eitaa logo
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر
316 دنبال‌کننده
629 عکس
109 ویدیو
23 فایل
🔹اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر 🔸اطلاع رسانی رویدادها
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 | مرد میدان ها 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 اثر: ابوالقاسم طحانیان 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 اول ساعت چهار بود که خبر را دیدم. گفتم مثل بقیه خبر هاست. زود تکذیبیه اش می آید ، رفته رفته حجم خبر ها بیشتر شد. نگرانی ام بیشتر و بیشتر شد. دیگر تاب نداشتم. جلسه سعدی خوانی داشتیم. دیوان سعدی را همینطور باز کردم. غزل تلخ پر فراقی آمد ، سریع کتاب را بستم نمی‌خواستم باور کنم . غزل را نخوانده رها کردم. آمدم کنار بچه ها ، همکارم گفت: «مگر خودت نمی گفتی ، توی احد وقتی خبر آوردن پیامبر شهید شده ، اون یار پیامبر گفت : محمد اگر مرد که مرد خدایش که زنده است‌» گفتم نگرانی ام برای رفتن و شهادت نیست که، ما هنوز آقا را داریم. اما بی خبری امان از بی خبری. آن گیج مان کرده است. بی حال مان کرده است. ✒️سید عباس حسینی مقدم 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
«خستگی نمی‌شناخت...» 📸 بخشی از پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت رئیس‌جمهور و هیات همراه. 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 دوم دیشب را که همه اش دنبال خبر دویده بودم. چشمانم را هی به امید اینکه خبر زودتر بیاید و از نگرانی بیرون مان کند. دنبال می کردم. اما سود که نداشت بی تاب مان می کرد. خبر نصفه و نیمه پخش شده بود. آن فیلم پهپاد که بیرون آمد و گفت همه ی جسم ها سرد است. انگار جسم ما هم یخ زد. استوری آماده کردم که بگذارم اینستاگرام ، اما باورم نمی شد. پاکش کردم.مثل روز سیزده دی منتظر تکذیب ماندم. هی از تلگرام به توئیتر، از توئیتر به اینستاگرام.اما خبر بیشتر گره اش را تنگ می کرد.بیشتر بیخ گلویم را چسباند. بالاخره صدا و سیما هم تائید کرد. منتظر بودم خبر شادی بیاورد غم آورد. خبر بیاید خواب بروم. خبر آمد بهت برم برداشت. خبر آمد خواب از سرم پراند ، می زدم تو صورتم که خواب نباشم. دروغ باشد. نبود خبر دیگر آمده بود. ✒️ سید عباس حسینی مقدم 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 🎨غلامرضا اقتصادی 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
چه زود شدی 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 سوم غم چسبیده بیخ گلویم.باید زودتر می رفتم جایی، زنگ زدم محمد گفتم کجایی. گفت حوزه هنری جمع شده ایم کاری کنیم. زود از خانه زدم بیرون، گیج خواب بودم. قبل از رفتن به حوزه بی خوابی دیشب را با قهوه کم کنم. بدنم تاب نداشت. توی مسیر جلوی قهوه فروشی ایستادم. تا وارد شدم. پسرک جوانی وارد شد به شوخی به باریستا که مرد جوانی بود و گردنبند طلایی گردن داشت. گفت چته آهنگ غمگین گذاشتی ، بزن شادش کن. یک مرتبه مرد جوان گفت:«می تونی همین یکبار خفه بشی ، رئیس جمهورت شهید شده اگر نمی تونی غمگین باشی حداقل خفه شو» ✒️سيدعباس حسینی مقدم 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
