eitaa logo
حوزه هنری استان تهران
524 دنبال‌کننده
292 عکس
450 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 کتاب پاییز آمد 📖 حکایت وصل و هجرانی عاشقانه شهدا را همیشه کلیشه‌ای معرفی کرده‌اند و هروقت حرف از خاطرات زندگی آن‌ها می‌شود توقع می‌رود یک موجود خیالی، دست‌نیافتنی و ازآسمان‌ آمده معرفی شود که انگار هیچ‌وقت زندگی عادی و روزمره نداشته است، برای همین تصور جامعه از شهید یک شخص معصوم عاری از هر گناه و اشتباه است، درحالی‌که چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدم‌های شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملا معمولی به سر می‌بردند، شاید خیلی‌هایشان حتی اهل نماز شب یا مستحبات نبودند و در همین کوچه‌وبازار زندگی می‌کردند، آرزوهایی داشته‌ و اشخاصی بریده از دنیا و مادیات نبوده‌اند. در کتاب «پاییز آمد»، نوشته گلستان جعفریان به زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید یوسفی، آشنایی و عشق آن‌ها پرداخته می‌شود، اتفاقی که در کتاب‌های مشابه کمتر رخ می‌دهد. 🔖برای سفارش کتاب به فروشگاه اینترنتی sooremehr.ir مراجعه کنید. 🆔 @sooremehr_pub 💠حوزه هنری استان تهران در فضای مجازی: سایت | آپارات | بله | ایتا | اینستاگرام
3.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت و گو مال انسانه! 🎥 ببينيد| بریده‌ای از فیلم سینمایی ◽️محصول: 💠حوزه هنری استان تهران در فضای مجازی: سایت | آپارات | بله | ایتا | اینستاگرام
Ahla MenalAsal.mp3
زمان: حجم: 7.82M
🔻 احلی من العسل 🧕گوینده: حنانه کربلایی 🎼صدابرداری و میکس: مجتبی جوادی 🔗تهیه شده در حوزه هنری شهرستان بهارستان 🆔 @artbaharestan 💠حوزه هنری استان تهران در فضای مجازی: سایت | آپارات | بله | ایتا | اینستاگرام
🖊️ روایتی از قرار روز اول 🔻جمعه آسمانی ۲۷تیرماه جمعه‌ای گرم در دل تابستان ولی از جنس نور. از ورامین، با دلی مشتاق و چشمی پر از اشتیاق، سوار اتوبوس شدیم، جوان وکودک، زن و مرد، آمده بودیم تا بگوییم از یاد شهدای حماسه‌ساز ۱۲ روزه‌ی جنگ تحمیلی، هرگز غفلت نکرده‌ایم. ومی‌خواهیم پیمان دوباره ببندیم. به مزار شهدای گرامی،که رسیدیم، انگار خاک آنجا نفس می‌کشید،سنگ‌ها، صندلی‌ها، حتی گل‌های پَرپَر روی مزار، همه حرفی برای گفتن داشتند. جمعیت بی‌قرار بود. برخی قرآن می‌خواندند، بعضی اشک می‌ریختند، و بعضی تنها در خود غرق شده بودند، جوانی که با دست زیر چانه، بی‌صدا در دنیای خودش شناور بود نظرم را جلب کرد، چقدر عمیق در خودش فرو رفته بود، انگار هیچکس را نمی دید،فقط به تصویر پدر شهیدش زل زده بود! تصویر شهید نیمارجب پور با لبخندش، آسمان دل را روشن می‌کرد. آن‌سوی‌تر، مرد جوانی با دو دخترکش کنار مزار شهیدی ایستاده بودند، انگار عکس شهید، نسخه‌ای از خود او بود. تصویر شهید محمد امیر مهدی را که دیدم، بی‌اختیار ازخودم پرسیدم: در واپسین لحظه‌ها، ذهنش درگیر چه بوده؟ در همان حال، صدای گریه‌ی دختری که سر بر زانوی مادر گذاشته بود، دل. را می‌لرزاند. نوحه‌ی بلندگو می‌خواند: تو کجایی جان مادر... و دل‌ها می‌سوخت. شهید محسن برکان، با دستی بالا آمده، انگار که با خدا زودتر از موعد عهد بسته بود. خانمی جوان، نوزاد چندماهه‌اش را در آغوش گرفته بود و آرام اشک می‌ریخت؛ اشک‌هایی که شاید گواه عاشقانه‌ای با آسمان بودند. کنار مزار شهید سردار سیروس مرادی، خانمی ایستاده بود. پرسشی پرسیده شد: همسرتان است؟ با بغض و چشمانی سبز و قرمز شده به تصویر سردارشهیدی نگاه کردو پاسخ داد: نه... فقط آمده‌ام دیداری تازه کنم با شهدای عزیز اخیر تا دلم آرام بگیرد،همین! پسرکی به شانه‌ی پدرش تکیه داده بود، پدر آیات قرآن را زمزمه می‌کرد. همه سر در گریبان بودند، در دریای اندوه، امید و افتخار میان این همه شهید عزیز! لبخند شهید محسن شاه‌نظری آرامشی بود در تلاطم احساسات. وشهید محمد محمودی، چنان شیرین خندیده بود که گویی ما را مخاطب قرار داده و می‌گفت: سعادت از آنِ ما شده، شما چه هدفی دارید؟... مادری حیران، با چشمانی اشکی، آرام فقط هر از گاهی روی مزار پسرش دست می‌کشید، سکوتش از هزار فریاد بلندتر بود! کوچک ترین شهید ایران، رایان قاسمی را دیدم! قلبم دوباره از جا پرید! تنها دو ماهه بود، در آغوش مادر، همراه با پدر، چه زود پرواز را تجربه کرده بود... تصویر پاسدار شهید محمد قبادی، از رؤیایی پرده برداشت که با شهادتش معنا گرفت،خواب دیده بود که اسمش در میان شهداست... خوشا به حالتان ای شهدا... شما رفتید، ما را درحسرت جا گذاشتید. همچنان خاطراتتان به گوش همه خواهد رسید. قطعا رد نور شما راه را نشانمان می‌دهد. یادتان گرامی وراهتان مستدام! نویسنده: 💠حوزه هنری استان تهران در فضای مجازی: سایت | آپارات | بله | ایتا |اینستاگرام
🖊️ روایتی از قرار روز دوم 🔻پاکبان بهشت بعد از تشییع شهدا این اولین بار بود که به قطعه۴۲ رسیدم. تعداد شهدا آنقدر بود که یک قطعه جدا برایشان ساختند و حتما اسم جدیدی هم خواهند داشت. قلبم مچاله شد از دیدن عکس بچه‌های کوچک و کم سن و سال. رایان دو ماهه در آغوش مادرش بود و سیدعلی کنار خواهرها و پدر و مادرش. امیرعلی تکواندو کار کنار بابای مهربانش بود. و کلی سرباز و دانشمند و هنرمند و زن و مرد و پیر و جوان. انگار وسط ایران بودی. آنجا یک وطن بود با گل‌های پرپر که گناهی نداشتند و کشته شده بودند. چشمم روی عکس‌ها بود که پاکبان‌ جوانی را دیدم. میان هیاهوی آنجا خاک‌ها را جارو می‌کرد و باغچه‌ی شمشادها را آب می‌داد. نزدیک رفتم و سلام و خداقوت گفتم. پرسیدم چند وقته اینجا مشغولید؟ گفت دو ماهی هست که پاکبان بهشت شده‌ام. اول هم قطعه‌ی "سجاد" بودم. با شهید سجاد زبرجدی خوب رفیق شده بود. گفت هر ساعتی که کارم اینجا تمام شود باید یک سر بروم ۵۰. تا به سجاد سر نزنم به خانه برنمیگردم. از کارش پرسیدم و اینکه اصلا چی شد که پاکبان بهشت شدی. مرد جوان که انگار تهِ صدایش غمی جا داشت گفت: کار من چوپانی است. صبح تا ظهر گله را میبرم صحرا. یک روز توی بهشت زهرا بودم که با یک سرباز حرف زدم و از گرفتاری مالی گفتم، او هم گفت اینجا کارگر می‌خواهند و من هم از فردای آن روز مشغول شدم. گفتم شهدای قطعه ۴۲ را میشناسی؟ جوری که معلوم نشود بغض کرده نگاهش را به اطراف دَواند و رایان دوماهه را نشان داد و گفت: بیشتر از همه این بچه خیلی دلمو سوزونده. خیلی کوچیکه. گفت اینجا که کار میکنم حالم خوب است. پرسیدم حاضری کار کردن در اینجا را با جای دیگری عوض کنی؟ گفت حقوقی که اینجا میگیرم کفاف زندگی ام را نمی‌دهد. نه کفاف زندگی و نه سه تا مریضی که توی خانه دارم، اما هیچوقت پاکبانی بهشت را با جای دیگری عوض نمیکنم. حرف از مریض‌های خانه‌اش که شد بغض دوید توی صدایش. چشم‌اش خیس شد و گفت فعلا به سجاد گفتم درستش کنه. هنوز که به خوابم نیومده اما دعا میکنم. و توضیح نداد و چیز بیشتری نگفت. جارو را برداشت و اطراف مزار شهدا را جارو زد. خانواده‌ها کم‌کم دور مزارها جمع می‌شدند. هرکس یک مزار و چند عکس میان آغوشش داشت. پاکبان بهشت خاک‌ها را جارو می‌زد و شهدا حتما دعایش می‌کردند. نویسنده: 💠حوزه هنری استان تهران در فضای مجازی: سایت |آپارات |بله |ایتا |انیستاگرام
🖊️ روایتی از قرار روز سوم 🔻بار دیگر جایی که دوست می داشتم... می شد پیام آقای مقیمی که خواسته بود برای عده ای از هنرمندان روایت گری کنم لابلای حجم پیام ها گم شود و نبینمش! اما نشد. بگذار خیال کنم تو دست انداخته ای در زلف پریشانم، با همان انگشتهای کوچکی که آن روز کنار پیکرت آرام گرفته بود. بگذار فکر کنم تو صدایم زده ای! چشمهایت را یادم هست. نیمه باز بود. شاید داشتی به چشم های مادرت نگاه می کردی آن لحظه ی آخر. بالاخره پایم را کشیدم و آوردم.به بهانه ی روایتگری. اما خودم هم میدانم، دنبال بهانه بودم تا برسم به قطعه ۴۲. بیایم بالای سر تو وبگویم : «سلام جانکم! منو یادته؟ یادته تا دیدمت گفتم: بمیرم برات؟» دل توی دلم نیست. جمع هنرمندها را رها میکنم و پایم کشیده می شود سمت مزارت‌. میدانم کجا روی سینه ی مادرت آرام گرفته ای. می رسم بالای مزارت و زیر لب نجوا میکنم: « بمیرم برات محمدعلی...» باید دوباره لحظه لحظه جان کندنم را توی سردخانه ی معراج شهدا مرور کنم. کلمه بسازم و بگویم و گریه نکنم. تا صدایم وقت ادای واژه ها نلرزد. من همان روز اول که پایم را توی کانتینر پر از شهید گذاشتم چشمم ماند روی یک کفن خیلی کوچک، که با ماژیک قرمز رویش نوشته بودند: «محمد علی بهمن آبادی» و تا هنوز که هنوز است مانده ام پیش چشمهای معصومش! محمدعلی را روی سینه ی مادرش دفن کردند. مثل همان زمان شهادت که تنگ مادرش را در آغوش گرفته بوده! همین یک صحنه برای خلق صدها اثر کافی نیست؟ میدان برای هرکسی که حالا میخواهد برزمد باز است؛ با قلم، با زبان ، با تصویر یا با هر چیز دیگر ما هیچ وقت آدم های قبل از جنگ نخواهیم شد. حالا هر کدام ما یک نفریم با هزار حرف برای رساندن به گوش دنیا. مباد که سکوت ما معصومیت چشم های رایان و محمد علی را ، مظلومیت باران پیدا نشده را، و درد بی نهایت اما با صلابت همه ی عزیز از دست داده ها را لابلای روزمرگی ها پنهان کند؟ یادمان نرود؛ ما راویان مهم ترین برهه ی تاریخیم! تکه‌های جا مانده‌ی قلبم دارد زیاد می‌شود؛ سوریه لبنان بهشت زهرا معراج شهدا سردخانه قطعه ۴۲ محمدعلی بهمن آبادی روی سینه‌ی مادرش... خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر نویسنده: 💠حوزه هنری استان تهران در فضای مجازی: سایت | آپارات | بله | ایتا | اینستاگرام