eitaa logo
حوزه
299 دنبال‌کننده
806 عکس
151 ویدیو
25 فایل
🔹اخبار 🔸اطلاع رسانی رویدادها
مشاهده در ایتا
دانلود
۲. دِی رودُم، دِی رود ✍نیلوفر شجاعی‌راد، هنرجوی دوره‌ی آموزشی رُواتَک مادر کنار در پذیرایی نشسته بود. آرام آرام پیازها را خورد می‌کرد‌. به پهنای صورت اشک می‌ریخت. ساعت ۱۰ شب پیاز به چه کارش می‌آمد، خدا می دانست. زیر لب چیزی می‌گفت. نزدیک‌تر رفتم. پرسیدم :پیرزن باز چی نق نق می‌کنی؟ مادر با آستین لباسش دماغش را بالا کشید و گفت : دی بیل تا تو دل خوم نادو(بذار تو دل خودم بمونه) نگاهش را از من گرفت. چشم‌هایش را روی هم فشار داد . قطره اشکی روی پیاز ها چکید. چاقو را تند تند روی پیاز می‌کشید. تیزی چاقو سر انگشتش را پاره کرد. سفیدی پیازها سرخ شد... مادر با صدای بلند گریه کرد. ناله‌ی دی رود، دی رود، گفتنش بالا گرفت . در آغوشش گرفتم . پرسیدم: چته پیرزن؟ پریشونی . مادر گفت: دی گوشیل پر واویده از اخبار جنگ. دی بمیرم خین جوونمه نبینم... دی رووووودُم، رود... 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Bushehr.Hozehonari.ir
۳. اسرائیل هیچ غلطی نمیکنه‌... ✍نیلوفر شجاعی‌راد، هنرجوی دوره‌ی آموزشی رُواتَک مرد با کیسه‌های پر از مرغ و گوشت و مواد غذایی وارد خانه شد. بی‌وقفه صدا می‌زد: زن کجایی؟ بیُو ای چیا وردار. زن با تعجب به خریدها نگاه کرد و پرسید؟ عروسی داری یا خدا بخواد عزای مُونه. ای همه مرغ و گوشت سی چنت بی؟(برای چته؟) مرد: می‌خوام تو دو چیش کوراویدم کُنُم. مِی نمی‌بینی جنگ واویده(مگه نمی‌بینی جنگ شده؟!) زن : خداااایا یا مُونه وردار یا اونه، زندگی سیم نناده . خو مردک حسابی، اِی جنگ واوُو(بشه) برق کجاته که مرغ و گوشت فریز کنی... مرد نگاهی به کیسه‌های جلوی پایش کرد و گفت: الان استوریش می‌کنم پاکشه سی زنم می‌فروشِنُم هیچ غصه نخا! اسرائیل هیچ غلطی نمی‌کنه‌... 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Bushehr.Hozehonari.ir
⭕️چهره زنانه جنگ ❗️در ادامه بخوانید:
📌چهره زنانه جنگ صداى نوحه خوانى حزين عربى ما را به آن ور صحن حرم حضرت زينب كشاند. اولش گمانم براين بود كه كسى از روى عرض أرادت، مى خواند، كنجكاوى أم گل كرد وبه طرف صدا رفتم. زمانى كه رسيدم، قضيه متفاوت بود ... جمعى ازپاره هاى تنه مان جمع شان جمع بود. از فاصله‌ی ۱ و نیم متری، جمعی از دختران جوان، جمع بر قاب عکسی دست می‌کشیدند و گاه در آغوش می‌کشیدند و به عربی به همدیگر تسلا می‌دادند. از بغل دستی‌ها که پرسیدم صاحب عکس کیست؟ گفتند: حسین شور؛ أبوی بنات! من وین؟ من ضاحیه. قاب عکس را رساندند به دست خانمی که تکیه به دیوار زده بود. نسبتش را ندانستم! خودم را رساندم و اعظم الله أجورنا به او گفتم و اشک امان نداد ... قاب عکس شهید را با اجازه از دستش گرفتم، تو گویی داغ عزیزی از خانواده‌ی خودمان را می‌چشیدم. اما ماجرا به همین جا ختم نشد. بعد نماز دختری حدوداً ۱۹ ساله را دیدم، نام زیبایش آیه بود. مدت کمی از نامزدی‌اش با حسین نورالدین می‌گذشت. در گفتگوها متوجه شدم که از مجاهدین حزب‌الله بوده و اهل عدلون لبنان. و حالا دو روزی هست که شهید شده. زهرا مادرش، منیره و سهیلا زن عمویش را نیز دیدم. دو تا از برادرهایش از رزمندگان حزب‌الله بودند. شماره آیه و زهرا را گرفتم تا مفصل‌تر صحبت کنیم و مفصل‌تر از مقاومت زنانه و مجاهدانه‌شان بنویسم. اما نقطه اشتراک و ملجأ تمام عزیزان، حرم بی‌بی زینب شده بود و تو گویی برای استمرار مقاومت و مبارزه‌شان، به حرم ایشان پناه آورده بودند. آورده بودند تا تجدید عهد کنند ... 🖋️راوی:فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Bushehr.Hozehonari.ir
حوزه
#روایت #سوریه
📌 هم_سرنوشتی(۱) ✍ فاطمه احمدی پِت‌پِتای آخرش است و بِلیک بِلیک می‌زند. گوشی‌ام را می‌گویم. ۱۰ درصد بیشتر شارژ ندارد. سوریه این‌گونه است؛ روزانه، در زمانی نامشخص، ۲ ساعتی کهرباء(برق) می‌آید، سُک‌سُکی می‌کند و می‌رود! به پیشنهاد آقای رحیمی، برای شارژ گوشی، سری به فُندُق(هتل) نزدیک اسکان می‌زنیم. قرار و توصیه‌ی ایشان است چند روز اول، فقط فضا را زیر نظر بگیریم و وارد گفتگو نشویم. اما تو اگر گوش شنوایی دیدی، سلامش را برسان... ملاقات و هم‌صحبتی با نازحینِ لبنانی، امان را از کفم برده و برایم مثل این می‌ماند که گویی بعد چندین سال انتظار، قرار است پاره‌ای از جانم را ببینم. کسی که اگر چه اسمش را نمی‌دانی؛ ولی به محض دیدنش دوست داری محکم در آغوش بکشی‌اش، دستانش را محکم بفشاری و قلب و جان و تمام وجودت را سراپا گوش کنی برای شنیدن مجاهدت‌هایش، کسی که با او هم‌خون و هم‌سرنوشتی. و حالا جنگ، باب برکاتش را گشوده و جمع‌مان را بیشتر از پیش، دور هم جمع کرده است و اگر چه جنگ در وجودمان غمی نشانده؛ ولی به قول نادر ابراهیمی «ما در هیچ حال قلب‌های‌مان خالی از غم نخواهد شد، چرا که غم ودیعه‌ای‌است طبیعی که انسان را پاک نگه می‌دارد.» غمی که فریادی پر درد دارد و موتور محرکه‌ایست برای هر انسان آزاده و حرّی که برای تحقق آرمان‌هایش می‌جنگد و می‌جنگد و می‌جنگد. وارد فندق می‌شوم. فندقی که این روزها اسکان مهاجرین لبنانی شده است. بساط قلیون به راه است و هیچ‌کس بیکار نیست. از زینب ۱۶ ساله‌ی لبنانی و برادرش علی که ۱۳ ساله به نظر می‌رسد، تا مادر ۵۰ ساله‌شان. بچه‌های قد و نیم‌قد که تعدادشان کم نیست، در وسط جولان می‌دهند و گهگاهی هم با بادکنک‌های رنگی به جان هم می‌افتند و چنان در نقش‌شان فرو رفته‌اند که تو گویی شمشیر به دست در میدان جنگ مشغولِ رزم‌اند. عاصم پسر ۴ ساله‌ی لبنانی، همین‌طور که می‌دود، جمله‌ای را پست سر هم تکرار می‌کند و گوشم را می‌نوازد: «نحن فی الحَرب و نحن القویّین». بازی‌های کودکانه و ادبیات‌شان هم اینجا جنسش چیز دیگری است. مادربزرگ‌اش قلیان به دست، خودش را به ما می‌رساند و کنارمان می‌نشیند... ادامه دارد... 📎 به کانال صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی بپیوندید: @voice_of_oppresse_history راوی اعزامی راوینا به 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۰۳ 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Bushehr.Hozehonari.ir