🚩 آری گرفت هرچه ز مهر رضا گرفت! ____ تصویرگر: محسن فرجی نوشتار: محمدمهدی منصوری ترکیب: محمدرضا چم‌کوری ____ 🌊 موج 💠 مجمع طراحان گرافیک انقلاب اسلامی استان بوشهر 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 چهارم پوستر را که دیدم ، توی مصلی برای شهدای امروز مراسم گذاشته بودند. زود خودم را رساندم، جلوی در آدم های کت شلواری را دیدم گفت آخ که مراسم فقط کارمندان هستند. اما حلقه بازرسی رو که رد کردم. مردم را دیدم از همان اولش. همه جور آدم آمده بود و کم کم مردم بیشتر شد. با بچه های شان آمده بودند ، غمگین و محزون پنهان و آشکار گریه می کردند. مرد جوانی کنار پرده ی مصلی نشسته بود. یک دست سیاه پوشیده بود. اشک روی صورتش راه افتاده بود همه ی صورت شش تیغش خیس خیس بود. هق هقش را فرو می خورد. شانه هایش می لرزید خبرنگاری برای مصاحبه به او نزدیک شد. با سوال خبرنگار که از غم امروز پرسید هق هق فروخورده اش رها شد و بلند بلند شروع به گریه کرد. پسر حدود هشت نه ساله ای کنار قرآن ها ایستاده بود. آنها را مرتب می کرد. چند تا پوستری از عکس آقای رئیس جمهور را که روی میز بود با دستانش مرتب می کرد. پوستر را توی دستش کمی بالا آورد . نگاهی به عکس کرد. اشک توی چشمش جمع شد. یکی از اشک ها از گوشه ی چشمش رها شد و غلتید روی گونه اش. پیرمرد سبیلو لاغر اندامی توی صف کنار چهار پنج تا مرد کت شلواری نشسته بود. موهای سپیدش را مثل لات های قدیم بالا زده بود.پازلف هایش نیمه ریشش رسیده بود. دکمه ای یقه اش هم باز بود. خادم حرم امام رضا که جلوی جمعیت داشت مداحی می کرد. اسم رئیس جمهور را با پسوند شهید که برد و گفت: آقای رئیسی به امام رضا چه گفته بودی که یک مرتبه شانه های پیرمرد لرزید و شروع کرد بلند بلند گریه کردن. دخترک سه چهار ساله ای لباس صورتی آستین کوتاهی پوشیده بود موهایش را از پشت برایش بافته بودند. کیفش را روی صندلی کنار بابایش گذاشت و به طرف میزی که قرآن و عکس ها رویش گذاشته بودند رفت. یکی از عکس ها را توی بغل گرفت و به طرف پدرش رفت. توی مسیر عکس از دستش افتاد. نشست روی زمین و عکس را برداشت و بعد عکس را به دهانش نزدیک کرد و گوشه ی عکس را بوسید. ✒️سید عباس حسینی مقدم 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
20.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولید حوزه هنری انقلاب اسلامی استان چهارمحال و بختیاری 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 مردم رفته بودیم تهران. گردهمایی روز بسیج بود. گفتند آقای رئیسی هم می خواهد بیاید. وقتی این طرف و آن طرفم را نگاه کردم دیدم همه دارند نامه می نویسند. من هم پیش خودم گفتم کاش من هم نامه بنویسم. اما توی دلم گفتم این همه آدم دارند نامه می نویسند کی نامه ی تو را می خواند. اصلا نامه های این ها را هم کسی نمی خواند. اما تب و تاب بقیه را که دیدم گفتم نوشتنش که ضرری ندارد. آمدم نامه بنویسم. نه خودکار داشتم نه کاغذ. با دست به نفر جلویی زدم گفتم اگر نامه ات را نوشتی می شود خودکارت را چند دقیقه به من قرض بدهی. خودکار را که گرفتم کاغذ نداشتم از نفر بغل دستی ام خواستم که برگ کاغذی بهم بده. از دفترچه کوچک سیمی اش کاغذی جدا کرد. بهم داد. زیر دستی که نداشتم. با خط بد و در هوا خودکار را گرداندم. مشکل بابا را نوشتم و شماره خودم و بابا را زیرش نوشتم و به آقایی که داشت تند تند بین جمعیت می گذشت و نامه ها را جمع می کرد رساندم. مردی که نامه ها را جمع می کرد حجم زیادی نامه را توی دستش گرفته بود. پیش خودم گفتم بین این همه نامه کی کاغذ کوچک و بد خط تو رو می خونه. گردهمایی تمام شد و از تهران برگشتیم خانه. حدود یک هفته گذشته بود که تلفنم زنگ خورد و گفت خانم بهمنی؟ گفتم بله خودم هستم. گفت : نامه ای که برای رئیس جمهور نوشته بودید پیگیری شده از استانداری به زودی با شما تماس گرفته. تلفن که قطع شد باورم نمی شد آن تکه کاغذ را خوانده باشند. و پیگیری اش کرده باشند جوری که از استانداری با من تماس بگیرند. آن وقت فهمیدم که واقعا فرق می کند کی رئیس جمهور باشد. ✒️راوی: خانم بهمنی 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 اثر: ابوالقاسم طحانیان 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌صدای مبهم پیدا شدن _بچه ها خبری نشد؟ سارا بود که داشت از تو اتاق سرک می‌کشید به تلویزیون توی راهرو. +هنوز خبری نشده. ولی حسم میگه سالم‌ان. نهایتا تا فردا صبح پیدا میشن و کمی زخمی شده باشن. این پنجمین باری بود که یکی از اتاق میومد بیرون و می‌پرسید (خبری نشد؟) با اینکه امیدوار بودم اما انگار نمی‌تونستم بخوابم، تا دو و خورده‌ای چسبیده بودم به تلویزیون و کانال‌ها. نرجس: دختر مگه تو صبح کلاس نداری؟؟ زهرا هم نیس که باز با روش‌های عجیب و غریبش بیاد بیدارت کنه‌ها‌. صدای مبهمی مدام به گوشم می‌خورد. +عهههه. بچها چتونه‌ اول صبحی، بذارین بخوابم یه ساعت دیگه کلاس دارماااا. دیدم فایده نداره. کمی که دقت کردم دیدم صدای مداحیه! تو خواب و بیداری به خودم میگفتم اینا که اهل مداحی گوش دادن نبودن! اونم این موقع صبح! محکم چشامو باز کردم. انگار که یهو خواب از سرم پریده باشه. دخترا نشسته بودن. هرکس سرش تو گوشیش و چشم‌ها خیره و قرمز! +شماها چرا هیچی نمیگین؟؟ فاطمه چی‌شده؟؟؟ آروم سرشو بلند کرد و با یواش ترین صدایی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت: (پیدا شدن) تا اومدم خوشحال بشم؛ با جمله بعدش بدنم یخ زد... (اما جنازه‌های سوخته‌شون...) 🖋راوی: خانم دوستعلی 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌شهادت حقش بود... اثر خط استاد شاه حسینی 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
هــــوای دلـــم بــــــاز بارانی است چه می گویم؟ آواز بارانی است گلویم پــر از بغض نشکفته بود گمانم کسی «یا رضا» گفته بود کسی «یا رضا» گفت و باران گرفت به یـــاد شهـــیدان دلی جــــان گرفت شکفتن ســرانجــام آلاله‌هاست و خون‌دامنی عادت لاله‌هاست هوای شهادت به سر داشت او ز راز دلـــش پـــرده بــــرداشت او دل امتـــــی بنـــــدِ زنجیـــــر اوست «علی‌بن موسی» بغل‌گیر اوست شهادت نه پایان، که آغاز ماست شهادت شـــروع پـــر از راز ماست شروعی پر از شور دارد شهید دلــی غــرق در نـور دارد شهید چه نـــوری؟ ز انــــوار وجــه اله «گواهی بخواهید اینک گواه» شاعر یحیایی 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
