهان، همچو مارهایی بزرگ، دور پاهایش میپیچیدند. جنگل در تاریکی فرو رفته بود. دستی را روی قلبش گذاشت.
_آروم باش پسر! هیچ اتفاقی نمیفته!
نفس عمیقی کشید. احساس میکرد شخصی گلویش را گرفته است و قصد خفه کردنش را دارد. مدام به خود گوشزد میکرد که اتفاقی نمیافتد. دستش را داخل کولهپشتی کرد و چراغقوهاش را در آورد. گوشش را تیز کرد. صداهای عجیبی به گوش میرسید. ناگهان با صدای غرشی بلند، دستی روی قلبش گذاشت و بر زمین افتاد.
ادامه دارد...
@arghavan84☔️❄️
ارسال فقط با ذکر نام نویسنده💖
#سیده_زهرا_ابطحی
[آبان ۱۴۰۰]
💜به رنگ ارغوان💜
#اسکلت_جنگل🌴🍃 #بخش_اول🌹💐 زیر درخت افرا نشسته بود. به چوب درخت خیره شد. رنگ قهوهای، ساقهی درخت را
#اسکلت_جنگل🌴🍃
#بخش_دوم💐🌝
چشمانش را به آرامی باز کرد. اطراف را ظلمت فراگرفتهبود. بدنش به شدت میلرزید. صدای نفسهایش، سکوت جنگل را میشکست. سر جایش، میخکوب شدهبود. با دیدن نور صورتیرنگ، لبخندی بیجان بر لبانش نقشبست. با تردید به راه افتاد. کلماتی که زیر فلش صورتی بودند، شفافیت خود را به رخ میکشیدند.
به طرف آینده...
چهرهی عجیبش، نشان میداد که حسابی گیج شدهاست. صورتش را خاراند و آرامآرام به راه افتاد. هنوز چند قدم راه نرفتهبود که با فلش سبز رنگ روبهرو شد.
به طرف آینده...
دلهره، وجودش را چنگ میزد. با تردید به فلش نگاه کرد و قدم برداشت. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که با یک دوراهی روبهرو شد. فلشی نارنجی رنگ، سمت راست را نشان میداد.
به طرف زندگی...
راه سمت راست، مارپیچی شکل بود و راه سمت چپ، صاف و مستقیم! دستش را مابین موهایش فرو برد و شاخهای از آن را چنگ زد. چه باید میکرد؟ راه پر پیچ و خم زندگی را انتخاب میکرد یا راه مستقیمی که مشخص نبود به چه ختم میشود؟ آرام بر زمین نشست. دستش را مشت کردهبود و میلرزید. زانوهایش را در آغوش گرفت و مروارید اشک، از صدف چشمانش فرود آمد. ناگاه با شنیدن زمزمههای اطرافش، از جا پرید و جیغ بلندی کشید. صدای قلبش جنگل را فراگرفتهبود. مات و مبهوت به صدا گوش سپرد. گویا کودکی شش ساله، داخل بوستان میچرخید و تکرار میکرد:
بیا به طرف آینده!
بیا ای پسرک زیبا!
بیا به طرف آینده!
بیا تا برسی به رویا!
لبخندی لطیف بر لبانش نقش بست. به نرمی قدم بر میداشت و دنبال آینده میرفت. صدای زیبای کودک، مستش کرده بود. مثل لذت بردن از بوییدن غذای مورد علاقهاش، شیفته شنیدن آن صدا شدهبود. آهنربای زندگی در آینده، او را با قدرت میکشید و جلو میبرد. دیگر خبری از آرامآرام راه رفتن، نبود! جستوخیز میکرد و میدوید.
آینده چه داشت که باعث میشد از کلبه های روشن مسیر، بیتفاوت بگذرد؟ سمت چپش، کلبهای زیبا وجود داشت که چراغش روشن بود اما بیاعتنا به سمت آینده میرفت. همچو دوندهای می دوید تا به خط پایان برسد. در حال جست و خیز کردن بود که یکمرتبه پایش به شاخهای درخت گیر کرد و بر زمین افتاد. سوزشی عمیق در ناحیهی پا احساس کرد. دم و بازدمی کرد و به سختی از جا برخاست. در حال نظارهی اطراف بود که چشمش به تابلویی رنگینکمانی افتاد.
به طرف پایان زندگی...
سرش را بلندکرد و به صحنهی روبرویش، خیره شد. آب دهانش را به سختی قورت داد. اسکلت جنگل را با دیدگانش لمس کرد. برخی از درختان سر نداشتند و اندک درختان باقیمانده نیز، خشک و فرتوت، به گورستان جنگل اضافه شده بودند. مرد، دوباره به تابلو چشم دوخت. نور فلش رنگین کمانی، کمرنگ و کمرنگتر میشد.
صدای پیرزن گوشش را نوازش کرد:
من همان کودکم و تو همان پسرک!
این جنگل محصول آنچه است که تو کردهای!
این زندگی جدید تقدیم به تو!
جملهی آخر، چند بار تکرار شد. مرد به شدت میلرزید. به فلش بینور نگاهی انداخت. خواست رویش را برگرداند و به عقب بازگردد اما نیرویی قوی، او را به سمت جنگل سرد و تاریک روبرویش، پرتاب کرد. سپس دروازه نامرئی جنگل بسته شد و مرد برای همیشه، در جنگل مردگان حبس شد.
@arghavan84☔️❄️
ارسال فقط با ذکر نام نویسنده💖
#سیده_زهرا_ابطحی🌹