📌هم‌سرنوشتی(۲)🕊 ✍فاطمه احمدی مادربزرگ عاصم، اَرکیلَه(قلیان) به دست و با لبخند می‌آید کنار من، قبل از اینکه پُکی بر اَرکیلَه‌اش بزند، تعارف می‌کند. شُکرا، شُکرا می‌گویم؛ به خیر می‌گذرد. روز دوم سفر است و هنوز دودی نشده‌ام، تا آخر چه شود، الله اعلم. پُکی بر اَرکیله‌اش می‌زند و دودش را مستقیم در صورت‌م خالی می‌کند. بوی بدی هم ندارد. از اینکه تعارفش را رد کرده‌ایم، کمی متعجب شده است. علی پسرش نیز روی مبل کناری‌مان نشسته و از نگاه‌اش می‌شود خواند که دوست دارد با ما حرف بزند. اسم، سن و سال و نسبتِ تک تک بچه‌های خردسالی که در لابی جولان می‌دهند را می‌پرسم و دست آخر وضعیت تحصیل‌اش را جویا می‌شوم. عکس خانه و مدرسه‌اش را نشانم می‌دهد. ویرانِ ویرانِ ویران شده؛ اما قلب و وجودش نه! خنده‌ی بر لبانش، حکایت از این دارد. عکسی را نشانم می‌دهد. رفیق صمیمی‌اش است. تازه به شهادت رسیده است. عکس پس زمینه‌ی گوشی و استوری‌های اینستایش را نشانم می‌دهد. همه‌اش عکسِ رفیقش است که تازه به شهادت رسیده و مطمئنم خاطره‌های فراوانی را با او داشته؛ سید جواد علی الموسوی. نمی‌دانم علی ۱۳ ساله، با همه‌ی این تفاسیر به چه فکر می‌کند؟ اما من وجودم پر از خشم شده است. تصویر سید جواد؛ رزمنده‌ جوان مقاومت و پاره‌های تنی که حالا شهید شده‌اند، وجود سراسر خشمم را به یاد مولای‌مان علی(ع) می‌اندازد. آنجایی که می‌فرماید: «نفرین بر شما، از بس سرزنش‌تان کردم خسته شدم. دشمن برای حمله به شما خواب ندارد؛ ولی شما در غفلت به سر می‌برید. سرزمین‌های‌تان را پیاپی می‌گیرند و شما پروا ندارید! شما را فريب مى‌دهند؛ امّا فريب دادن نمى‌دانيد، به خدا تا زمانی که همدیگر را تنها بگذارید، مغلوب خواهید بود.» سرزنش و نفرین تاریخی امام علی در گوش زمان طنین انداخته است. صدای رسایی که گوش همه‌ی بی‌شرمان و بی‌طرفان روزگار را کر خواهد کرد. تقلایی می‌کنم برای ارتباط‌گیری بیشتر با مادر علی. به دختر ۱۶ ساله‌اش اشاره می‌کند. رقیه و قاسم نیز نوه‌های دختری‌اش هستند. اشاره‌ای به دامادش می‌زند. _هُوَّ، جوزِ بنتی. فی جیش المقاومه، هوَّ المُجاهد. سراسر وجودم از اینکه رزمنده‌ای را از نزدیک می‌بینم، پر از غرور و سرور می‌شود. سراسر وجودم از اینکه رزمنده‌ای را از نزدیک می‌بینم، پر از غرور و سرور می‌شود. به قول نادر ابراهیمی «جنگِ ما همانندِ پرچمی نیست که پیشگامی، با غرور، آن را بر دوش کِشد، و چون آن پیشگامِ بی باک، تیر خورد و افتاد، دیگر هیچ کس آن پرچم را از خاک برندارد و به اهتزاز درنیاورد! بلکه جنگِ ما پرچمی ست که در هیچ لحظه ای، بوسه بر خاک نخواهد زد؛ چرا که مرغانِ تیزپروازِ دریای جنوب، آن را در منقار دارند...» 📎 به کانال صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی بپیوندید: @voice_of_oppresse_history راوی اعزامی راوینا به 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۰۴ 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Bushehr.Hozehonari.ir