❇ غم دسته جمعی خبر شهادت را اعلام کرده بودند. حال و هوای درستی نداشتم. قدم زنان وارد دانشگاه شدم ؛ از سال ۱۴۰۱ دیگر اسمش دانشگاه نبود جنبش دیده بود به خودش ، انواع اقسام آدم هایی که بهانه آزادی بیان دارند اما برای صحبت های تو احترامی قائل نیستند وبه بهانه آزادی بیان در آن زمان از بعضی از آدم ها چه که ندیدیم و چه حرف ها که نشنیدیم. توی دلم نگران بودم. گفتم از آن آدم ها هرچه بگویید بر می آید نکند باز هم بخواهند جسارتی بکنند. تلفنی با یکی از دوستان صحبت می کردم از دلهره هایم می گفتم. گفت خدارو شکر که فارغ التحصیل شدم و حال مجبور به تحمل و نظاره تضاد دوباره دانشگاه و آن دودستگی ها نیستم ، این را که گفت دلم می خواست دلهره و نگرانی ام بیشتر شد. توی دلم می گفتم داغدار باشی و به خاطر زانوی عزا گرفتن در بغلت هم باید جوابگو باشی ! مگر اینطور نبود که اصولا همه مراعات حال داغدار را می کردند ؟ مگر برای تسلیت به نشانه احترام به مراسم نمی رفتند؟ چرا خط روزگار دارد برعکس همه چیز را تعبیر می کند ؟ با اکراه و اندوه وارد دانشکده شدم در اصلی را که آمدم صدای قرآن در حیاط پخش می شد ، کور سوی امیدی در دلم جرقه زد تعدادی دختر ها را دیدم مشکی پوش آماده مراسم هستند و همدیگر را دلداری می دهند ، نور امید در دلم داشت جرقه می زد به سمت مسجد رفتم. انگار واقعا حال و هوای غم و اندوه بر دانشگاه غالب شده بود. دختر دانشجویی را دیدم گوشه ای نشسته. کیفش را کنارش گذاشته و چهار زانو نشسته و زار زار اشک می‌ریزد. غم عمیقی ته چشمانش معلوم‌بود. به طرفش رفتم. سعی می کردم با او مشغول صحبت شوم که کمی حالش بهتر شود ؛ بعد از نماز مراسم برگزار شد . دختر ها را می‌دیدم با تعارف کردن کیک یا بسکوییت برای آن بزرگمردان فاتحه و دعای خیر جمع می کنند ، دانشجویان پسر را می‌دیدم که یکی دنبال میز و قاب عکس و دیگری دنبال قرآن و شمع و گل برگ هستند برای احداث میز یاد بود جلوی هر در دانشکده . قشنگ بود ، هرکسی کاری از دستش بر می آمد انجام می‌داد، شده آن کسی که کفش های عزاداران را دم در جفت می کرد. دانشجو هم را در آغوش می گرفتند تا غصه شان را با هم تقسیم کنند. آخرش هم غمگین بودم از غمی که داشتیم هم خوشحال بودم که هنوز دانشگاه جمع زیادی را می دید که اینچنین از آن روزهای تلخ گذشته است و هم را دلداری می دهند. 🖋خانم حداد 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 اثر فاطمه مظفری پور 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
❇ قد یک سال گذشته حال و هوای مسجد مثل روزهای محرم بود. همه سر به زیر داشتند گریه می کردند. نماز که خوانده شد. سخنران شروع کرد . از آقای رئیسی و حادثه تلخی صحبت می کرد که مردم را عزادار کرده بود. صحبت سخنران که به اسم آقای رئیسی می رسید . انگار داغ دل ها تازه می شد. دو خانم که جلوی رویم نشسته بودند. توی خودشان فرو رفته بودند و زیر چادر بی صدا گریه می کردند. و من فقط تکان تکان شانه های شان را می دیدم. خانمی که داشت قرآن ها را پخش می کرد به من نزدیک شد که سخنران گفت: داغ خیلی سنگینی بود. آن زن آهی بیرون داد و گفت: خیلی خیلی و گوشه چشمش اشک نشست. خانم میانسالی کنارم نشسته بود. چیزی زیر لب زمزمه کرد. . نفهمیدم با خودش حرف می‌زند یا من مخاطبش هستم. سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم« چی؟» با بغضی گفت: « دیشو تا حالا سی مون قد یک سال گذشته » بعد دستش را برد زیر عینکش و از گوشه ی چشم اشک هایش را پاک کرد. منبع: مجله ادبی نقطه 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
💠 وصل تو حیات جاودان آرد... 🖌اثر: زهرا عرب 💠 مجمع طراحان گرافیک انقلاب اسلامی استان بوشهر 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
