#داستانک
معلمے به یک پسر هفت ساله ریاضے درس میداد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»
پسرک ڪمے فڪر ڪرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم ڪه نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت،سه. معلم به خاطر آورد ڪه پسرک توت فرنگے خیلے دوست دارد. با خودش فڪر ڪرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرڪز ڪند. معلم با این فڪر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگے و یک توت فرنگے دیگه و یک توت فرنگے دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگے داری؟»
پسر ڪه خوشحالے را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالے ادامه یابد با لبخندے از روے شک و تردید گفت: «سه؟»
معلم لبخند پیروزمندانهاے بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما براے اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مڪث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایے ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو ڪیفم دارم.»
وقتے ڪسے جوابے به شما میدهد ڪه متفاوت از آنچه میباشد ڪه شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیرے نڪنید ڪه اشتباه میڪند. شاید ابعاد و زوایایے از موضوع وجود دارد ڪه شما درباره آنها هنوز فڪر نڪردهاید یا شناخت ندارید.
https://eitaa.com/arsheyanfar
#داستانک
✍از آیت الله بهجت نقل شده که ایشان فرمودند:یک بار که وارد حرم#امام رضا(علیه السلام)می شدم،نابینایی را دیدم که دم در ورودی حرم نشسته است.ناگهان به من الهام شد که از این نابینا بپرسم#امام زمان(علیه السلام)از کدام در وارد حرم شدند؟
باخودم گفتم،عجب الهامی❕بیناها نمی دانند،چشم دارها هم خبر ندارند که ایشان از کجا وارد می شود........
🔅اما جلو رفتم سلام کردم وپرسیدم:"به نظر شما🤔#امام زمان(ع)از کدام دروارد حرم#امام رضا می شوند؟
🔆گفت:ایشان هم اکنون از همین در تشریف بردن❕"
🌱یک نابینا می بیند وبر سر راه آن امام(ع) می نشیند اما بیناها نمی بینند!
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🌹
#نوکر امام رضا
https://eitaa.com/arsheyanfar
#داستانک؛
💢یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد!
💢راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد! اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد!
💢️توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم. چرا بهش هیچی نگفتید؟ ️اینجا بود
که راننده تاکسی درسی به من آموخت
که تا آخر عمر فراموش نمی کنم.
💢️گفت:"قانون کامیون حمل زباله"
گفتم:یعنی چی؟ و توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از
درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و.. هستند.
💢وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند! شما به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید،دست تکان دهید، برایشان آرزوی
خیر کنید.
💢حرف آخر اینکه آدمهای باهوش اجازه نمی دهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
https://eitaa.com/arsheyanfar
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #داستانک
✍ مادربزرگ، بچهی دریا بود ...
تک دختر آقا سید حسن، کنار دریا قد کشیده بود و بزرگ شده بود،
اما دست تقدیر آورده بودش تهران!
یه روز که منو برده بود به زادگاهش،
روی تخته سنگ کنار دریا نشست،
و برام از ماجرای عاشقیش گفت ...
※ بهار تنهایی نمیچسبه!
https://eitaa.com/arsheyanfar
لینک انتشار👆
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستانک 🎬
✍ خوب که سیر شد،
تکه ای از آن غذای لذیذ را برداشت که باخود ببرد.
: برای خودم نمی خواهم؛
مردی را در نخلستان های اطراف دیدم که زیر تابش آفتاب سوزان نخل میکاشت و جز تکه نانی خشک شده مثل سنگ، تحفهای با خود نداشت.
میزبان جوان اما اجازه نداد از آن نان ببرد!
✨ ویژهی ولادت #امام_حسن علیهالسلام🌸🍃
https://eitaa.com/arsheyanfar