📌چهره‌ی زنانه‌ی جنگ(۳)🕊 ✍ فاطمه احمدی سرخ و سفید می‌شوم. دست‌هایم عرق کرده. حبیبی؛ رضا، معلومه که چی می‌گی؟ با صدای بلندی نهیب‌اَش می‌زنم. -آخه من با سه تا بچه کجا برم؟ بدون تو هیچ‌جا نمی‌رم! یا تو می‌آیی یا من نمی‌رم! چرا اصلا می‌خوای بمونی؟ رگ گردن‌‌اَش می‌زند بیرون و ابروهای‌اَش در هم کشیده می‌شود. -فاطمه؛ عُمری. اِنتی تتوقعی انا اُترك بلد يلی عندی اِنتماء اليه؟! جدی جدی می‌خواهد بماند! عشق را از چشم‌اش می‌شود خواند. چشمان‌اش به من دروغ نمی‌گوید. دوّمین باری‌ است که این عشق را می‌خوانم و می‌بینم. اولین بار، زمانی بود که بعد مدت‌ها جنگیدن، توانست من را به دست بیاورد و حالا که پای خاک و وطن در میان است. می‌گویم وطن، بله درست شنیدی. وطن جایی که قد کشیدن بچه‌هایت را دیده‌ای. حیات‌اَت بند به حیات‌اَش است. وطن جایی که عشق را، ایمان را و مبارزه را نفس کشیده‌ای، محبت دیده‌ای و محبت کرده‌ای. جایی است که از خاک‌اَش جوانان مجاهدی روییده. لبنان بیگانه با رزم نبوده و نخواهد بود‌، چیزی نزدیک به ۲۲ سال از جنگ ۳۳ روزه‌ی لبنان؛ تموز می‌گذرد و حالا دوباره پای جنگ به خاک لبنان کشیده شده. خاک لبنان، جایی که به خودش سید عباس موسوی، امام موسی صدر، سید حسن نصرالله، عماد و جهاد مغنیه را دیده. لامصب خاک لبنان هم بدجوری آدم را می‌گیرد. هیچی هم که نباشد، ۱۶ سال است گرد و خاک‌اَش به سر و تن‌ رضا خورده، به سر و تنِ من و بچه‌های‌مان نیز! از زمانی که آمدیم لبنان، به عنوان وطن دوم‌مان اختیارش کردیم. مثل پدر و مادر می‌ماند. حق زیادی به گردن‌مان دارد، وطن را می‌گویم. چه جوابی دارم تحویل‌اَش بدهم؟! تو بگو؟ اگر تو بودی چه می‌گفتی؟! مصر است به رفتن‌مان. بچه‌های‌ قد و نیم‌قدمان را چه‌طور آماده‌‌ی سفر کنم!؟ ساجدِ ۷ ساله‌ی نازک‌نارنجی‌ِ غُرغُرو، می‌آید جلوی چشمم. ساجدی که هیچ‌کس جرات ندارد بگوید بالای چشم‌اش، ابرو است و وابستگی شدیدی به پدرش دارد! اَمانی! اَمانی را چه کنم؟ دختر است و نگرانی‌ام را برای رفتن بیشتر می‌کند. کاش لا اقل ابراهیم برمی‌گشت و همراه‌ام بود. زمان به ظاهر کش آمده؛ ولی تمامِ تمامِ این‌ها در کسری از ثانیه از ذهنم خطور می‌کند. صدای مهیبِ موشک و فریادهایِ ممتدِ بچه‌ها، به خودم می‌آورد. -فرُّو حبیبتی، فرُّو حبیبی. پناه‌مان کجا بود؟ اَشجار. درختان دشت نزدیک خانه‌، امن‌ترین جا برای پناه گرفتن هستند. اینجا دیگر جای ماندن نیست فاطمه! رضا می‌گوید. قبل از رضا، خواهر و برادرم هم اصرار کردند که نمان و بیا. قبول نکردم. نمی‌خواستم رهای‌اَش کنم. رضا را، خانه را و وطن را... هوا خیلی گرم بود و ما هم مجبور بودیم قاچاقی برگردیم سوریه. اگر مرا بگیرند، دیگر تا دو سال اجازه‌ی ورود به خاک لبنان را ندارم. با راننده‌ی مطمئنی هماهنگ می‌کنم. فاطمه می‌گويد و می‌گويد و می‌گوید. رو به روی‌اش نشسته‌ام. او از عشق خودش و همسرش به وطن می‌گوید و از سفری که در پیش دارد. به قول نادر ابراهیمی: «به فرزندان خود، اگر به راستی خواهان خوشبختی عمیق آن‌ها هستید، و اگر می‌خواهید که در قلب‌هاشان همیشه مهری باشد، عطوفتی، صفایی، شوقی، و سلامت آرامش بخشی، حب الوطن را بیاموزید…» نگرانی را از چشمان فاطمه می‌شود خواند. رسیدن به سوریه همانا و آغاز طعنه‌ها همانا... 📍[و قصه‌ی فاطمه ادامه دارد...] پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع 📎 به کانال صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی بپیوندید: @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir راوی اعزامی راوینا به 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۱۲ 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Bushehr.Hozehonari.ir
📌 سفر سوریه؛ به روایت عکس‌نوشت(۵)🕊 ✍ فاطمه احمدی مشغول مصاحبه با خانواده‌ی مجاهد و مهاجر ِلبنانی هستیم. خانم ۵۰ ساله‌ی لبنانی، دو نوه و دختر ۳۰ ساله‌اش نشسته‌اند‌. همین امروز همسر بانوی ۳۰ ساله، بعد از ۴۰ روز از جبهه برگشته، تحت محاصره‌ی کامل بوده. گرم صحبت هستیم، صدائی بلند شنیده می‌شود. به صدای انفجار می‌ماند. بدون ذره‌ای استرس و در کمال آرامش می‌گوید: - چیزی نیست، صدای رعد و برق است...به راستی ایمان را نفس می‌کشند. متوجه می‌شویم کنار هتل الروضه را زده‌اند. 📎 به کانال صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی بپیوندید: @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir راوی اعزامی راوینا به 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۱۴ 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Bushehr.Hozehonari.ir
📌 سفر سوریه؛ به روایت عکس‌نوشت(۶)🕊 ✍ فاطمه احمدی سن و سالی ندارند. می‌پرسیم دوست دارید عضو حزب الله شوید. -اکید، اکید... ساجد گردنبندش را نشان می‌دهد. یکی از پلاک‌ها عدد ۳۱۳ بر آن نقش بسته و پلاک دیگری که اسمش قِلاده‌ است و یادگار پدر شهیدش است. قصد انتقام خون پدر و دفاع از بلد و خاک وطن‌اش او را حیات بخشیده و به امید آن زندگی می‌کند. 📎 به کانال صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی بپیوندید: @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir راوی اعزامی راوینا به 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۱۵ 💠اخبار حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر در ایتا، بله و روبیکا 🆔 @artboushehr 💠سایت : 🌐 Bushehr.Hozehonari.ir