✅نمی خوام رئیسی شهید شده باشه خبرها آرام آرام منتشر شد. مادرم که خبر را شنید. بغض کرد و نشست. همه دست به دعا نشسته بودیم. تسبیح توی دست می چرخاندیم. تلویزیون را خاموش کردیم که محمد صالح متوجه نشود. ما خودمان را جمع و جور کرده بودیم. اما مامان گوشه ای نشسته بود آرام اشک می ریخت. محمد صالح دور مامان می گشت و از من می پرسید : مامان چیزی اش شده. من به زور می خندیدم و با همه شوخی می کردم. که فضا عوض شود. با خودم می گفتم تا آخر شب حتما خبری می شود. محمد صالح متوجه ی اتفاق نشود. نمی خواستم بچه ی هشت ساله ذهنش درگیر شود. اما مادر نمی توانست خودش را کنترل کند. لبش صلوات و دعا بود. چشمش هم اشک. چشم غره ای بهش رفتم. که خودش را جمع کند و مراقب بچه باشد. آن هم محمد صالح که اینقدر حساس است. به زور خودمان را تا شب گرفتیم. که خبر را متوجه نشود. صبح با گریه مادرم از خواب بیدار شدم. تلویزیون خبری که نباید را اعلام کرده بود. دیگر قرار از دست دادیم. همه با هم گریه می کردیم. که محمد صالح بیدار شد. تا چشمش به تلویزیون افتاد و عکس رئیس جمهور و گریه ها ما را دید . متوجه شد . همانجا روی زمین نشست و بلند بلند گریه کرد و می گفت : نمی خوام رئیسی شهید شده باشه. ✒️راوی: زهره صیادی 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌نام اثر: در جمع علمداران... 🎨 اثر زهرا ریشهری زاده 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
مجموعه 🚩 مرد میدان ها 🖌اثر: مهدی زارعی 💠 موج | مجمع طراحان گرافیک انقلاب اسلامی استان بوشهر 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر
#تصویر_سازی 📌نام اثر: در جمع علمداران... 🎨 اثر زهرا ریشهری زاده 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی
IMG_20240522_125027_254.jpg
12.86M
فایل با کیفیت 📌نام اثر: در جمع علمداران... 🎨 اثر زهرا ریشهری زاده 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 | در جمع علمداران... 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir
📌 چون مسیحی تشنه با گیسوی در هم دیدمت در طنین گریه‌ی گُل‌های مریم دیدمت ای تو را رزق شهادت در بلند ورزقان مثلِ آیاتِ جهاد ای کوه محکم دیدمت می‌گذشتی از شب نهج‌البلاغه با علی در مصاف کوفه ای از ابن‌ملجم دیدمت چشم‌هایت بر گلوی تشنه‌ی شطّ فرات با شهیدان عطش، ظهر محرّم دیدمت دیدمت با نوشدارویی به زخم سیستان مرهمی از نو به داغ کهنه‌ی بم دیدمت سوی بوشهر آمدی ای سید دریا به دوش شب نشین ساحل بی تاب دیلم دیدمت نقشه ی گرسیوزان قتل سیاووش تو بود وقت خونخواهی اگر همپای رستم دیدمت بوسه‌اش مهر سلیمانی‌ست بر پیشانی‌ات گاه همت گاه تهرانی مقدّم دیدمت خم نیاوردی به ابرو در هجوم تیرها در صبوری هم از آن مشهور عالم دیدمت چشم هایت بر کمانداران کوی هفت تیر بین هفتاد و دو گل، قدر مسلم دیدمت دست‌ در دست بهشتی رد شدی از شعله‌ها با دمِ گرم رجایی در همان دم دیدمت دیده‌ام در شامگاه کودکان غزه‌ات با تمام ابرهای گریه نم‌نم دیدمت دیدی اسماعیل‌هایت را به قربانگاه عشق با گلوی خون‌فشان در پای زمزم دیدمت می‌رمد شیطان هم از این تیره‌ی شرب‌الیهود سنگ در کف رو به شیطان مجسم دیدمت ای شهید غربت جمهور ای دست کریم در شب گلچرخ ارواح مکرم دیدمت در سیاست چیزی از آیینه کم نگذاشتی غرق در آهم که در آیینه‌ها کم دیدمت پرچمت بالاست مثل حاج قاسم تا ابد بسکه در رسم ستم سوزی مصمم دیدمت شاعر: 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Artbushehr.ir