#قصه_شب
خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود🛫
از آن جايی كه بايد ساعات بسياری را در انتظار می ماند، كتابی خريد📕
البته بستهای كلوچه هم با خود آورده بود🍪
او روی صندلی دستهداری در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند
در كنار او بستهای كلوچه بود، مردی نيز نشسته بود كه مجلهاش را باز كرد و مشغول خواندن شد
وقتی او اولين كلوچهاش را برداشت، مرد نيز يك كلوچه برداشت🍪
در اين هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هيچ چيز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رويی داره!" 😒
هر بار كه او كلوچهای بر می داشت مرد نيز با كلوچهای ديگر از خود پذيرايی ميكرد
اين عمل او را عصبانی تر می كرد، اما نمی خواست از خود واكنشی نشان دهد
وقتی كه فقط يك كلوچه باقی مانده بود، با خود فكر كرد: "حالا اين مردك چه خواهد كرد؟"🧐
سپس، مرد آخرين كلوچه را نصف كرد و نيمه آن را به او داد
"بله؟! ديگه خيلی رويش را زياد كرده بود."😐
تحمل او هم به سر آمده بود.
بنابراين، كيف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتي كه در صندلی هواپيما قرار گرفت، در كيفش را باز كرد تا عينكش را بردارد، و در نهايت تعجب ديد كه بسته كلوچهاش، دست نخورده، آن جاست😳
تازه يادش آمد كه اصلا بسته كلوچهاش را از كيفش درنياورده بود
خيلی از خودش خجالت كشيد!! 😓
متوجه شد كه كار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.
مرد بسته كلوچهاش را بدون آن كه خشمگين، عصبانی يا ديوانه شود با او تقسيم كرده بود...
گاهی حق رو به خودمون میدیم درحالیکه از حقیقت بی اطلاعیم
#قصه_شب
ابن سیرین به شخصی گفت: احوالاتت چطور است؟
گفت: حال کسی که پانصد درهم بدهکار است و عیالوار است و چیزی در بساط ندارد چطور می تواند باشد؟ 😢
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و بقیه را خرج خانه كن، بعد. گفت: واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی كه هم قرض و هم خرج او را بدهی
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خودش را بگوید و تو چاره اي برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق هستی.
اين است رسم انسانيت و مردانگی...